باز هم گذرِ ما به درِ خانه ی ارباب افتاد...
شب اول محرم .... سینه زنت آرزوشه ... با دستای یه پیر غلامت پیرهن سیاه بپوشه .........
باز محرم از راه رسید و صدای هروله ای تمام جانم را به آتش می کشد . باز محرم از راه رسید و من مانده ام و اندوه بی پایان عاشورا ....
باز محرم از راه رسید و فریادهای " هل من ناصر ینصرنی " مردی غریب از هزار توی تاریخ به گوش شنیده می شود. کجاست آن گوش شنوا که فریادهایش را لبیک گوید ...؟؟
باید برخیزم ... پرچم سرخ فام عاشورا مرا می خواند ... باید امشب برم ... باید امشب برم و چمدانی که به اندازه ی تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست . رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند ..... یکنفر باز صدا زد .... کفش هایم کو ؟؟!