فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

بارها شده بود که وقتی با افراد خانواده دور هم جمع می شدیم و حرف هایمان به تربیت فرزند کشیده می شد ، این هشدار را می شنیدم که : حالا بگذار بچه هات بزرگ بشن می بینی که این طور که می خواستی نمی شوند . با این حجاب های رنگارنگ توی کوچه و خیابان حتما" شکل حجاب آنها فرق خواهد کرد . شکل عقایدشان فرق خواهد کرد . آنوقت دیگر بچه نیستند که از شما حرف شنوی داشته باشند . دیگر بزرگ شده اند و شما حریف شان نمی شوید . 

اغلب می شنیدم که : خب شاید آب نیست وگرنه بچه های تو هم اگر در موقعیتی قرار بگیرند که شما و پدرشان نباشید و بتوانند آزادانه تر برخورد کنند ، حتما شکل رفتاری شان تغییر خواهد کرد .


خوب می دانستم که مسیری را که در مورد تربیت بچه ها طی می کنم ، مسیر درستی است . اما باور داشتم که این همه راه نیست . برای خودم مرور می کردم : برای تربیت درست باید کارهای زیادی کرد . لقمه ها باید پاک باشد . مالی که پدر سر سفره می گذارد پاک باشد. محیط زندگی ملکوتی باشد . گوش و چشم و زبانشان پاک باشد و.... اینها همه هست اما همه اینها تنها بخشی از راهی است که باید طی شود . مسئله این است که نیمی دیگر از راه به ذات خود بچه ها و پیمانی که در روز الست میان آنها و خدا رد و بدل شده بستگی دارد . راستش من می ترسیدم . می ترسیدم که نکند تمام آنچه دیگران می گویند به تحقق برسد . آنوقت مثال من ، مثال تاجری می شود که تمام سرمایه اش را در یک شب طوفانی به دل متلاطم دریای خروشان داده است . آن روز من چه باید می کردم .

سرکلاس درس ، استاد برایمان می گفت : فکر نکنید همه ی این راهها را اگر رفتید دیگر تمام است و بچه هایتان مهدوی می شوند نه این ها ، همه راه نیست . یک بخشی از آن را باید بگیرید . با التماس بگیرید . دستهایتان را به آسمان بگیرید و برای بچه هایتان با سوز دل و از سر نیاز و بیچارگی از خدا مدد بگیرید . عاقبت به خیری بچه هایتان را می توانید با همین توکل ها و توسل ها بگیرید .

این شده بود عادت روزهای من .... الهی به حق فاطمه و ابوها و بعلها و بنوها یا الله ... من دستهایم را می دیدم که تا خدا آباد ملکوت بالا می رفت و به دامن کریمانه اش وصل می شد . می دیدم که قطرات شفاف اشکم چطور دانه دانه به حریم آسمانی اش می چکید . می دیدم که صدایم تمام فضای امن الهی اش را پر کرده است . این من بودم : انا عبدک الذلیل و الضعیف المذنب ... انگار تازه فهمیده بودم که همه اینها هستم . تمام سرمایه ام در زندگی را به دستان باکفایتش می سپردم و از عرش به فرش بازمی گشتم...


آنشب شکورا اصرار می کرد که شب را کنار عمه و دو تا دختر عمه اش که درست هم سن و سال هم هستند به صبح برساند . تلاش های یواشکی و چشم و ابرو آمدن هایم فایده نداشت . من و همسر هر دو میان رودربایستی با خواهر و خواهر شوهر چاره ای جز رضایت به ماندن شکورا کنار آنها نداشتیم . من و همسر و صبورا در حالی به سمت خانه برمی گشتیم که من دل توی دلم نبود . اضطراب داشت خفه ام می کرد . این اولین بار بود که از دخترم جدا می شدم . یاد مادرم افتادم که هر وقت در دوران کودکی ام اصرار می کردم که شب را پیش دخترعموهایم بمانم با چشم غره حالی ام می کرد که : دختر باید شب سرش رو روی دست مادرش بگذاره و بخوابه . ای داد ... آن روزها چقدر از مادرم دلخور می شدم که نمی گذاشت من پیش دخترعموهایم تا صبح گل بگویم و گل بشنوم.اما حالا ، حالش را انگار می فهمیدم .

