فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۲۴ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

موقع بیرون آمدن از خانه ، خودش را توی آیینه ی قّدی خانه برانداز کرد . چادرش را جلوتر کشید . باز هم جلوتر. توی دلش به خودش آفرین گفت : احسنت به این حجابی که دارم . چه حجاب کاملی . واقعا" توی دوستان دانشگاهی کسی هم هست که بتواند عین من حجاب بگیرد ؟! بعد آخرین نگاه را به آیینه انداخت و با اطمینان گفت : نه گمان نکنم . 
بیرون از خانه ، داخل مترو ، توی تاکسی حتی در حیاط دانشگاه از دیدن دخترهای هم سن و سالش که حجابشان چنگی به دل نمی زد بیزار بود . زیر لب هر چه لعن و نفرین می دانست نثارشان می کرد : یک مشت دختر هرزه و بی حیا .... خدا لعنتتان کند ... 
توی کلاس هم وضع همین طور بود . با این تفاوت که به جز خودش دوستان و اطرافیانش هم از حیا و حجابی که داشت تعریف می کردند . گاهی هم پیش می آمد که به او غبطه می خوردند. این تعریف و تمجید ها حس خوشایندی به او می داد . بعضی وقتها سر سجاده نمازش می نشست و با خودش زمزمه می کرد : واقعا" خدا دیگر چه می خواهد . نمازم را که می خوانم ، آنهم اول وقت . روزه هایم را هم که می گیرم . اهل گناه هم نیستم . حجابم هم که حرف ندارد . بنده ای به این خوبی هستم . 
بعضی وقتها از آنچه به زبان می آورد ، دلش می لرزید . حسی در اعماق وجودش به او می گفت که یک جای کار، اساسی می لنگد . 
........
............
شب قدر بود . شب توبه . شب چنگ زدن به ریسمان الهی . شب استغاثه . خیلی تلاش می کرد . خیلی زور می زد . اما هر چه بیشتر تلاش می کرد ، کمتر به نتیجه می رسید . انگار اصلا چشمه ی اشکش خشک شده بود . هیچی ... حتی یک قطره .. حرص می خورد . در تاریکی شب به اطرافش نگاه کرد همه گریه می کردند همه از ته دل گریه می کردند . سبک می شدند . اما او و تلاش هایش به جایی نمی رسید . آن سوتر خانمی نشسته بود که اتفاقا از نظر حجاب اصلا به پای خودش نمی رسید . اما داشت خوب با خدا حرف می زد . استخوان سبک می کرد . تکان های بی امان شانه اش حکایت از سبک شدن دلش داشت . چرا؟! 
چرا او می تواند و من نمی توانم . من که از او بهترم . حجابم . اعتقاداتم . !! پس چرا او می تواند و تلاشهای من برای ارتباط با خدا به جایی نمی رسد .؟! کلافه شده بود . اما حس می کرد که دارد به جواب سوالش می رسد . اینکه کجای کار می لنگد ؟ چرا آرامش درونی ندارد ؟
در همین حال بود که صدای مردم او را به خودش آورد : بعلی ابن موسی ... بعلی ابن موسی ... آه از نهادش بلند شد . دارد تمام می شود . رسیده اند به امام هشتم . الان سفره را جمع می کنند و من هنوز نفهمیده ام که عیب کارم کجاست . یکباره چنگ زد به آستان کریمانه ی علی ابن موسی الرضا . یا امام رضا عیب کارم کجاست ؟ شما را به حق جوادتان ... شما را به حرمت عمه تان .... جماعت هنوز می گفتند : بعلی ابن موسی ... بعلی ابن موسی ... هول و ترس به جانش چنگ زد . ترس از تمام شدن فرصت امانش را بریده بود . یا امام رضا به حق باب الحوائج علی اصغر ، کمکم کنید.
یادش آمد .... فهمید ... یادش آمد که ، از حرفهای دیگران برای تایید خودش استفاده کرده نه تعدیل خودش . یادش آمد که آدمی مثل او هرگز تسلیم نمی شود . نه تسلیم خدا و نه تسلیم ولی خدا.
یادش آمد تا گردن گرفتار عَُجب شده است . یادش آمد که استادش عجب را آفت جمع های مذهبی می دانست . یادش آمد استادش حرفهای دیگر هم زده بود . گفته بود : دقت کرده اید چرا گاهی توی روضه ها هر کاری می کنید نمی توانید گریه کنید اما همان خانم مانتویی که حجابش از شما پایین تر است گریه که نه ، زار می زند ؟ چون او خوب می داند که خطا می کند . می داند که اشتباه کرده برای اشتباهش شرمنده است و گریه می کند . شاید هم توبه کند و آنوقت پاک شود از ناخالصی ها اما شما پیوسته خودتان را بهتر می دانید . برتر می دانید . من .... این "من "گفتن ها بیچاره تان می کند. دست بردارید از این "من" .. دست بردارید از این عجب ، با عجب نمی شود به کبریا رسید .
به خودش آمد . مردم می خواندند ... بالحجة ... بالحجة .... یکباره فریاد زد . چنگ بر صورت انداخت . خودش را دید که چقدر حقیر و ذلیل و زبون است . مثل آدمی که با آخرین رمق هایش ، تلاش می کند تا از اعماق چاه بیرون بیاید ، آخرین تلاشش را کرد . " خدایا به حق صاحب الزمان ... یا صاحب الزمان به حق عموی علمدارتان ..... الهی العفو ...." اشک مثل سیلاب راه خودش را به بیرون یافته بود و فوران می زد . 
جماعت همچنان می خواندند : بالحجة ... بالحجة .. بالحجة...
۴۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۴
سیده طهورا آل طاها

