فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۶۶ مطلب با موضوع «تربیت فرزند» ثبت شده است

دخترک کوچکتر که بود همراه مادرش به مسجد می رفت . مادر او را به مسجد می برد تا فضای روح انگیز آنجا را ببیند و در سایه سار خدا نفس بکشد . او در مسجد اجازه داشت که بازی کند با مهرها و تسبیح های رنگی و با بچه هایی که همسن و سال خودش بودند. مادر مرتب به او یادآوری می کرد که در فضای مسجد نباید سرو صدا راه بیندازد و مزاحم نماز خواندن های مردم شود.

بزرگتر که شد ٬ گاهی کنار مادر می ایستاد و نماز می خواند . هر چند رکعت که دوست داشت با وضو یا بدون وضو. اما هر بار که نمازش را کامل و با وضو می خواند یک جایزه کوچک در جانمازش پیدا می کرد که خدا برایش فرستاده است. خدا برایش بسیار ارزشمندو مهربان بود. مادر هر بار که می خواست مهربانی خدا را برایش جا بیندازد می گفت : بابا را می بینی که چقدر تو را دوست دارد ؟ دخترک با شنیدن نام بابا عشق می کرد و سرتکان می داد . مادر می گفت : خدا از بابا خیلی خیلی مهربان تر است . دخترک در فضای کوچک ذهنش از کسی که حتی از بابایش هم مهربانتر است بسیاری دلشاد بود. خدا برایش کسی بود که هرگز بچه ها را به خاطر اشتباهاتشان تنبیه نمی کرد . مادر هرگز از جایی به نام جهنم برایش چیزی نگفته بود . هر چه بود فقط مهربانی خدا بود و بس . اما او می دانست که همین خدای مهربان از خطاهایش ٬ از اینکه کار بدی بکند ناراحت می شود . می دانست این طور مواقع باید از خدا عذرخواهی کند . مادرش به او گفته بود اگر از ته قلبش عذرخواهی کند به شرط آنکه دیگر اشتباه را تکرار نکند خدا حتما او را می بخشد.

حالا یاد گرفته است که نماز ظهر و عصرش را کنار مادر بخواند . مادر در لحظات وضو گرفتن و نماز خواندنش کنارش است و تمام اشکالاتش را برطرف می کند . دخترک با صدای بلند نماز می خواند تا اگر جایی را اشتباه خواند ٬ مادر بلافاصله درستش را یادش بدهد. بعد از آنکه نماز و وضو را خوب دانست برای اقامه نماز مغرب و عشا همراه پدر و مادر به مسجد می رفت تا در کنار سایرین نمازش را کامل و صحیح بخواند . مادر با این شیوه ٬ نماز جماعت را به او آموخت . او اکنون نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را کامل می خواند اما ٬ مادر او را برای نماز صبح بیدار نمی کرد.سه ماه دیگر تا مکلف شدن دخترش باقی بود. می دانست که خواب صبحگاهی برای دخترش شیرین است و اگر از الان نسبت به خواندن نمازصبح به او اصرار کند ٬ ممکن است جز تلخی برایش ثمره ای نداشته باشد. کار مادر بسیار حساس بود . درست مثل جراحی که باید با چاقوی تیز جراحی با مراقبت و دقت کار کند. مکلف شدن دخترش ٬ مربوط به آبانماه بود . مهرماه ٬ زمان مناسبی بود که کودک با نماز صبح آشنا شود . چرا که عملا باید صبح ها زودتر بلند شود تا به مدرسه برسد . مادر می توانست او را اندکی قبل از قضا شدن نماز صبح بیدار کند و بعد از نماز ٬ او را سر میز صبحانه بیاورد . به این شیوه ٬ هم خوابی از دخترک به هم نمی خورد و هم او به خواندن نماز صبح عادت می کرد.

دخترک چند روزی بود که یک النگوی زیبا هدیه گرفته بود. پدر و مادر گفته بودند : این النگو هدیه اوست به خاطر نمازهای صحیحی که می خواند . به خاطر اینکه مراقب است از تلوزیون آهنگ های مطرب نشنود. به خاطر اینکه دروغ نمی گوید . تمرین می کند تا غیبت نکند .تهمت نزند . و خیلی کارهای دیگر.

حالا نوبت بزرگترین دغدغه ی مادر بود جشن تکلیف ...

ان شاالله ادامه دارد...



