طهورا سرش به سنگ عبرت می خورد
صبورا یک سال و نیمه بود. یک شب جمعه پدرشوهر به منزل ما تماس گرفت و از ما خواست که هر چه زودتر منزل را تخلیه کنیم . آقا سید که همیشه و در همه حال استقلال خودش را حفظ کرده بود و هیچ زمانی در برابر هیچ کس ابراز نیاز نکرده بود به سرعت به دنبال خانه گشت . ۵شنبه هفته ی بعد در منزل اجاره ای ۶۰ متری بودیم. این خانه ۶۰ متری برایم از ویلا بزرگتر بود غرق در شادی و سرور بودیم. حالا تلوزیون هم خریده بودیم. صبورا بزرگ شده بود و نیاز به تلوزیون احساس می شد.
آرام آرام اوضاع اقتصادی ما بهتر می شد.صبورا ۴ ساله شده بود و لجبازی و بی حوصلگی های مکررش ما را به این فکر انداخته بود که شاید اگر از تنهایی بیرون بیاید رفتارش بهتر شود . بارداری دوم بر سختی های من اضافه کرده بود. به خاطر دارم که صبح روزی که مطابق معمول بازهم صبورا سرماخورده بود و ما در مطب دکتر بودیم ٬ آقای دکتر که اتفاقا" روانشناس کودک هم بود با دلسوزی نگاهی به من کرد و گفت: هنوز هم سرکار می روی؟ جوابی ندادم. ادامه داد: به فکر دخترت باش داره کم خونی می گیره . تاکی می خوای ادامه بدی؟ به چه قیمتی؟ به قیمت نابودی دخترت؟
از مطب دکتر بیرون آمدم اما قدمهایم محکم بود و قاطع . یکباره تصمیمم را گرفتم. سرم را به سر کوچک و تب دار صبورا چسباندم و پرسیدم: دلت می خواد دیگه هیچوقت مهد نری؟ با لحن کودکانه اش پرسید: پس سرکارت چی ؟ گفتم: دلت می خواد من دیگه سرکار نرم پیشت بمونم تو هم مهد نری؟ چشماش برق زد یکدفعه سر برگرداند: اونوقت صبح ها هر چه قدر دوست دارم می خوابم با هم بازی هم می کنیم؟ بغض راه گلوم رو گرفت. راننده تاکسی با محبت پدرانه ای نگاهمان کرد.
از صبح فردا دیگر سرکار نرفتم. استعفا دادم . دندان لق را کشیدم و دور انداختم. صبح فردا انگار خورشید از همیشه گرم ترشده بود. و همه جا را آرامشی دلگرم کننده فرا گرفته بود. آقا سید ذوق زده نگاهمان می کرد باور نمی کرد راستش خودم هم باور نمی کردم یکدفعه ناگهانی همه چیز را تمام کردم به همین سادگی به همین خوشمزگی ...
از همان روزی که در خانه نشستم انگار درهای رحمت الهی یکی یکی باز شد و گره ها آهسته آهسته بازتر. آقاسید تلاشش را بیشتر کرد و زندگی مان تازه روند طبیعی اش را آغازکرد. به فاصله کوتاهی رفتار صبورا بهتر و بهتر شد . حالا تبدیل به یک دختر شاد و سرزنده و فعال و اجتماعی شده بود . من تا می توانستم استراحت می کردم . برای نماز با صبورا به مسجد محل می رفتم. با هم خاله بازی می کردیم. از هم عکس های یادگاری می انداختیم و با فراغ بال به همسرداری و بچه داری ام می رسیدم. به قول عمه شده بودم یک ملکه تمام عیار.
در دوران بارداری دومم بیشتر از ۱۰ بار قرآن را ختم کردم . تولد دختر دیگرم شکورا موجی از خیر و برکت را با خودش به ارمغان آورد .
این نتیجه اعتماد من به خدا بود.