مرد یکی از منبری های تهران است . زیر پوست همین شهر زندگی می کند ، نفس می کشد . روزهای اول ماه محرم بود . هوا سرد بود و سوز عجیبی داشت . دیر وقت بود . شب چادر سیاهش را به سر کشیده بود و فقط کورسوی ستاره ها و چراغ های خیابان راه را برایش روشنتر می کرد . در حال و هوای خودش بود . در حال و هوای این روزهای حرم اباعبدالله . برای خودش زیر لب زمزمه می کرد و کتاب منتهی الآمالش را که از جان عزیزتر می داشتنش به بغل چسبانده بود . وسط آن هیاهو های درونی صدای پیرزنی او را در جایش میخکوب کرد : " حاج آقا برای خونه ی ما هم منبر می آیی ؟" مرد روحانی برگشت . پیرزن محکم رو گرفته بود . دوباره سوالش را پرسید . مرد روحانی یادش آمد که تمام وقت منبرهایش پر شده است . گفت : مادر جان خیلی دیر اقدام کردید الان بیشتر منبری ها وقتشان پر است . پیرزن گفت : من با بیشتر منبری ها کار ندارم . شما می آیی خانه ی ما برای منبر ؟ مرد روحانی خواست "نه" بگوید . اما ته دلش لرزید . از " نه " گفتن به عزادار امام حسین می ترسید . گفت : باشد می آیم . چه روزهایی ؟ چه ساعتی ؟ پیرزن گل از گلش شکفت . گفت از فردا تا ظهر عاشورا . بعد هم آدرس را داد و در تاریکی شب گم شد .

مرد روحانی آدرس را پایین و بالا کرد . خیلی دور نبود . در یکی از همان کوچه های فقیر نشین جنوب شهر. از فردا یک منبر به منبرهایش اضافه شده بود . یک خانه ی محقر در یک کوچه ی ساده و فقیر نشین در یکی از جنوبی ترین محله های تهران . سرجمع عدد زن هایی که آمده بودند شاید کمتر از 15 نفر بود . به خودش گفت اینهمه راه آمده ام و حالا فقط این تعداد ....

روزهای بعد هم رفت و رفت . ظهر عاشورا با صدایی گرفته از عزاداری به خانه رسید . نمازش را خواند و اصلا نفهمید که چطور خوابش برد . 

خواب می دید....

او زنی را در خواب می دید که چهره نداشت . چادر مشکی اش انگار تمام زمین را فرش کرده بود . با عجله به سمتش می آمد . یکباره نهیبش زد . کجایی آشیخ ؟! مجلس بدون منبری مانده و تو اینجا خوابیده ای ؟!!..

مرد روحانی آشفته برخاست و نشست . هنوز گیج خواب و وحشت زده از هیبت آن زن . یکباره دو دستی توی سرش کوبید . "ای وای یادم رفت ... منبر پیرزن را یادم رفت . "

مرد روحانی یادش رفته بود که به پیرزن بگوید ظهرهای عاشورا منبر نمی رود و به جایش شب می آید. نفهید چطور لباس پوشید . نعلین هایش را جابه جا پا کرد . عبایش زیر پا گرفت و او را به زمین انداخت . مرد روحانی بی خیال از درد زانویش برخاست . عبایش را جمع کرد و با تمام قدرتی که داشت در کوچه ها و خیابانها می دوید . به سر کوچه ی پیرزن که رسید از دور پیرزن را می دید که مرتب به خانه می رفت و باز به سرکوچه سرمی کشید . دست روی دست می زد و زیر لب چیزی می گفت و لب می گزید. با شرمندگی خودش را به چهارچوب در رساند . پیر زن نگاهی به چهره ی مرد روحانی کرد  و با هول و تشویش گفت : " کجایی حاج آقا ؟؟! خانوم فاطمه ی زهرا یکساعته که توی خونه معطل شماست . آبرویم جلوی خانوم رفت . مجلس عزای پسرش داشت خراب می شد . مانده بودم چه خاکی به سرکنم . خوش آمدید بفرمایید تو ..."