به خانه که رسیدیم همه ساکت بودیم . جای خالی دخترم پیدا بود . آقا سید که سخت شیفته و وابسته به شکوراست انگار بغض کرده بود . همه در حال خودمان بودیم . هنوز یکساعتی نگذشته بود که زنگ زدند . هر سه پریدیم . شاید تا سقف ...

عمه بچه ها بود. پشت سرش دخترهایش . پشت سرش شوهرش . پشت سرش شکورا .

شکورا با هیبتی عجیب و غریب ، شبیه کسی که سخت عصبانیست وارد خانه شد . همه به هم نگاه می کردیم . عمه در حالیکه قربان صدقه ی برادر زاده اش می رفت رو به من گفت :

شما که رفتید ما هم سوار ماشین شدیم تا توی خیابان یه گشتی بزنیم بستنی بخوریم و خلاصه سعی کنیم تا به بچه ها خوش بگذرد. کمی که راه افتادیم عباس آقا(شوهرش) ضبط ماشین را روشن کرد تا سی دی شادی ( شما بخوانید مطرب) بگذارد و بچه ها دست بزنند و کیف کنند . هنوز چند دقیقه نشده ، شکورا کاملا جدی به من و شوهرم گفت : ببخشید اگه می شه صدای ضبط رو ببندید این موسیقی که شما گذاشتید مطربه . حرامه . من چند وقت دیگه به سن تکلیف می رسم دوست ندارم موسیقی حرام گوش کنم . 

عمه می گفت : من و عباس آقا کمی این دست و آن دست کردیم که شکورا جدی شد و با صدایی که معلوم بود به سختی عصبانیتش را نگه می دارد گفت : منو برگردونید خونه مون من جایی که توش حرام باشه نمی مونم ...


راستش من هنوز هم می ترسم اما به رحمت خدا امیدوارم ...

۶۴ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۲
سیده طهورا آل طاها

... حالا آنقدر با بانو صمیمی شده بود که می توانست خجالت را کنار بگذارد و از بانو بخواهد تا مهر دهانش را بشکند و از ناگفته هایش بگوید. راضی کردن بانو به حرف زدن سخت بود. بالاخره اما راضی اش کرد. وقتی که در توجیه این دانستنش گفته بود : شاید آنچه که شما روزمره گی اش می خوانید راه زندگی مرا تغییر دهد . شاید از من ، من دیگری بسازد ؛ یک من ملکوتی . بانو با آن چشمهای آبی اش که همیشه زن را به یاد دریا می انداخت نگاه خیره ای کرده بود . لبخندی زده بود و بعد بسم الله گفته بود که : 15 ساله بودم که باوجودیکه در ریاضی استعداد درخشانی داشتم بنا به میل پدرم به عقد مردی درآمدم که مردانگی را در شکستن غرور جوانی ام می دید. مردی که بارها و بارها ، تن مرا مهمان دستان سنگینش کرده بود. مردی که نه دل نرم داشت و نه زبان خوش . نه اینکه اینها دائمی باشد ، همیشگی باشد نه . بانو می گفت : شوهرم گاهی خیلی هم مهربان می شد . خیلی دست و دلبازی می کرد . جلوی دوستان و فامیل خیلی احترامم می کرد اما اینها گذرا بود . هیچ تضمینی نبود که این مرد دست و دلباز و مهربان فردا هم همین طور باشد. بارها جلوی چشم افراد نزدیک خانواده تحقیرم می کرد . دست رویم بلند می کرد . فریاد می کشید . فحاشی می کرد . هر بار من می شکستم و باز درست مثل چینی بند زن های ماهر تکه های خودم را به هم می چسباندم . پدرم به غایت عصبانی می شد . می گفت : دختر جان من غلط کردم تو را به این مرد شوهر دادم برگرد. من تو را روی سرم می گذارم . اما من مغرورتر از این حرفها بودم . شاید هم می خواستم با پدرم لجبازی کنم . پدری که مرا از پشت میز مدرسه به پای سفره عقد نشانده بود. هر بار که با شوهرم بحثمان می شد . من بی فوت وقت کارش را تلافی می کردم . قهرهای طولانی مدت ، سکوت های کش دار ، لجبازی های مکررم ؛ همه و همه قصه ی هر روزه زندگی مان شده بود. دو سال اول زندگی مان اینطور گذشت و من بی آنکه از زندگی چیزی بفهمم آنرا پشت سر می گذاشتم .