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۹
سیده طهورا آل طاها

دخترش چندماهه بود که یکروز شناسنامه اش را آورد و سن تکلیفش را محاسبه کرد. ششم آبانماه ساعت ۸ صبح. این روز و این ساعت لحظه ی وقوع بزرگترین و عظیم ترین حادثه ی زندگی دخترش بود . برای رسیدن به آن لحظه ی موعود باید برنامه ریزی می کرد.

دخترش سه ساله بود که او را با واژه ای به نام حجاب آشنا کرد. سر کوچک دخترک میزبان روسری های رنگی سه گوشی شده بود که مادر با وسواس و دقت آن را از میان انبوهی از روسری های رنگارنگ انتخاب می کرد. دخترک با دیدن آنهمه زیبایی و رنگ ذوق می کرد . خودش را در آیینه وارسی می کرد ٬ جلوی آن ژست های کودکانه می گرفت و دل از پدرش می ربود. مادر هر بار که روسری را بر سر دخترک می کرد ٬ می گفت : چقدر ماه شدی . با حجاب چقدر زیبا می شوی . بعد هم با دقت روسری را با مدلهای مختلف برایش می بست . گاهی مخفیانه برای کودکش جایزه های کوچک و ارزان قیمت می خرید و بیرون از خانه ٬ به دست انسانهای موجه می داد و خواهش می کرد به عنوان جایزه ی باحجاب بودنش به او بدهند و تاکید کنند که با حجاب خیلی قشنگ شده ای . دخترک قند توی دلش آب می شد.

تقریبا پنج ساله شد که مادر با شور و شوق یک چادر زیبا برایش خرید و او هر وقت که خودش دوست داشت با چادر از خانه بیرون می آمد . مادر در فاصله ی سه سالگی تا پنج سالگی به او آموخته بود که لباس بیرون از خانه باید شکل خاصی داشته باشد نباید آستین لباسش کوتاه باشد نباید دامن کوتاه بپوشد . دختر فهمیده بود که اگر دوست داشته باشد می تواند با لباس آستین کوتاه و دامن بیرون بیاید اما می دانست که حتما باید چادرش را به سرکند. مادر گاهی پنهانی برایش جایزه می خرید . از همان جایزه های کوچک و ارزان قیمت و لای چادرش می گذاشت و بعد هم به بهانه های مختلف او را به سراغ چادرش می فرستاد. وقتی دخترک جایزه را می یافت مادر ذوق زده و هیجان زده بالا و پایین می پرید که : وای فرشته ها از طرف خدا برایت جایزه آورده اند .

هفت ساله که بود . دیگر کاملا فهمیده بود نباید بیرون از خانه بدون حجاب و پوشش مناسب باشد . اکنون واژه ی تازه ای را هم آموخته بود " نامحرم " . او می دانست که جلوی نامحرم حتی اگر داخل منزل هم باشد باید از پوشش مناسب استفاده کند.

و اکنون ... مادر شش ماه فرصت داشت تا او را برای رسیدن به نقطه ی اوج و پرواز مهیا کند. تمام این شش ماه ضربان قلب مادر تند شده بود. در دلش بلوایی به پا بود . نگران و مضطرب بود . نکند در لحظه ی پریدن حادثه ای ٬ اتفاقی رخ دهد و این اوج آن طور که باید شکل نگیرد. برایش کادو خرید یک جامدادی قشنگ با مقداری لواز التحریر . قیمش مناسب بود . می دانست که دخترش از این جامدادی خوشش می آید. دختر جایزه را که گرفت تعجب کرد . دلیلش را نمی دانست . مادر گفت : اتفاق مهمی داره می افته که بعدا" برات توضیح می دهم. دختر پرسید: کی ؟ مادر گفت : بعدا" باید صبر کنی. یکروز گذشت . دختر لحظه ای از کنار مادر دور نمی شد. پس کی می گی؟ مادر می گفت : بعدا" باید صبور باشی . روز بعد هم آمد. پدر همه را به شام دعوت کرد و دختر اجازه داشت چیزی سفارش بدهد که خیلی دوست دارد. دختر باز هم تعجب کرد. چرا؟ چی شده؟ پدر گفت : صبر کن به وقتش می فهمی . روز بعد اما دختر ول نمی کرد . مادر همین را می خواست . همین بی تابی . همین اشتیاق . دخترک را کنار خودش نشاند . چشم در چشمش دوخت و برایش از سن تکلیف گفت . از اینکه خدا او را برگزیده است . از اینکه او ازمیان میلیونها انسان برای رسیدن به خدا انتخاب شده است . برایش از همه چیز گفت و از اینکه باید مرجعی را برای خودش برگزیند. نامها یک به یک خوانده می شد و دخترک فقط گوش می کرد . هیچ برق خاصی در چشمانش نبود. مادر می دانست دخترش به دنبال یک نام است . یک نام ویژه. بعنوان آخرین نام ٬ اسم او را بعنوان مرجع تقلید به زبان آورد.دخترک چشمانش درخشید . گفت : من می خواهم که ایشان مرجع من باشند " امام خامنه ای " قند توی دل مادر آب شد. کودک را در آغوش کشید . مبارک است عزیزم.

