فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غرور» ثبت شده است

اواسط ترم بود . در طبقه ی همکف یکی از دانشکده ها نمایشگاه کتابی برقرار بود. با چند نفر از بچه ها برای تماشای کتابها رفتیم . یک کتاب رمان خاص در نمایشگاه نظرم را جلب کرد. از آنجاییکه تقریبا" بیشتر رمانهای معروف را خوانده بودم به محتوای کتاب آشنا بودم. آقای جوانی پشت میز ایستاده بود قامت متوسط لاغر اندام با ریشی پرپشت و یقه ای که تا آخر بسته شده بود ظاهرش مذهبی بود. به کتاب اشاره کردم و گفتم : فکر نمی کنید این کتاب مناسب فضای دانشگاه نیست. سرش را زیر انداخت و محکم گفت : نخیر این کتاب موردی ندارد.

از جوابش جا خوردم و از آنجاییکه در برخورد با آقایان مغرور بودم با دلخوری گفتم : ببخشید متوجه نشدم ! بچه ها که تا آن وقت ساکت بودند کنارم آمدند و آرام بیخ گوشم زمزمه کردند : طهورا تو رو خدا ولش کن  بی خیال شو. ناراحت بودم اما نمی خواستم بگو مگو راه بیفتد . ظاهرم را آرام نشان دادم تا بچه ها متوجه دلخوری ام نشوند اما در واقع خون خونم را می خورد . خدا خدا می کردم یک جوری بتوانم حالش  را بگیرم . خیلی کم به دانشگاه می آمد و کمتر می دیدمش صدای بسیار خوبی داشت در مراسم های دانشگاه زیارت عاشورا می خواند و مداحی می کرد. اول محرم بود روز امر به معروف و نهی از منکر . قرار بود دانشجوها را برای اقامه ی نماز ظهر و عصر به پارک دانشجو ببریم . بچه ها سوار مینی بوس شدند . انتهای مینی بوس ایستاده بودم که دیدم همان آقا بدون آنکه متوجه من شود وارد  مینی بوس شد بعد از چند ثانیه به راننده گفت:آقا اگر ممکنه چند لحظه منتظر باشید برمی گردم. و به سرعت از پله ها پایین رفت. خودم را به راننده رساندم و آرام گفتم : لطفا" حرکت کنید . راننده بنده خدا با تردید گفت : اما اون آقا ... با جدیت گفتم :دیر میشه لطفا" راه بیفتید . راننده با دودلی راه افتاد . با حرکت مینی بوس از محوطه به پشت سرم نگاه کردم دنبال مینی بوس با تمام سرعت می دوید .حالا تلافی کردم و دلم خنک شده بود...

طهورا باز با شما همراه خود بود....



۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۷
سیده طهورا آل طاها