فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۲۴ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

ترانه ی بارانی من ، فصل بی صبری به سر آمده مولای بی رقیب خلقت .

فرزند فاطمه ، تمام روزهایمان در غیبتت به شماره افتاده است . 

ای کَهف حَصین ، کودکان مان جوان شدند و جوانانمان پیر . پیرمان رخ در نقاب خاک کشیدند و حسرت ظهورتان بر دلهای بی قرارشان ماند که ماند ...

دلمان آشوب است مولا. دلمان برای حرم عمه تان شور می زند . دلمان برای ناموس اهل بیت می تپد. به ما بگو اگر دستان پلید و سخیف شان به آستان حرم عمه مان بیفتد .... جواب عباس علمدار را چه بدهیم؟! 

اگر ناموس کبرای اهل بیت را بار دیگر زنجیر اسارت بر دست و پا زنند چه کنیم ؟

ای امام حی و حاضر ، نامردمان به مسخره مان می گیرند و آمدنتان را دروغ می دانند. ما را بی کس و تنها می نامند و به جرم عاشقی آل الله ، اربا" اربایمان می کنند .

یا ابن فاطمه ، بر دیوارهای دلمان نام شما را با خون خود حک کرده ایم و به دستان از پیکر جدا شده ی عموی علمدارمان سوگند می خوریم که اگر روزگار بیشتر از اینها نیز بر ما سخت بگیرد حتی لحظه ای از یاد شما غافل نشویم .


اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب کبرا...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۰۶
سیده طهورا آل طاها

تا اتمام سال اجاره منزل فقط یکماه فرصت دارند .. اغلب صاحبخانه ها در این محله ، شروط واحدی برای اجاره دادن منزلشان دارند. 1- مستاجر چادری باشد.2- استفاده از ماهواره در خانه ممنوع. 

عصرچند روز پیش عازم شدند برای بازدید از یک منزل . مشاور املاک ، نگاهی به سرتاپایشان انداخت . با دیدن ظاهر مذهبی زن و مرد از گفتن دو شرط صاحبخانه فاکتور گرفت. آدرس را داد و زن و مرد خود را به درب منزل رساندند. زن صاحبخانه که خانمی پابه سن گذاشته بود ، در را شخصا به رویشان باز کرد . زن ، محکم رو گرفته بود. چادر سیاهش را به دور خودش پیچیده بود و از تمام صورتش فقط دو چشمش پیدا بود . خانه ، خالی بود . تمام خانه را نشانشان داد .پیدا بود که خانه مدتهاست که خالیست.مرد پرسید : مبلغ اجاره بها چقدر است ؟ زن پاسخ داد : یک میلیون و پانصد هزار تومان . چشمهای خانم گرد شد . مرد سرفه کوتاهی کرد و گفت : حاج خانم برای این متراژ فکر نمی کنید میزان اجاره بها زیاد است ؟! بعد پرسید : 3 واحد بقیه هم مال شماست ؟ زن با اشاره سر جواب مثبت داد . خانم زیر لب به شوهرش گفت : این مبلغ خیلی بالاست از عهده ما خارجه . زن رو به آنها کرد و پرسید : چند نفر هستید؟ خانم جواب داد : چهار نفر. ما دو تا دختر داریم . زن در حالیکه رویش را محکمتر می کرد گفت : ما خانه را به چهار نفر اجاره نمی دهیم . فقط زن و شوهر ، نهایتا یک بچه کوچک هم داشته باشند . همین. برق از چشمان خانم پرید. احساس کرد خون در رگهایش خشک شد . نگاهی به زن کردو پرسید : اینکه شما شرط گذاشته اید مستاجرتان چادری باشد نشان می دهد که شما آدمهای مذهبی هستید درسته؟ زن با قیافه ای حق به جانب گفت : بله من و حاج آقا و بچه ها و نوه هامون همه مذهبی هستیم. خانم پرسید: اونوقت کجای مذهب نوشته شده به خانواده ی مسلمانی که دو تا بچه دارند نباید خانه اجاره داد؟ حالا نوبت زن بود که مبهوت شود  . خانم ادامه داد : شما که امروز حاضر نمی شوی از مال خودت برای رضای خدا بگذری فردا که امام زمان بیاید هرگز به خاطر امامت حاضر نمی شوی که از جانت بگذری . بفرموده ی امام صادق : مسلمانی که از دادن خانه اش به دلایل واهی به مسلمان دیگر دریغ کند ، در بهشت جایی نخواهد داشت .خانم در حالیکه از خانه خارج می شد رو به زن گفت : محبت کنید و قید مذهبی و چادری بودن را برای اجاره منزل تان بردارید . اسلام به اندازه کافی مظلوم هست شما تیشه به ریشه اش نزنید . زن صاحبخانه بی حرکت ایستاده بود. 

در نهایت تاسف و شرمندگی باید بگویم : " این یک داستان واقعیست ...."



۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۲
سیده طهورا آل طاها

به مادرش که آرام و رنجور و بی حرکت روی تخت بیمارستان خوابیده بود نگاه کرد. به پای عمل شده اش . به سیمای پر دردش . به دستانش که حالا بر اثر بیماری تغییر شکل یافته بود. خوب نگاه کرد . به گذشته بازگشت . به روزهایی که هرگز جرات نداشت خودش را در آغوش مادرش رها کند . به روزهایی که هرگز به خاطر نمی آورد آخرین باری که مادر او را بوسیده بود یا دست نوازش به سرش کشیده بود ، کی بود. به روزهایی که همیشه از تعطیلات بیزار بود . از اینکه با مادر تنها باشد بیزار بود . به روزهایی که از مادرش می ترسید . مادر ، زن زحمت کش و درد کشیده ای بود اما هرگز عاطفه مادری اش را به رخ دخترش نکشیده بود . دختر همیشه در حسرت نگاه ها ، لبخند ها و آغوش های پرمهر مادرش مانده بود . ذهنش باز به تکاپو افتاده بود . روزهایی را بخاطرمی آورد که بخاطر وسواس مادر یک دل سیر کتک خورده بود. بخاطر اینکه مادر ، مطمئن نبود که دختر 6 ساله اش حیاط را جارو کرده یا نه . بخاطر اینکه مادر از یکی ازراه پله های خانه ی قدیمی و سه طبقه شان کمی آشغال پیدا کرده است و این بهانه ای می شد تا دختر 8 ساله اش را تا جایی که توان داشت و دستانش یاری می داد کتک بزند. دختر بخاطر می آورد که چقدر از تعطیلات تابستان که مجبور بود روزی 2 بار تمام خانه ی بزرگ و قدیمی شان را جارو و تمیز کند بدش می آمد. تمام کودکی و نوجوانی دختر و اندکی ازایام جوانی اش اینگونه سپری شده بود. نگاهی به دستان تکیده ی مادر انداخت . این همان دست است . همان دستی که بارها و بارها بخاطر وسواس دختر را زده بود .

صدای زمزمه ای در گوشش بلند شد." رهایش کن . بگذار توی این بیمارستان تنها بماند .نگاهی به دستانش بینداز . این دستها ، همان دستهاست که بارها به ناحق از کتک هایش لبریزت می کرد. برگرد برو به خانه . پیش بچه هایت . کنار همسرت . لااقل کمی بی محلی اش کن . آن وقتها که تو به محبتش نیاز داشتی او دریغ کرد حالا نوبت توست ."

دختر به خودش آمد . این زمزمه ها را می شناخت . صاحب این صدا برایش آشنا بود. وسوسه های خناسانه اش ، او را بارها به خودش مشغول کرده بود . از روی صندلی بیمارستان بلند شد . شب از نیمه گذشته است . به پشت سرش نگاه کرد. شیطان هنوز امیدوارانه نگاهش می کرد. انگشتان دستش را در هم گره کرد و چنان مشتی به دهان شیطان کوبید که به وضوح صدای خرد شدن دندانهایش را شنید. زیر لب گفت : خدایا پناه می برم به تو از شر شیطان رانده شده . دیگر اثری از وسوسه هایش نبود.

به تخت مادر نزدیک شد . چهره ی دردمند.پای عمل شده و دست لرزانش را دید . همان دستی که بارها او را مهمان کتک های وحشتناک خودش کرده بود. خم شد و بر دستان مادرش بوسه زد . به پایین تخت آمد و کف پای مادرش را بوسه باران کرد. مادر بیدار شد . رو به دخترش گفت : گمانم باید پوشکم را عوض بکنی. دختر با افتخار زیر مادرش را تمیز می کرد. دندان مصنوعی مادر را شست و به دستش داد و موهایش را شانه زد. 

وضویش را گرفت و قامت به نماز شب بست . 


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۰
سیده طهورا آل طاها

برای رسیدن به قرار هفتگی اش از خانه خارج شد . سکه ی توی مشتش را نگاه کرد تا یادش بیاید قرار است صدقه ی روزانه ی بچه ها را به صندوق صدقات نزدیک خانه بیندازد. طبق عادت همیشگی اش نیت کرد که ثواب انجام مستحباتش را هدیه می کند به امام  زمانش . یکباره دلش پر کشید به سمت آخرین حجت برگزیده ی خدا. اندیشید : کجا هستی مولا ؟ یکباره ، خنده ی تلخی بر لبانش نشست . یادش آمد که دیشب تصویر پیکرهای غرق به خون کودکان شیعه یمن را دیده است. جوابش را گرفت . چشمانش را باز کرد تا بهتر ببیند . ببیند آن مرد عرب را که بر پیکر پاره پاره تک تک کودکان در حال احتضار یمن حاضر می شود . کودکانی که وحشت مرگ از چشمانش پیداست . دستشانشان را نرم در آغوش گرفته است و زیر گوششان زمزمه می کند : نترسید ، مرگ درد ندارد . من کنارتان هستم . آرام و آهسته ارواح کوچک و بی گناهتان را تسلیم کنید . نترسید من نمی گذارم که دردتان بیاید. کودکان آرام و بی اضطراب جان می دهند اما هرگز قلب اربا" اربای این مرد عرب را در اندوه این همه درد نخواهند دید.

به صندوق صدقات نزدیک منزل رسید ، با خودش اندیشید : قلب مولایم در رنج این ظلم ها در فشار است خدایا آقایم را به تو می سپارم . سکه را به نیت سلامتی امامش به صندوق انداخت . زیر لب زمزمه کرد : بابی انت و امی و اهلی و مالی یابن رسول الله . سلامتی بچه هایم به فدای تو ای پسر خون خدا ...



۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۳۳
سیده طهورا آل طاها