مکن ای صبح طلوع...!!
سالهاست که از فرارسیدن عاشورا بر خود می لرزم . سالهاست که شبهای عاشورا کودک می شوم . می نشینم و در خلوتهای شب هنگام پیش از عاشورا ، کودکانه به خود وعده می دهم. شاید فردا حسین را نکشند . ! شاید این بار علی اصغر را آب بنوشانند . ! شاید این بار دشت پُر نشود از پاره های تن علی اکبر.! شاید این بار حجاب برندارند از سر ناموس آل الله .! شاید این بار روبند نکشند از چهره ی زنان حرم.! شاید این بار صبح طلوع نکند . شاید ....!!!
چه توقع های کودکانه ای دارم من .! خوب می دانم که صبح فردا مسیح را به نیزه می کنند . خوب می دانم که صبح فردا قاسم در آغوش عمو در حالی جان می دهد که پای به زمین می ساید و دل عمو را هزار پاره می کند . خوب می دانم که صبح فردا ، آنگاه که سیمای علی اکبر به طلوع می نشیند و رجز می خواند که : این منم " علی " .... فریاد بر می خیزد که " نامش علی است ؟ پس پاره پاره اش کنید .... " خوب می دانم که صبح فردا از آسمان گهواره عطش خواهد بارید . خوب می دانم که صبح فردا دشت پر می شود از صدای سقای آب و ادب ، آنگاه که مولایش را "برادر " خواند . ... من تمام این ها را خوب می دانم . باز بر صورتم پنجه می کشم و بی خیال می شوم از ردّ خونی که گونه هایم را رنگ می کند.
کاش دخترت پیش از عاشورا می مُرد و رَخت عزایت را بر تن نمی کرد که حبیبی حسین و نِعمَ الحبیب.. اینک اما ، تمام سرمایه ام را به قربانی آورده ام . آیا می شود که دریای سخاوت تو ، یابن رسول الله قربانی هایم را رد نکند ؟
دخترانم چه ارزشی دارند ؟!! جان عالم به فدای سرتان . به امیدی بزرگشان کردم که روزی شوند پَرپَرتان ...