یک شب بعد از یک مشاجره سنگین وقتی همسرم با عصبانیت از خانه بیرون رفته بود و من مثل همیشه چمباتمه زده ، گلوله گلوله اشک می ریختم و زیر لب به زمین و زمان غر می زدم و بذر کینه و نفرت و لجاجت را در دلم بارور می کردم ؛ نگاهم به تصویر تلویزیون افتاد . حدیثی میان آن نقش بسته بود: آنکه لجاجت کند و بر این لجاجت خویش پای فشرد ، او همان بخت برگشته ای است که خداوند بر دلش پرده غفلت زده و پیشامدهای ناگواری بر فراز سرش قرار گرفته است . امام علی علیه السلام

اولش چند بار این حدیث را خواندم بعد بی تفاوت بلند شدم و باز نشستم. یکباره به خودم گفتم : من دو سال از زندگی ام را آنگونه که می خواستم با لجبازی های مکرر گذراندم . اما هیچ ثمره ای برایم نداشت . آینده ام را هم می خواهم همین طور بگذرانم ؟ هر چه بود این زندگی من بود و این همسر من . باید برای زندگی ام کاری می کردم . وضو گرفتم . دو رکعت نماز خواندم . بر سر سجاده ام به خدا گفتم : خدایا اگر این مرد امتحان توست برای من . من آنرا به فال نیک می گیرم . تمام جوانی ام را نذر تو می کنم تا از این امتحان سربلند بیرون بیایم . من عهد می کنم با تو که از این پس آنی شوم که تو می خواهی و لحظه ای جز رضای تو را در دل راه نخواهم داد. فکر کردم من خودم را می سازم ، همسر خوبی برایش می شوم . باقی مسائل و وظایف او به خودش مربوط است که چقدر بندگی کند. اما در اعماق وجودم تصور می کردم دیگر تمام شد و این پایان امتحان های خداست . 

صدای چرخیدن کلید می آمد . با شتاب خودم را جلوی در رساندم. شوهرم از دیدنم تعجب کرده بود. برخلاف همیشه که این مواقع تازه نوبت من می رسید که با قهرها و سکوتهایم آزارش دهم ، لباس مرتب ، چهره ی متفاوت و روی بازم توجهش را جلب کرد. اولش با احتیاط رفتار کرد اما بعد دانست شیوه ی زندگی من تغییر فاحشی کرده است .

از این پس خود سازی هایم شروع شد . مراقبه ها و احتیاط هایم رنگ و بو گرفت . در برابر تلخی های همسرم جز مهربانی و از خودگذشتن کاری نمی کردم . به شدت مطیع و به شدت رام . از آمار دعواها چیزی کم نشده بود . از آمار کتک خوردن هایم هم همین طور . حالا صاحب فرزند هم شده بودم . اما در رفتارهای شوهرم تغییر خاصی دیده نمی شد. خیلی از زنهای خانواده می گفتند : تو داری شوهرت را پررو می کنی . اما مرغ من یک پا داشت . حقیقت این بود که گاهی در خلوتهایم کم می آوردم . به خدا گلایه داشتم که حالا که من برایت بندگی می کنم پس کو گشایش در امور؟ اما دریغ...

اوضاع وقتی بحرانی شد که به وضوح دانستم همسرم ، زن دیگری را به عقد خودش درآورده. او در تمام سالهای زندگی مان دلش ازدواج مجدد می خواست انگار...

دیگر شکسته بودم . خرد شده بود . انگار طلبکاری بودم که از خدا طلبش را می ستاند. 

