همه مقصرند بجز خودم ..!!
او هم مثل ما مهمان بود . از در که وارد شدیم ، بعد از سلام و احوال پرسی در همان نگاه اول فهمیدم حال و حوصله درست و حسابی ندارد . هر وقت این طور بود باید کاملا ازش کناره می گرفتیم وگرنه ممکن بود تیروترکش هایش نصیب همه ما بشود.
اما انگار در کار خودش حرفه ای تر از این حرفها بود. طبق معمول شروع کرد به اینکه : اگه اوضاع اقتصادی من خرابه و من الان فقط یه راننده ی ساده با یه حقوق معمولی ام ، تقصیر بی عرضه بودن دولته.تقصیربی کفایتی رهبره. اگه من هنوز مستاجرم بخاطر اینه که زنم طلاهاش را نداد تا من بفروشم و خونه بخریم. اگر اوضاع اجتماعی خرابه بخاطر اینه که مردم آزاد نیستن .اگه ... اگه ... خلاصه که " ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند ..." که اوضاع اونجوری که ایشون می خواسته پیش نره.
وسط این معرکه ی کلامی ، هر از گاهی هم بر سر دخترکوچولوی شش ساله اش که داشت با بقیه دخترها بازی می کرد فریاد می کشید و به نشانه ی تهدید از جایش نیم خیز می شد . دخترک معصوم که پدرش را خوب می شناخت با این حرکت پدر ، از ترس خودش را جمع می کرد و گوشه ای می خزید.
همسرم سعی می کرد آرامش کند و من تلاش می کردم دخترک را از دستان عصبانی اش نجات بدهم. می دانستم تلاش همسرم که در عین آرامش سعی در کنترل روحی او داشت اثری ندارد. دوست داشتم تا دلیل تمام ناکامی هایش را به خودش گوشزد کنم.
یادت هست وقتی محصل بودی ، تلاشهای بی وقفه پدر و مادرت نتوانست تو را به تحصیل تشویق کند و در نهایت تا اول راهنمایی به زور درس خواندی. یادت هست هرگز حاضر نشدی لااقل حرفه ای بیاموزی تنها چیزی که یاد گرفتی همین رانندگی بود. یادت هست هرگز حاضر نشدی در کاری بمانی و تلاش کنی و هر بار شکست را تجربه ای برای پیروزی کنی .؟!
چرا فکر می کنی در این زمانه یک نفر با موقعیت شما که نه رنج درس خواندن را به خود هموارکرده ، نه تلاش کرده تا حرفه ای بیاموزد و نه حتی در کاری صبوری کرده ، به لحاظ اقتصادی موفق خواهد بود؟! یادت هست چقدر همه ما و حتی همسرت تلاش کردیم تا متقاعدت کنیم یک آپارتمان کوچک در محله تان بگیرید و بعد کم کم تبدیل به احسنت کنی و تو چقدرسرسختانه می گفتی : من اگه بخوام خونه بخرم تو این محل نمی خرم می رم توی یه محله ی خوب . خونه کوچیک هم نمی خرم . چقدر بنده خدا همسرت تلاش کرد و تو زیر بار نرفتی تا کم کم قیمت همان خانه آنقدر گران شد که دیگر فروش طلاهای همسرت هم چاره کار نبود؟
دوست داشتم از او می پرسیدم آزادی اجتماعی از نظر شما چیست ؟ اگر برخی مردم اجازه داشتند به آن آزادی سخیف مد نظرشما برسند ، آن وقت در برابر همسرت و دخترت رگ غیرتت که همیشه ی خدا ورم کرده است ، بیرون نمی زد؟
دوست داشتم به او می گفتم :برای یکبار هم که شده انصاف داشته باش و مسبب ناکامی هایت را در خودت جستجو کن.!
گاهی خیلی از ماها این طوری می شویم ، نمی شویم ؟