پایان قسمت اول...



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۶
سیده طهورا آل طاها

خانه ی اول :

از اینکه دختر ۳ ساله اش ادای پسرها را در می آورد ٬ قند توی دلش آب می شد. از اینکه مرتب با ماشین بازی می کند و از خاله بازی و عروسک بازی خوشش نمی آید کیف می کرد. دخترش بزرگتر شد . حالا یک دختر بچه ی شش ساله شده است . باز هم از دختر بودنش راضی نیست . مادر گاهی در جمع فامیل و خانواده از اینکه یک زن به دنیا آمده است شکایت می کند .از اینکه چرا نمی تواند بدون اجازه همسر ٬ برای خودش این طرف و آن طرف برود شاکی است . مرتب می گوید : دنیا به کام مردهاست. خدا تمام قانون ها را به نفع آنها وضع کرده است . ببینید چقدر مردها راحتند چقدر آزادند. مادر هیچ وقت گوشهای شنوای دخترش را نمی دید. نمی دید که دخترک با چه ولعی تمام حرفهای مادرش را ضبط می کند. دخترک دلش نمی خواست موهایش را بلند کند . دوست نداشت گل سر بزند . از تل زدن به موهایش بیزار بود. تا به آن سن رسیده بود دامن و پیراهن نمی پوشید و مادرش ذوق می کرد که دخترم را ببینید عین پسرهاست . دختر باز هم بزرگتر شد و در این مسیر تمام تلاشش را می کرد تا از دو برادر بزرگترش عقب نماند. حالا دختر کوچک ما هفت ساله شده بود . معلم مدرسه می گفت : ریحانه در کلاس پشت کفشهایش را می خواباند و راه می رود . عین پسرها رفتار می کند. ظرافت دخترانه ندارد. مادرش می گفت : دخترم با پسرها بزرگ شده خلق آنها را گرفته . دختر در آستانه ی نه سالگی بود و خانواده تمام تلاششان را می کردند تا حجاب را برایش تفهیم کنند اما تلاششان ثمربخش نبود . ریحانه مرتب می پرسید : چرا پسرها حجاب نداشته باشند و من داشته باشم ؟ چرا آنها در پانزده سالگی تکلیف می شوند و من مجبورم از حالا نماز بخوانم و روزه بگیرم؟ مادر می گفت : چه بگویم دخترم خب خدا گفته..! و دختر قانع نمی شد. کم کم رفتارهایش عجیب و غریب شده بود. دیگر کاملا باور کرده بود که یک پسر است نه دختر. مادرش که تا دیروز با سربلندی ازمرد بودن دخترش حرف می زد حالا نگران شده بود. نکند مشکل هورمونی دارد؟ نکند از نظر پزشکی مشکلی دارد ؟ نکند...!؟ ریحانه ی ده ساله را بردند پیش مشاور . بعد از جلسات متعدد مشاور خطر را جدی تلقی کرد و به مادر هشدار داد. هیچ انگیزه ای از دختر بودن و هیچ شوقی ازمادر شدن در وجود دخترتان نیست . باید این حس را در او بیدار کنید. حالا مادر باید حسی را که ده سال در دخترش کشته بود بیدار می کرد و این چقدر سخت بود.

