بای ذنب قتلت ؟!
این روزها مرتب می نویسم و باز پاک می کنم . می نویسم و باز پاک می کنم . ذهنم آشفته است و دستانم انگار یارای نوشتن ندارد . اشک مثل سیلاب می بارد و من تلاش می کنم که لااقل جلوی بچه ها خوددار باشم . یار طلبگی از حاجی شش ماهه ای گفته است که حجش را نه در عید قربان که در یوم الاکبر ، روز دهم محرم به پایان رسانده بود. انگار کسی به جگرم پنجه کشید .
می خواهم که بنویسم اما نمی شود . نمی توانم . هموطنانم مظلومانه و غریبانه جان باختند و من ...
من ... انگار فرو ریخته ام . کارمان این شده است که پای صفحه ی شیشه ای تلوزیون بنشینیم و به دنبال دوستانمان بگردیم . دوستانی که هیچ خبری از آنها نداریم . پارچه نوشته های بلاتکلیف خوشآمد گویی ، روی دستمان باد کرده است . نمی دانیم باید نصب شان کنیم یا نه . نمی دانیم باید به دنبال پارچه نوشته های عزایشان باشیم یا نه . دلم به حال شمعدانی هایی می سوزد که قرار بود سرتاسر کوچه را با آنها برای آمدنشان زینت دهیم .
خدایا این چه مصیبی بود ؟ خدایا این چه مرگ دردناکی بود ؟ خدایا از اینهمه ظلم از اینهمه اندوه از اینهمه رنج به که پناه آوریم جز تو ؟ خدایا مگر اینها مهمان تو نبودند ؟ خدایا چرا ؟ و این چرا مرتب توی ذهنم چرخ می زد . این چرا دست از سر من و ذهن پریشانم برنمی داشت . من مانده بودم و این چرای لعنتی .
فوران می کردم و می سوختم و طلبکارانه چرایم را به رخ می کشیدم . انگار تمام من در این چرا خلاصه شده بود . تا دیشب .... همین که باز این چرا در ذهنم پدیدار شد ، صدایش را شنیدم . صدایی که مرا به صبر فراخواند . صدایی که هشدارم داد مراقب باش که از این آزمون سربلند بیرون بیایی. صدایی که مرا به خضوع می خواند . صدایی که مرا می خواند به "رضا" بودن . صدایی که تسلیتم گفت. صدایی که یادم آورد : لایوم کیومک یا اباعبدالله...