همه چیزم به مویی بند بود . اما ... باز خودم را یافتم . هرگز نخواستم که آن زن را ببینم . بارها می شد که وقتی همسرم به خانه می آمد از روی غریزه ی زنانه ام می فهمیدم که ساعتی قبل تر را در کنار آن زن گذرانده اما با تمام همت زنانه ام که گاهی از هزار مرد هم مردانه تر بود جلوی نفسم می ایستادم و به تمام وظایف زناشویی ام عمل می کردم . گاهی چندشم می شد. بغضم می گرفت . اما نمی گذاشتم که همسرم بفهمد. 

بانو به اینجا که رسید خودش را جمع کرد . چشمش را بست و زن به وضوح خیسی چشمانش را دید.

بانو ادامه داد : دو سال بعد هم گذشت . حالا پسرم مردی شده بود و خیلی چیزها را می فهمید اما من هرگز اجازه ندادم که تصویر او از پدرش خراش بردارد . همیشه تمام تلاشم را می کردم تا او از پدرش یک مرد بسازد. مردی که می شود روی آن تکیه کرد. 

کم کم اما ... اتفاقات خاصی افتاد . بعضی چیزها را می دیدم که بقیه نمی دیدند. بعضی همهمه ها را که بقیه درک نمی کردند.احساس می کردم وسعت وجودم بیشتر شده است . صبرم زیادتر شده است . می فهمیدم که ظرفم تفاوت کرده است . انگار بزرگ تر شده بودم . در تسبیحات اربعه نماز به راحتی می دیدم که با هر تسبیح به گرد خانه خدا طواف می کنم . من فرق کرده بودم . احساس می کردم ... من حالا دیگر احساس داشتم . نازک بین و ظریف بین شده بودم .

حالا دیگر می ترسیدم . به شدت می ترسیدم . نکند تاب نیاورم . نکند کم بیاورم . پس به تمام آنچه می کردم وسعت بیشتری دادم . به شدت به همسرم خدمت می کردم و تمام این خدمت را به امام عصر هدیه می دادم تا اینکه .... پسرم رفت .... 

پسرم که رفت .سخت بود. خیلی سخت .مخصوصا وقتی همه می گفتند : پسرت خودش را الکی به کشتن داد . اصلا به او چه مربوط بود که دخالت کرد. اما من دوام آوردم . صبر کردم.

چهلمین روز رفتن پسرم ، خداوند شوهرم را بازگرداند. در حالیکه خودش را روی پاهایم انداخته بود می گفت : غلط کردم . تازه فهمیده ام که غلط کردم . اجازه می دهی همه چیز را از نو شروع کنیم. من سکوت کرده بودم. همسرم می گفت : قول می دهم آن زن را طلاق بدهم و دیگر کاری به کارش نداشته باشم .

به وضوح می دیدم که در معرض یک امتحان بزرگم . به شیطان پیش دستی کردم. اگر می خواهی از تو بگذرم . اگر می خواهی همه چیز از نو شروع شود . نباید آن زن بیچاره را آواره و بی سرپرست کنی . بیاورش به خانه می توانیم همه با هم در کنار هم زندگی کنیم . بچه های آن زن هم مثل بچه ی خودم . چه فرق می کند؟!

بانو می گفت : الان در کنار هم زندگی می کنیم . امتحانها هنوز تمام نشده . وسوسه ها هست . اما زندگی هم هست. شقایق هم هست . پس تا شقایق هست زندگی باید کرد ....



