من ، او ، مادرشوهر
همسر من تنها پسر خانواده نبود اما از همان اوایل ازدواج دانستم که بسیار محبوب و مورد توجه مادرش است . بعد مذهبی و روحانی ایشان به این مسئله دامن می زد . این شد که ریز رفتارهای من در مواجه با همسرم مورد توجه و دقت اعضای خانواده شان قرار گرفت . این برای من که دختری کم سن و سال بودم سخت بود . کافی بود همسرم کوچکترین کمکی در امور منزل به من می کرد تا با واکنش جدی مادرشان مواجه شوم . من شاغل بودم بیشترین وقت من در بیرون از منزل می گذشت و به عنوان یک عروس کم تجربه گاهی انجام وظایف خانه ای که اغلب پراز مهمان هم بود برایم سخت می شد . بعضی وقتها توجهات خاص و ریز خانواده خصوصا مادرشوهرم به همسرم به لحاظ روحی باعث آزارم می شد . درست مثل وقتی که یک قاشق را به ته قابلمه می کشی و صدای حاصل از آن روحت را می آزارد.
در برهه های مختلف واکنش های متفاوتی داشتم . اوایل بغض گلویم را می فشرد . چشمانم پر از اشک می شد و سکوت می کردم. بعدها خودم را به بی تفاوتی می زدم و کار خودم را می کردم . گاهی تمام سعی ام را می کردم که در برابر مادرشان واکنش نشان بدهم و اعلام وجود کنم و حق مالکیتم را نسبت به همسرم به اثبات برسانم
کم کم وقتی با حوزه آشنا شدم و در کلاسهای همسرداری استاد شرکت کردم راه حل را یافتم. انگار همین دیروز بود ، وقتی که با استاد صحبت کردم و او در کمال آرامش و متانت مدت طولانی برایم حرف زد . همه بچه ها گوش می دادند . من مات صحبت های استاد بودم و استاد قطره های ریز اشک را که از حاشیه چشمانم بیرون می زد به وضوح می دید .
با آن صدای آرامبخش شان که همیشه مرا به یاد صدای چشمه ها می اندازد فرمود : راه حل منطقی این است که به جای اینهمه به بیراهه رفتن به توصیه قرآن عمل کنید . ضمن رعایت ادب و احترام و تواضع با قشنگترین شیوه با ایشان حرف بزنید . دلخوری هایتان را مطرح کنید . پاسخ ایشان را بشنوید در این محاوره ها راه حل های زیبایی را می یابید. گاهی می فهمید خیلی جاها شما هم اشتباه کرده اید یا دچار سوتفاهم شده اید . یا برعکس ایشان می فهمند که این کار باعث آزار شما می شود و... اما راه بعدی برایم قشنگتر آمد . انگار اصلا استاد آنرا برای من خلق کرده بود . به این رفتارها به چشم یک امتحان نگاه کن . امتحان خدا از خودت . مگر نه اینست که خدا هر کس را با چیزی امتحان می کند یکی را با پول ، یکی را با فرزند ، یکی را با همسر بداخلاق و ... به این فکر کن که خدا تو را به این شکل امتحان می کند . صبور باش تا از زمره ی صابران محشور شوی ....
شب جمعه بود . منزل مادرشوهرم میهمان بودیم . در کنار مادر همسرم نشسته بودم . اعضای خانواده هم کنار هم نشسته بودند . مادرهمسرم رو به آقا سید گفتند: برایت خورش کرفس درست بکنم ؟ آقاسید رو به مادر گفتند : نه من خورش کرفس دوست ندارم .ممنون یه چیز ساده تر درست کنید. مادر همسرم نگاهی کوتاه به من انداختند و طبق عادت همیشگی گفتند : خورش کرفس دوست نداری ؟!! تو که تا قبل از ازدواجت کرفس می خوردی چی شده که دیگه دوست نداری ؟ از بس چیز درست و حسابی نمی خوری اینقدر ضعیف شدی . نگاه کن ببین هرکس ازدواج می کنه چاق می شه تو برعکسی هر روز داری ضعیف تر می شی .
داغ شدم . چهره و کلام استاد از جلوی چشمانم عبور کرد. چهره ی همسرم پر از نگرانی شد . می دانستم که نگران ناراحتی من است . به مادرشان نگاه کردم از ته دل خندیدم . در میان خنده هایم رو به ایشان ادامه دادم الهی من فداتون بشم اینقدر مهربونی شما . چقدر با احساسی شما .
همسرم با دیدن احساسات و خنده من کاملا شوکه شده بود . مادر ایشان هم با خنده های من خنده شان گرفت و شروع کردند به خندیدن . پشت سر ایشان همسر و پدرشوهرم هم شروع کردند به خندیدن.
وقتی به خانه برگشتم هر چه در دلم جستجو کردم اثری از ناراحتی و دلخوری نسبت به مادرشوهرم نبود . همه چیز خیلی آرام و قشنگ تمام شد . بی دلخوری و بی نگرانی .