روزه دار کوچولو....
خورشید با تمام قدرتش می تابد. تابستان گرم ، حریف می طلبد . هوا به غایت داغ است . در میان این واویلای گرما ، روزه داری سخت است . زن ، گاهی توی خیابان ، می دید کسانی را که بی اعتنا به روزه داری بقیه ، آب یخ سر می کشند . آدامس می جوند . سیگار می کشند . بستنی می خورند . انگار نه انگار . با بعضی هایشان که همکلام می شد می گفتند : سخته خانوم . آدم هلاک می شه توی این گرما. نمی شه تحمل کرد.
امسال اولین سالی هست که دخترش باید روزه بگیرد . با آن قد و قامت ظریف و شکننده . با آن بازوهای لاغرش . دلش می سوخت . مگر می شود یک دختر نه ساله دوام بیاورد اینهمه ساعت تشنگی و گرسنگی را . یادش می آمد روزهایی که غذا دیر آماده می شد چقدر دخترش توی لاک خودش فرو می رفت از بی تابی گرسنگی . احساسات مادرانه اش بی قراری می کرد . دخترش را تصور می کرد وقتی که به غایت گرسنه و تشنه است . وقتی که بی حال و بی رمق می افتد و نای بازی کردن ندارد.
مادر شیطان را لعنت می کرد . با خودش زمزمه می کرد خدایا ... حکم آنچه تو فرمایی ..
حالا دخترش اولین روز، روزه داری را تجربه می کند. ساعت 5 عصر است . بااینکه کولر روشن است اما انگار چیزی از گرمای هوا کاسته نمی شود . مادر تمام وجودش چشم شده است تا دخترش را در مقام بندگی به نظاره بنشیند اما امان از احساس مادری ...
دخترک بی رمق و تشنه روی مبل افتاده است . موهای مشکی و بلندش یک طرف و دستان کوچک و لاغرش به سمت دیگر. مادر احساس می کرد چهره ی دخترش زرد شده است . اصلا انگار تمام تن مادر در حال سوختن بود . سر دخترک را روی پاهایش گذاشت و سوالی که بارها با خودش عهد کرده بود نپرسد را پرسید .
تشنه ای ؟ دخترک همان طور که سرش روی پای مادر بود تکانی خورد و آرام گفت : اوهوم. مادر گویی چنگ به قلبش می کشند پرسید ؟ گرسنه ات هست ؟ ....
همزمان با پرسش آخر ، خودش را آماده کرده بود تا بعد از پاسخ دخترش سخنرانی مفصلی در باب فواید روزه داری برای دخترش بگوید .
مادر منتظر بود دختر باز هم بگوید : آره گرسنه ام . تا برایش یادآوری کند قصه ی علی اصغر و تشنگی اش را . قصه رقیه و گرسنگی اش را . قصه ی کربلا و داغی که تا قیامت به دلمان گذاشته شده را .
اما دختر سکوت کرده بود. مادر خم شد تا چهره ی دختر را ببیند شاید دخترش خوابیده.
دخترک سر از پای مادر برداشت .با همان چشمان درشت مشکی اش صاف و خیره به چهره ی مادر نگاه کرد . روبرروی مادر ایستاد . محکم و بی درنگ گفت : من تشنه ام ، گرسنه ام . اما... تشنگی و گرسنگی روز قیامت سخت تره . هوا گرمه ، اما گرمای آتش جهنم سنگین تره . من روزه هام رو می گیرم هر چقدر هم که هوا گرم بشه . هر چقدر هم که تشنه و گرسنه باشم.
مادر مات و مبهوت به دخترش نگاه کرد . نگاه یک شاگرد به استاد . مادر سراپا گوش شده بود تا سخنرانی دخترش را بشنوند انگار تمام وجودش گوش شده است .