۸۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۸
سیده طهورا آل طاها

توی حوزه پشت سر بانو حرف های زیادی می زدند. سن و سالش کم نبود . پا به میان سالی گذاشته بود. خیلی ها دلشان می خواست با او همکلام شوند یا حتی اگر می شد با او دوست صمیمی باشند. اوایل تا اسمش را می شنید ، شاخک هایش تیز می شد . هر طور شده گوش می خواباند تا ببیند بچه ها چه می گویند. کم کم احساسی توام  با علاقه و احترام نسبت به بانو پیدا کرده بود . بدون آنکه توجه بانو را جلب کند ، آنقدر توی حیاط حوزه روی آن صندلی سفید رنگ می نشست تا ایشان وارد حوزه شوند و بعد آرام آرام پشت سرش راه می افتاد تا بلکه بتواند توی کلاس کنار دستش بنشیند. در این مدت چیزهای جالبی را کشف کرده بود. مثل اینکه بانو خیلی خانم محترم و در عین حال بسیار ساده است . مدام ذکر می گفت . انگار اصلا دائم الذکر بود . دائم الذکر بودن برایش کار سختی بود . یا باید ذکر می گفت یا باید به صحبت های استاد گوش می داد . دو تا کار را با هم نمی توانست انجام دهد . حالا به لطف بانو فهمیده بود که اگر ذهنش را تربیت کند می تواند هر دو کار را با هم انجام دهد.فهمیده بود که بانو حتی توی خواب هم ذکر می گوید . این را بچه هایی که با او به اردوی قم و جمکران رفته بودند می گفتند.

بانو خیلی باهوش بود . کلام استاد را درجا می بلعید . تمام نمراتش عالی بود.آرامش زیادی در صدا و چهره ی گندمی اش موج می زد . اصلا خدای آرامش بود انگار . چشمهای آبی اش او را به یاد زلال دریا می انداخت . 

اوایل فکر می کرد بانو فرزندی ندارد . اما بعدها فهمیده بود که مدتی پیش پسر 20 ساله اش را از دست داده است . تنها پسرش را ...!

حالا در دوستی با بانو قدم های بلندی برداشته بود. آنقدر که فهمیده بود وقتی "قدقامت الصلوه" نمازش را می گوید به وضوح ملائک را می بیند که پشت سرش قامت به نماز بسته اند. ملائکی که از دیوارها هم فراتر می رفتند و او اصلا انتهایی برایشان نمی دید. این را وقتی به دست آورده بود که بچه ها دور هم جمع شده بودند و بعد از کلاس اخلاق استاد با چشمهای پف کرده و قرمزشان که حاکی از گریه های بی صدایشان سرکلاس اخلاق بود ، با هم تصمیم گرفته بودند همت کنند و از امروز نمازهای قضایشان را بخوانند. همان جا بانو به همه شان تاکید کرده بود که برای نمازهای قضایشان هم اذان بگویند و اشاره کرده بود به آن حدیث که می فرمود کسانی که اذان و اقامه را قبل از نمازهایشان می خوانند صفهایی بی انتها از ملائک پشت سرشان قامت به نماز می بندند.(نقل به مضمون) بعد هم بانو گفته بود : من صفهای ملائک را بعد از اذان و اقامه می بینم. گفته بود که وقتی اولین بار دیدم چقدر ترسیدم .

یکبار هم پا را فراتر گذاشته بود و علت فوت ناگهانی پسرش را پرسیده بود. بانو آهی کشیده بود . خودش را جمع کرده بود . و تمام حس مادرانه اش را در "یاحسین" گفتنش نشان داده و ادامه داده بود: پسرم را بعد از سالها نذر و نیاز از خدا گرفته بودم . یکبار  بعداز کلاس تفسیر استاد میرباقری ، بعد از نماز عصر سر به سجده گذاشتم و می خواندم " الهی و ربی من لی غیرک" و بعد "لااله الاالله"... در همان حال به خودم گفتم : آیا واقعا" همین طور است ؟ واقعا" حاضرم قلبم را از هر آنچه غیر یاد خداست خالی کنم ؟! بعد مغرورانه گفتم : بله می توانم . حاضرم پسرم را با خدا معامله کنم . حاضرم به خاطر خدا از پسرم بگذرم. در همان حال سجده نشانم دادند که پسرم کشته شد. سر که از سجده برداشتم فهمیدم در بوته ی آزمایش قرار گرفته ام . ساعتی نگذشته بود که از بیمارستان تماس گرفتند. کمی بعد فهمیدم پسرم در حال امر به معروف ونهی از منکر به وسیله یک تکه شیشه شکسته از ناحیه گردن مصدوم شده و از شدت خونریزی به کما رفته است . تعریف می کرد که همان شب در بیمارستان وقتی برای لحظاتی خوابم برد ،در عالم رویا کسی از من پرسید : می خواهی پسرت برگردد؟ و من پاسخ دادم : هیهات که چیزی را که در راه خدا داده ام پس بگیرم.


