خواب دیدم...
خواب دیدم که قیامت شده است . انگار در منزل قدیمی پدری ام بودم . از وحشت آنچه می دیدم پله ها را دو تا یکی می کردم به سمت پشت بام . دیدم که خبری از آسمان پرستاره و ماه نیست ٬ هرچه بود فقط تاریکی بود و بادهای سرخ و سیاه . به چشم دیدم که کوهها از هم پاشیده می شود "چون پشم زده شده" .
کنار در ٬ امام ایستاده بود . امام خمینی . می دیدم که مردم گروه گروه از درهای مختلف عبور می کنند ٬ درحالیکه در راس هر گروه فردی ایستاده بود و مردم گویا از او تبعیت می کردند . آن فرد که در راس گروه بود ٬ مردم پشت سرش را یا از در عبور می داد و یا به سمتی که نمی دانم کجا بود ٬ می بردشان. پشت سر امام خمینی مردم زیادی بودند اما بیشترشان پسران نوجوانی بودند حدود ۱۵ یا ۱۶ ساله که هنوز بر صورتشان ریش نروئیده بود٬ با چهره هایی ملکوتی که از در عبور می کردند .
می دیدم که بر جایی به باریکی مو ایستاده ام . از زیر پایمان شراره های آتش زبانه می کشید و مردم مثل برگ خزان پاییزی به درون آن سقوط می کردند. چشمها وحشت زده بود و من صدای ضربان قلب ها را می شنیدم. همه تنها به یک سو نگاه می کردند ٬ گویی همه مسخ شده اند . چهره ها عجیب بود و هراسناک .
همه ایستاده بودند به صف . هیچ کس از دیگری جلو نمی زد . صدایی بیرون نمی آمد . هر چه بود سکوت بودو سکوت. من دیدم ٬ زنی از نور را که فقط نور بود و نور . سرها همه به زیر افکنده بود و او خرامان خرامان به جلو می رفت . دیدم مردی را که چهره نداشت . دیدم که زره بر تن دارد اما دستی در بدن ندارد. دیدم که دستانش در صندوقی کنار او حمل می شود . او می رفت و رفتنش چه هیبتی داشت .....
می دانستم که اینجا صحرای محشر است و همه منتظرند . منتظر عبور از آن در ...
من خواب می دیدم ٬ خواب قیامت ....