سالهای زیادی را منتظر آمدنش بودیم . کودک بودنم هرگز باعث نشد که غمهای نهفته در چشمهای مهربان خواهرم را نبینم . کودک بودنم هرگز باعث نشد که جای تک تک زخم زبانهای اطرافیان را بر قلب دوست داشتنی خواهرم نبینم .
انگار تمام کودکی ام گوش شده بود تا بشنود : بچه دار نمی شه . دختر شون رو به پسر ما انداختن . سادگی کردیم دختر از تهران گرفتیم . باید دخترخاله مان را برایش می گرفتیم . 7 سال گذشته ، چشممون سفید شد از بس منتظر تولد بچه اینها شدیم . انتظار فایده نداره باید برایش زن دیگری بگیریم شاید اجاق این یکی کور نباشه .
با همه ی کودکی ام می دانستم که خواهرم چطور زیر بار اینهمه اندوه خرد می شود. شوهرش هر بار که از جبهه برمی گشت دلداری اش می داد که : اینها همه حرفهای خاله زنکی است . رها کن این حرفها را . به خواست خدا راضی باش . من دوستت دارم چه بچه دار بشوی چه نشوی . آرام باش تا من با آرامش به منطقه بروم . تا دلم مرتب آشوب تو را نداشته باشد ...
زمان گذشت و به مدد عنایت امام رضا خواهرم صاحب پسری شد که" سجاد " نامیدنش .
حالا سجاد برای خودش مردی شده است . در آستانه ی بیست و سه سالگی .
دوست دارم در لباس دامادی اش ببینمش . با وسواس برایش به دنبال دختر می گشتم . سلیقه اش را خوب می دانم . هر چه باشد من خاله اش هستم .
من بالیدنش را به چشم دیده بودم . من چهاردست و پا رفتنش ، روی دو پا ایستادنش ، دویدن هایش را دیده بودم . من دیده بودم که چطور از حروف کلمه می سازد و از کلمه ها جمله . من دیده بودمش وقتی محرم ها در امامزاده چیذر و پای مداحی حاج محمود ملکوتی می شود و غریو " حسین حسین" مردانه اش تمام جانم را از خوشی پر می کند . من دیده بودمش وقتی که به فرماندهی حاج محمد ناظری دلاورانه می رزمد . من دیده بودمش ... با همین چشمهای خودم ...
حالا من ، خاله اش ، می خواستم برایش زن بگیرم ....
قرار شده بودم خواهرم با او صحبت کند تا با خانواده دختر صحبت کنیم و برویم برای خواستگاری اما...
سجاد من مرد شده است . آنقدر مرد که می خواهد برود . سجاد من بزرگ شده است . آنقدر بزرگ که دنیا را با تمام تعلقاتش سه طلاقه کرده است . سجاد من از پریدن در زمین خسته است می خواهد اوج بگیرد . تا آسمان ... تا دفاع از حریم عمه جانش ... سجاد من غیور شده است . آنقدر که نمی خواهد ، نمی تواند ناموس آل الله را یکبار دیگر اسیر ببیند.
سجاد من در لباس رزم خواستنی تر خواهد شد ...