من هنوز هم می ترسم!
بارها شده بود که وقتی با افراد خانواده دور هم جمع می شدیم و حرف هایمان به تربیت فرزند کشیده می شد ، این هشدار را می شنیدم که : حالا بگذار بچه هات بزرگ بشن می بینی که این طور که می خواستی نمی شوند . با این حجاب های رنگارنگ توی کوچه و خیابان حتما" شکل حجاب آنها فرق خواهد کرد . شکل عقایدشان فرق خواهد کرد . آنوقت دیگر بچه نیستند که از شما حرف شنوی داشته باشند . دیگر بزرگ شده اند و شما حریف شان نمی شوید .
اغلب می شنیدم که : خب شاید آب نیست وگرنه بچه های تو هم اگر در موقعیتی قرار بگیرند که شما و پدرشان نباشید و بتوانند آزادانه تر برخورد کنند ، حتما شکل رفتاری شان تغییر خواهد کرد .
خوب می دانستم که مسیری را که در مورد تربیت بچه ها طی می کنم ، مسیر درستی است . اما باور داشتم که این همه راه نیست . برای خودم مرور می کردم : برای تربیت درست باید کارهای زیادی کرد . لقمه ها باید پاک باشد . مالی که پدر سر سفره می گذارد پاک باشد. محیط زندگی ملکوتی باشد . گوش و چشم و زبانشان پاک باشد و.... اینها همه هست اما همه اینها تنها بخشی از راهی است که باید طی شود . مسئله این است که نیمی دیگر از راه به ذات خود بچه ها و پیمانی که در روز الست میان آنها و خدا رد و بدل شده بستگی دارد . راستش من می ترسیدم . می ترسیدم که نکند تمام آنچه دیگران می گویند به تحقق برسد . آنوقت مثال من ، مثال تاجری می شود که تمام سرمایه اش را در یک شب طوفانی به دل متلاطم دریای خروشان داده است . آن روز من چه باید می کردم .
سرکلاس درس ، استاد برایمان می گفت : فکر نکنید همه ی این راهها را اگر رفتید دیگر تمام است و بچه هایتان مهدوی می شوند نه این ها ، همه راه نیست . یک بخشی از آن را باید بگیرید . با التماس بگیرید . دستهایتان را به آسمان بگیرید و برای بچه هایتان با سوز دل و از سر نیاز و بیچارگی از خدا مدد بگیرید . عاقبت به خیری بچه هایتان را می توانید با همین توکل ها و توسل ها بگیرید .
این شده بود عادت روزهای من .... الهی به حق فاطمه و ابوها و بعلها و بنوها یا الله ... من دستهایم را می دیدم که تا خدا آباد ملکوت بالا می رفت و به دامن کریمانه اش وصل می شد . می دیدم که قطرات شفاف اشکم چطور دانه دانه به حریم آسمانی اش می چکید . می دیدم که صدایم تمام فضای امن الهی اش را پر کرده است . این من بودم : انا عبدک الذلیل و الضعیف المذنب ... انگار تازه فهمیده بودم که همه اینها هستم . تمام سرمایه ام در زندگی را به دستان باکفایتش می سپردم و از عرش به فرش بازمی گشتم...
آنشب شکورا اصرار می کرد که شب را کنار عمه و دو تا دختر عمه اش که درست هم سن و سال هم هستند به صبح برساند . تلاش های یواشکی و چشم و ابرو آمدن هایم فایده نداشت . من و همسر هر دو میان رودربایستی با خواهر و خواهر شوهر چاره ای جز رضایت به ماندن شکورا کنار آنها نداشتیم . من و همسر و صبورا در حالی به سمت خانه برمی گشتیم که من دل توی دلم نبود . اضطراب داشت خفه ام می کرد . این اولین بار بود که از دخترم جدا می شدم . یاد مادرم افتادم که هر وقت در دوران کودکی ام اصرار می کردم که شب را پیش دخترعموهایم بمانم با چشم غره حالی ام می کرد که : دختر باید شب سرش رو روی دست مادرش بگذاره و بخوابه . ای داد ... آن روزها چقدر از مادرم دلخور می شدم که نمی گذاشت من پیش دخترعموهایم تا صبح گل بگویم و گل بشنوم.اما حالا ، حالش را انگار می فهمیدم .
به خانه که رسیدیم همه ساکت بودیم . جای خالی دخترم پیدا بود . آقا سید که سخت شیفته و وابسته به شکوراست انگار بغض کرده بود . همه در حال خودمان بودیم . هنوز یکساعتی نگذشته بود که زنگ زدند . هر سه پریدیم . شاید تا سقف ...
عمه بچه ها بود. پشت سرش دخترهایش . پشت سرش شوهرش . پشت سرش شکورا .
شکورا با هیبتی عجیب و غریب ، شبیه کسی که سخت عصبانیست وارد خانه شد . همه به هم نگاه می کردیم . عمه در حالیکه قربان صدقه ی برادر زاده اش می رفت رو به من گفت :
شما که رفتید ما هم سوار ماشین شدیم تا توی خیابان یه گشتی بزنیم بستنی بخوریم و خلاصه سعی کنیم تا به بچه ها خوش بگذرد. کمی که راه افتادیم عباس آقا(شوهرش) ضبط ماشین را روشن کرد تا سی دی شادی ( شما بخوانید مطرب) بگذارد و بچه ها دست بزنند و کیف کنند . هنوز چند دقیقه نشده ، شکورا کاملا جدی به من و شوهرم گفت : ببخشید اگه می شه صدای ضبط رو ببندید این موسیقی که شما گذاشتید مطربه . حرامه . من چند وقت دیگه به سن تکلیف می رسم دوست ندارم موسیقی حرام گوش کنم .
عمه می گفت : من و عباس آقا کمی این دست و آن دست کردیم که شکورا جدی شد و با صدایی که معلوم بود به سختی عصبانیتش را نگه می دارد گفت : منو برگردونید خونه مون من جایی که توش حرام باشه نمی مونم ...
راستش من هنوز هم می ترسم اما به رحمت خدا امیدوارم ...