دخترک 13 ساله بود . با صورتی سفید و تا اندازه ای تپل . دختر خوبی بود . مذهبی و مقید . خیلی حساس بود . می گفت سابقه ی افسردگی دارد و مدتی هم برای بهبودی دارو مصرف می کرده . دومین فرزند خانواده بود . بعد از یک برادر که داشت درس طلبگی می خواند .
پدرش هم در حوزه مشغول تدریس بود و مادرش در یک مرکز درمانی ماما بود .
همه چیز منهای سابقه ی افسردگی اش خوب بود . با اینکه می گفت دیگر دارو مصرف نمی کنم و خیلی خوب شده ام ، اما شواهد و مدارک خبر از نوعی افسردگی می داد که البته خیلی حاد نبود اما می توانست حاد شود .
پرسیدم مشکلت چیه ؟ گفت : تنهایی . خیلی تنها هستم . حسود هم شده ام . به صمیمی ترین دوستم که همکلاسی ام هم هست حسادت می کنم . پرسیدم : چرا تنهایی ؟ به چه چیز دوستت حسادت می کنی ؟ توضیح داد که :
مادرم را خیلی دوست دارم . قد یه دنیا . اما مادرم هیچ وقت نیست . وقتی صبح ها می خواهم به مدرسه بروم نیست چون باید زودتر از من سرکارش برود . ظهرها که برمی گردم ، باز هم نیست . خودم غذایم را گرم می کنم و تنهای تنها تا 7 شب منتظر می مانم تابا این وضع ترافیک به خانه برسد. وقتی هم که می آید ، خیلی خسته است . زیاد حوصله ندارد. خیلی تلاش می کند تا ظاهر را حفظ کند و خودش را علاقمند به شنیدن حرفهایم نشان دهد اما من می فهمم که حوصله شنیدن ندارد . برای همین کمتر برایش حرف می زنم . کمتر درد و دل می کنم . شبها از شدت خستگی ، سرش به بالش نرسیده بی هوش می شود و این داستان هر روز زندگی من است .
من دیگر خسته شده ام . از اینکه همیشه تنها هستم . از اینکه وقتی مریضم تنهایم . وقتی که خوشحالم و توی مدرسه کلی خوش گذرانده ام و دوست دارم تمام شیطنت هایم را برایش تعریف کنم ، می بینم که تنهایم . از اینکه وقتی ناراحتم ، مادرم یا نیست یا اگر هم هست سخت درگیر کار های عقب افتاده ی خانه است یا از زیرآب زنی همکارانش شاکی است و یا آنقدر از کار روزمره و فشار روحی ناشی از آن خسته است که اصلا رغبت نمی کنم من هم دردم را برایش بازگو کنم .
آنوقت مجبور می شود که بروم پیش همان دوست صمیمی ام . با او درد کنم . دوستم مادرش شاغل نیست . می بینم که هر روز بعد از تعطیلی مدرسه دنبال دخترش می آید و جلوی در مدرسه حسابی تحویلش می گیرد .اما من باید منتظر بمانم تا با برادرم به خانه برگردم .گاهی یکساعت توی خیابان منتظرش می مانم چون یا یادش رفته دنبالم بیاید یا کلاسش طول کشیده و دیرکرده. می بینم که هر روز زنگ تفریح از خانه لقمه می آورد . خودم را می بینم که همیشه مجبورم از بوفه مدرسه فلافل یا کیک بخرم . یکبار هم بخاطر همین فلافل ها حسابی مسموم شدم . اما دوستم می گوید مادرم فرصت کافی دارد تا توی خانه ، خودش برایش فلافل درست کند . می گوید مادرم دوست ندارد که من از این کیک ها بخرم چون مواد نگهدارنده دارد و به هوشم صدمه می خورد .
دخترک آب دهانش را قورت داد و نفسی کشید و ادامه داد : دوستم درسش خیلی خوب است . شاگرد اول کلاسمان است . هر وقت که موقع کارنامه گرفتن هست مادرش می آید و کارنامه اش را می گیرد اما من چون مادرم شاغل است باید خودم بروم پیش خانم مدیر و کارنامه ام را بگیرم . لجم می گیرد . دوستم می گوید با مادرش خیلی صمیمی است . تمام دخترانه هایش را به مادرش می گوید . اما من چه ؟ وقتی اولین دخترانه ام را که باید به او می گفتم مادرم مثل همیشه نبود . من هم بچه بود درست و غلط را نمی فهمید و با پدرم حرف زدم . هنوز هم که یاد آنروز می افتم از بابا خجالت می کشم .
دخترک زیبا بود . با چشمهای قشنگش مظلومانه نگاهم کرد و گفت : خانوم من به دوستم گفته ام که بهش حسودی ام می شود . گفته ام که تنهایم . خانوم من دوست ندارم به کسی حسودی کنم . مدام به خاطر این حس دوستم را اذیت می کنم . خانوم من چرا این طوری ام ؟
به صورت معصومش نگاه کردم . دوست داشتم بغلش کنم . دوست داشتم ...
با مادرش صحبت کردم . مادرش می گفت : کارکردن برایم مهم است . درس خوانده ام . حوصله ام توی خانه سر می رود . می گفت : چیزی نیست دخترم عادت می کند مهم نیست ....
مهم نیست ؟!