خانه ی دوم:

مادر صاحب دختر شده بود. از همان خردسالی مرتب بیخ گوشش می خواند: تو انسان بزرگی هستی . قرار است مادر بشوی . کاری که از عهده ی هیچ مردی برنمی آید . آنها هرچقدر هم قدرتمند باشند و هرچقدر هم دنیایشان دنیای آزادتری باشد ٬ اما هرگز قادر نخواهند بود یکی مثل خودشان را به دنیا بیاورند. اما تو می توانی . مرتب به او می گفت : تو انسان خاصی هستی . دنیا منتظر آمدن تو بوده ٬ قرار است سرنوشت دنیا به دست تو تغییر کند. قراراست سرباز تربیت کنی و این وظیفه را و این نعمت را خدا به هر کسی نمی دهد. پیوسته یادآوری اش می کرد هر وقت روی زمین راه می روی ٬ از لطافت قدمهایت بعنوان یک دختر ٬ زمین نرم می شود نکند پاهای لطیفت آزار ببیند.بزرگتر که شد ٬ به سن تکلیف که نزدیک شد ٬ مادرش از ماهها قبل از تکلیف مرتب به او می گفت : خدا آنقدر برای تو ارزش قائل شده است که عقل و درایت و دانش تو را زودتر از پسرها به کمال می رساند. آنقدر به تو اعتماد دارد که زودتر به تو اجازه دخالت در هستی را می دهد. آنقدر دوستت دارد که می خواهد صدای نماز خواندنت را زودتر بشنود. خدا آنقدر نسبت به تو غیرت دارد که نمی خواهد زیبایی هایت را از همین کودکی سر هر کوچه و خیابان حراج کنی . خدا آنقدر تو را لطیف و زیبا آفریده است که فقط کسانی اجازه دیدن زیبایی های تو را دارند که برایت خروار خروار هزینه کنند ٬ خرج کنند٬ کلی بیایند و بروند و التماس کنند و زحمت بکشند تا بتوانند زیباییهایت را ببینند. برای همین تو زودتر از پسرها به تکلیف می رسی. مادر به او می گفت : روی زمین با غرور راه برو . زمین از غرور تو لذت می برد. خنده هایت را برای هر کسی حراج نکن . خنده های تو بسیار قیمتی است و هر کسی ارزش دیدن خنده های تو را در مقام یک دختر ندارد. تو قرار است منجی زمین شوی . قرار است مادر شوی .مادر و دختر هر دو از زن بودنشان لذت می برند و به خودشان می بالند.



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۳
سیده طهورا آل طاها

ماه اردیبهشت بود . فصل بهار. فصل توت سفید ٬ توت قرمز. همیشه بعد از تعطیلی مدرسه ها ٬ بچه ها با شور و شیطنت و هیاهو از سر و کول درخت ها بالا می روند . توت می چینند . توت می خورند . او عاشق توت است . درست مثل مادرش . عاشق توتهای تپل و شیرین .از همان هایی که به محض افتادن روی زمین ٬ پهن می شوند و ازبس شیرینند می ترکند.

توی حیاط خانه یک درخت توت قدیمی بود ٬ مادرش شیفته ی این درخت توت بود برخلاف همسایه ها که همیشه از کثیفی حیاط پر از توت گله می کردند و بارها تصمیم به قطع آن داشتند و مادر همیشه از درخت محافظت می کرد و نمی گذاشت کسی به آن چپ نگاه کند . این درخت توت همدم مادرش بود در روزهای تلخ تابستان ۸۸. وقتی پدر برای آرام کردن اوضاع آشفته ی خیابانها و فرونشاندن فتنه ی آن سال می رفت و مادر به خاطر مسائل امنیتی نمی توانست به کسی اطمینان کند و بگوید که مردش کجاست .به هیچ کس جز خدا ٬ جز اهل بیت و جز درخت توت. 

آن روز مادر ٬ چند لحظه ای دیرتر به دخترکش رسید . مدرسه ها تعطیل شده بود این را می شد از صدای هیاهوی بچه ها پای درخت توت فهمید. مادر از آن دور دخترش را می دید. دختر چند دانه ای از توت ها را خورد . مادر دید که بچه ها پلاستیک هایشان را در آورده اند و تند تند پلاستیک ها را پراز توت می کنند تا به خانه ببرند . مادر دقت کرد. دید دختر جز همان چند دانه توت هیچ توت دیگری را برنداشت . دید وقتی دوستش چند توت را داخل پلاستیک گذاشت و به سمت دخترش گرفت او سرش را به علامت " نه ٬ نمی خواهم" تکان داد. مادر نفس راحتی کشید.

