من دانشگاه خواستگاری
روزهای آغازین ترم پاییز بود. تا پایان دانشگاه و دریافت مدرک کارشناسی ۴ ترم بیشتر باقی نمانده بود. اغلب دوستان شاغل شده بودند . پدر از آن دسته از مردهاست که اعتقاد دارد زنها باید استقلال مالی داشته باشند به همین دلیل خواهران بزرگتر من با اینکه ازدواج کرده بودند و صاحب فرزند بودند شاغل بودند. من اما اصلا تمایلی به کار بیرون از خانه نداشتم اعتقاد داشتم که زن برای خانه و خانه داری و پرورش سرباز برای امام عصر آفریده شده و نه برای اینکه همپای مردان خارج از خانه کارکند. اما اوضاع مالی خانواده هزینه های دانشگاه من و هزینه های تحصیل برادر کوچکم رفته رفته مرا مجبور کرد به خواست پدر تن بدهم و در یکی از شرکتها مشغول به کار شدم. از آنجاییکه دانشجو بودم این کار پاره وقت بود . روزهایی که سرکار می رفتم برایم سخت و طاقت فرسا بود. اما نمی توانستم اینهمه مسائل مالی را به پدر تحمیل کنم. دستان زحمت کش و تن لاغر و نحیف پدر را که می دیدم خود را به کار کردن مجاب می کردم اما از درون هیچ تمایل و اعتقادی به کار بیرون از خانه نداشتم.هفته های ابتدایی سرکار رفتن من بود . و روزهای آغازین ترم جدید. انجام هر دوی این کارها به اضافه مسئولیتهایی که در بسیج دانشگاه به من محول می شد فشار زیادی را به لحاظ جسمی و روحی بر من تحمیل می کرد.
نزدیک اذان ظهر بود. فاطمه که قبلا" هم گفته بودم از همه ما بزرگتر بود و آنزمان فرمانده بسیج ما هم بود مرا گوشه ای کشاند و آرام زمزمه کرد"بیا بریم طبقه بالا کاری با شما دارم." حس ششم خبر از این می داد که باز هم پای یک خواستگار جدید وسط آمده دیگر به شگردهایش عادت کرده بودم.
بدون اینکه منتظر جواب من بماند از در اتاق بسیج بیرون رفت. چادرم را محکم کردم و دنبال سرش راه افتادم. از پله ها بالا آمدیم کنج راهروی دانشکده ایستادیم و فاطمه شروع کرد"طهورا سادات از طرف دفتر نهاد با من تماس گرفتن و آقای علوی مسئول نهاد گفتن: یکی از برادرا که دانشجو هم نیست اما طلبه است و اینجا برای کار فرهنگی میاد گویا قصد ازدواج داره و خواسته ببینه آیا شما حاضرین با یه طلبه ازدواج کنین ؟ بعد هم انگار که از قبل جواب منو می دونه ادامه داد : من بهش گفتم بعیده ایشون قصد ازدواج داشته باشن این رو هم بگم طهورا سادات این بنده خدا یه طلبه است جایی شاغل نیست وضع مالیش هم رو به راه نیست حالا دیگه خودت می دونی... داشت راهش رو می کشید که برود صدایش کردم: فاطمه خانم لااقل جواب منم بشنو. فاطمه برگشت : جوابت رو می دونم مثل همیشه... صدام رو کمی بلندتر کردم"باشه من قبول می کنم.
فاطمه سرجاش میخکوب شد با حالت تهاجمی دوید جلو : هان چی ؟ قبول می کنی؟ یعنی چی ؟لااقل می ذاشتی کلام از دهانم بیرون بیاد یه ۲۴ساعت صبر می کردی شاید منصرف شی. بابا تو اینهمه ... گفتم: نه این یکی فرق می کنه.شاگرد امام صادقه نون خور امام زمانه. شاگردامام صادق و جیره خور امام زمان با بقیه فرق می کنه. خط زندگیش فرق می کنه. اهل دنیا نیست مرد دینه. مرد دین دروغ نمی گه. فحاشی نمی کنه. مال حلال میاره خونه .مرد دین غیرت داره درد کشیده است. مزه سیلی توی کوچه ها رو می فهمه. مزه ظلم به مظلوم رو می فهمه پس هیچ وقت به همسرش همنفسش ظلم نمی کنه. روی مظلوم دست بلند نمی کنه. حرمت من بچه سید رو نگه می داره.مرد دین زندگی اش را برای دو روز دنیا خراب نمی کنه برای آخرت آبادش می کنه. مرد دین معنای پیمان شکنی رو می فهمه پس توی هیچ سقیفه ای پیمان بین من و خودش رو نمی شکنه. حرفام رو زدم و فاطمه فقط گوش داد . طهورا سادات وضع مالی اش ...؟ حرفش رو قطع کردم: من به نداشتن عادت دارم پای تمام سختیها می ایستم الگوی من مادر پهلو شکسته ام است .
محکم حرف می زدم بدون شک بدون شبهه بدون دودلی . انگار چیزی یادم اومده باشه سرم رو بلند کردم"راستی فاطمه اسم این آقا چیه؟ گفت : اسمش سید.... عه طهورا سادات خودشه همونه نگاه کن داره از پله ها بالا میاد سر برگردوندم . کدوم؟ گفت: همون که پیراهن سفید یقه آخوندی پوشیده!
دیدمش ای داد بر من ای وای بیچاره شدم اینکه خودشه همون که توی نمایشگاه کتاب بود همون که توی دانشگاه از مینی بوس پیاده شد همون بود ....
طهورا از فصلی نو می گوید....