طوفانی که خاموش شد!(همسرداری)
گفته بودم که ماحصل کار بیرون از خانه برای من ٬ آرتروز دست و گردن بود. کم کم با توجه به مشکلی که پیدا کرده بودم ٬ کارهای خانه به شکل دیگری بین من و آقا سید تقسیم شد . کار بیرون از منزل و کار داخل منزل با آقا سید و تربیت بچه ها و آشپزی با من . رفته رفته همسر به رعایت این اصل حساسیت نشان داد. تا جاییکه اگر می دید در غیاب او مثلا" خانه تکانی عید را انجام داده ام دلخور می شد . آنروز حسابی ناراحت شد . فکر نمی کردم تا این حد ناراحت شود ٬ اما شده بود.
بچه ها از دیدن چهره ی ناراحت و عصبانی پدر سخت تعجب کرده بودند ٬ من اما می دانستم که طوفانی در راه است .شکورا که تقریبا به عدد انگشتان یک دستش تاکنون عصبانیت بابا را دیده بود کمی ترسیده بود. صبورا عاقلانه من و پدرش را تنها گذاشت . من آنقدر ها هم مقصر نبودم . حس کردم دارم مظلوم واقع می شوم. می توانستم پا به پایش عصبانی شوم. اخم کنم. اما طهورا دیگر بزرگ شده بود. خوب می دانست این وقتها باید چه کند . بچه ها را سرگرم کردم . شکورا هنوز بهت زده بود . سکوت اختیار کردم . شام را آماده کردم . میز را چیدم .یکربع گذشته بود کنارش نشستم ." آقایی شام آماده است ."
بعد شام باز کنارش نشستم" آقا چای به آماده است ." بعد چای کنارم نشست . "خانومم ٬ شرمنده که عصبانی شدم.آخه کار خونه وظیفه شما نیست ." - من: " اما من کاری نکرده بودم که مستحق این بداخلاقی شما باشم." - آقاسید: " می دونم ببخشید ." - من : " اشکال نداره."
به همین سادگی ٬ طوفان فرونشست ...