در راه بازگشت به خانه مادر پرسید : تو هم توت خوردی . دخترک گفت : آره خیلی شیرین بود. پرسید : بچه ها چقدر توت به خانه بردند . دخترک گفت: من نیاوردم . هیچ وقت نمی آورم . می دانم ما فقط اجازه داریم که از میوه های درختان توی خیابان به همان اندازه که سیر می شویم بخوریم شرعا" اجازه نداریم با خودمان میوه را به خانه ببریم . مادر نفس راحتی کشید . دخترک نفهمید که مادر سرش رو به آسمان برد و زیر لب گفت : الحمدلله...



۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۵۵
سیده طهورا آل طاها

برای کار ضروری که داشتم با منزلشان تماس گرفتم . حدود ساعت ۲ بعدازظهر بود. آرام صحبت می کرد . پرسیدم : خواب بودید؟ جواب داد : من نه ٬ اما بچه ها خوابند و ادامه داد : توی ماه رمضان بچه ها را هر طور شده تا سحر با فوتبال و سریالهای تلوزیون سرگرم می کنم و ترتیبی می دهم که بعد از سحری بخوابند . این طوری بچه ها تا نزدیک افطار خوابند و متوجه گرسنگی و تشنگی نمی شوند . ( یکی از بچه ها دانشجو و دیگری در مقطع راهنمایی مشغول به تحصیل است .)

گفتمش : پس فلسفه ی روزه داری چه می شود؟ مگر غیر از این است که ماه رمضان ٬ ماه صبر در برابر شدائد است و تحمل گرسنگی و تشنگی ٬ یکی از آنهاست ؟! گفت : اما هوا خیلی گرم است و بچه ها تاب اینهمه گرما و سختی تشنگی و گرسنگی را ندارند .!

سوالات زیادی پیش آمد . آیا خدا از گرما بی خبر است ؟ آیا روزه داری فقط برای ایام خنکی هواست ؟ آیا خدا نسبت به طاقت بچه ها برای روزه داری بی تفاوت و ناآگاه است ؟ آیا ما مهربانتریم برای بچه هایمان تا خدا؟ بچه ای که تحمل گرسنگی و تشنگی برایش سخت است چطور می تواند در سختی های شعب ابوطالب تاب بیاورد؟ آیا....

بچه هایمان را آنطور که خدا و اهل بیت می خواهند بار بیاوریم ٬ نه آنطور که خودمان می خواهیم .یادمان باشد بچه های ما قرار است بحول و قوه الهی ٬ زمینه ساز قیامی بزرگ باشند و بچه هایی که طاقت سختی نداشته باشند از دایره ی این قیام بزرگ بیرون خواهند رفت ...



۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۴۰
سیده طهورا آل طاها

شب گذشته دیر خوابیده بود . صدای اذان صبح می آمد . وقت ٬ وقت نماز صبح بود. رفتم تا صبورا را از خوابی که غرق آن بود بیدار کنم . پتو را دور خودش سخت پیچیده بود و مست خواب بود . شاید داشت خواب دریا را می دید و قدم زنان در ساحل زیبای آن راه می رفت .

شاید داشت در دشت زیبای سرسبزی می دوید . هر چه بود خوابش شیرین بود . نشستم تا بیدارش کنم . دلم نیامد . حس مادری ام می گفت " دخترکت را رها کن بگذار تا در خواب شیرینش غرق شود . بگذار تا سیر بخوابد . "نمازش ؟! خب وقتی بلند شد نمازش را قضا می خواند . آمدم که برخیزم . در دلم چیزی هیاهو می کرد. اگر امروز نمی توانی او را برای ادای فریضه ی نمازش ٬ تنها برای دقایقی از خواب و استراحتش بیدار کنی و احساس مادری ات بر حس بندگی ات می چربد ٬ چطور وقتی مهدی زهرا ظهور کرد می توانی سربازت را آنطور که همیشه ادعا می کنی ٬ بی منت به میدان نبرد رهسپار کنی ؟!

نشستم . اذان به انتها رسیده بود . فریاد بلند " لااله الاالله" . دستم را بر شانه اش گذاشتم . صبورایم ٬ مامانی ٬ دخترم بلند شو وقت نمازه ...

قامت دخترم در چادر زیبای گلدارش تماشایی تر شده بود .... 


۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۸
سیده طهورا آل طاها