او چیزهای زیادی از بانو فهمیده بود اما حالا خیلی دلش می خواست بداند چه شد که بانو به این مرحله رسیده است ؟! این برایش حیاتی بود . خیلی حیاتی . بالاخره هم فهمید . سخت بود لب باز کردن بانو . اما بالاخره فهمید. راستی شما هم می خواهید بدانید ؟! پس تا پست بعدی با طهورا همراه باشید . یاعلی ... 



۷۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۴
سیده طهورا آل طاها

پایمان به هر محله ای که باز می شود یکی از اولین اتفاقاتی که می افتد این است که حیوانات محله ، از شعاع چند متری اعضای خانواده ما را می شناسند . نکته جالبش این جاست که در مواجه با من و بچه ها با احتیاط رفتار می کنند اما به محض دیدن آقاسید ؛خصوصا" وقتی با لباس روحانیت هست ، به سمتش می دوند . 

گاهی صحنه های زیبا و حتی خنده آوری خلق می شود. تصور کنید یک روحانی جوان را با یک عمامه سیاه بر سر و یک چفیه بر دوش که وقتی توی محل راه می رود ، از یک طرف گربه ها با دُم های سیخ شده شان پشت سرش راه می افتند و از یک طرف کبوترها و یاکریم ها بالای سرش چرخ می زنند. این وسط تماشای گربه ها لطف دیگری دارد . همه به ترتیب قد و بسته به میزان گرسنه بودنشان واکنش های جالبی دارند . بعضی هاشان سعی می کنند هر طور شده خودشان را به نشانه ی قدردانی به پاهای آقاسید بمالند. بعد هم که سمفونی میو میو ها شروع می شود.صدای سوت آقاسید کافیست که گربه ها و کبوترها از حضورش باخبرشوند. گاهی می گویم : آقا جان اینقدر سوت نزن مردم محل چه فکری می کنند؟ آخه کدوم آخوندی توی کوچه سوت می زنه که شما دومی اش باشی ؟! 

قبل از ازدواج کلا" از حیوانات بدم می آمد . احساس خوبی به حیوانات نداشتم از هر نوعش . حتی از باغ وحش رفتن هم طفره می رفتم . اما بعد از ازدواج وقتی رفتار قشنگ و مهربانانه ی آقاسید را با آنها دیدم و واکنش آنها را نسبت به اینهمه محبت آقاسید به چشم خودم دیدم واقعا نظرم تغییر قابل ملاحظه ای کرد. وقتی می دیدم چطور با احساس تمام روی بالکن منزل برای کبوترها لانه می سازد ،وقتی که می دیدیم چطور با دقت و وسواس لانه شان را پر از خاک اره می کند و هر روز صبح سوت زنان برایشان دانه می پاشد و آنها هم بدون ترس و واهمه کنارش می نشینند و دانه برمی چینند نظرم تغییر کرد.

وقتی می بینم که با قصاب محله صحبت می کند تا آشغال گوشت هایش را دور نریزد تا آقا سید برای گربه های محل بیاورد و آنها چطور بعد از شنیدن صدای سوت او به سمتش می دوند و با قدرشناسی از دستش گوشت می خورند ، نظرم تغییر کرد.

یادم آمد روزهایی را که به محض ورود به محل کارش تمام گربه های آن حوالی دوره اش می کردند. محل کارش پر از روحانی بود و آقاسید تعریف می کرد که گربه ها از بین آنهمه روحانی او را پیدا می کردند و دنبالش راه می افتادند . صدای سوت های آقا سید آشنای تمام گربه های گرسنه و کبوترها و یاکریم هایی است که دنبال جایی امن برای خواب می گردند.

حالا یاد گرفته ام گربه ها هم می توانند برای ما دعا کنند . کبوترها هم می توانند سلام ما را به امام زمان برسانند . حالا یاد گرفته ام مسلمان باشم و مسلمانی کنم . من در زندگی با او خیلی چیزها یاد گرفته ام ...



۴۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۷
سیده طهورا آل طاها