پاهای مرد روحانی به جلو نمی رفت . انگار خشک شده بود . یخ زده بود . روی منبر نشست . تعداد همان تعداد بود . نه .... انگار یک نفر اضافه شده بود ... یک خانوم که چهره نداشت و چادرش زمین را فرش کرده بود . 

این یک ماجرای حقیقی است ....

**********************************************************************

باذن الله و باذن فاطمه الزهرا....


دخترت تشنه اشک است ولی باور کن 

گریه کردن وسط هلهله سخت است پدر...


کاش می شد کمی از نیزه بیایی بغلم 

به خدا بوسه از این فاصله سخت است پدر ....


۵۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۰:۴۰
سیده طهورا آل طاها

صفحات تاریخ را اگر تورق کنی در می یابی که ، تاریخ این مرز و بوم هرگز خیانت هیچ خائنی را تاب نیاورده است و هیچ خائنی هرگز عاقبت به خیر نشده است . 

لذا حالا که برخی بر اسب مراد سوارند باید بدانند که دیری نمی پاید که این اسب سرکش با همان سرعتی که آنها را بر پشت خود سوار کرد به حول و قوه ی الهی ، آنها را به زمین خواهد کوبید تا سیه روی شود آنکه در او غش باشد ....


من چوب را بلند کردم ؛ تا گربه دزدها حساب کار دستشان بیاید ....


والعاقبه للمتقین ....

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۴ ، ۰۹:۱۶
سیده طهورا آل طاها

این روزها مرتب می نویسم و باز پاک می کنم . می نویسم و باز پاک می کنم . ذهنم آشفته است و دستانم انگار یارای نوشتن ندارد . اشک مثل سیلاب می بارد و من تلاش می کنم که لااقل جلوی بچه ها خوددار باشم . یار طلبگی از حاجی شش ماهه ای گفته است که حجش را نه در عید قربان که در یوم الاکبر ، روز دهم محرم به پایان رسانده بود. انگار کسی به جگرم پنجه کشید .

می خواهم که بنویسم اما نمی شود . نمی توانم . هموطنانم مظلومانه و غریبانه جان باختند و من ... 

من ... انگار فرو ریخته ام . کارمان این شده  است که پای صفحه ی شیشه ای تلوزیون بنشینیم و به دنبال دوستانمان بگردیم . دوستانی که هیچ خبری از آنها نداریم . پارچه نوشته های بلاتکلیف خوشآمد گویی ، روی دستمان باد کرده است . نمی دانیم باید نصب شان کنیم یا نه . نمی دانیم باید به دنبال پارچه نوشته های عزایشان باشیم یا نه . دلم به حال شمعدانی هایی می سوزد که قرار بود سرتاسر کوچه را با آنها برای آمدنشان زینت دهیم . 

خدایا این چه مصیبی بود ؟ خدایا این چه مرگ دردناکی بود ؟ خدایا از اینهمه ظلم از اینهمه اندوه از اینهمه رنج به که پناه آوریم جز تو ؟ خدایا مگر اینها مهمان تو نبودند ؟ خدایا چرا ؟ و این چرا مرتب توی ذهنم چرخ می زد . این چرا دست از سر من و ذهن پریشانم برنمی داشت . من مانده بودم و این چرای لعنتی . 

فوران می کردم و می سوختم و طلبکارانه چرایم را به رخ می کشیدم . انگار تمام من در این چرا خلاصه شده بود . تا دیشب .... همین که باز این چرا در ذهنم پدیدار شد ، صدایش را شنیدم . صدایی که مرا به صبر فراخواند . صدایی که هشدارم داد مراقب باش که از این آزمون سربلند بیرون بیایی. صدایی که مرا به خضوع می خواند . صدایی که مرا می خواند به "رضا" بودن . صدایی که تسلیتم گفت. صدایی که یادم آورد : لایوم کیومک یا اباعبدالله...


۳۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۶:۰۰
سیده طهورا آل طاها

آقای رئیس جمهور نترسید ... پس شجاعتتان کجا رفته است ؟! یادتان رفته که ایرانی شجاعتش را از عباس علمدار به ارث برده است ؟!


آقای رئیس جمهور وحشت نکنید ... محکم باشید .


دوست داشتیم وقتی آن خبرنگار خارجی از شما پرسید : " رهبرتان ، آمریکا را شیطان بزرگ می داند . آیا شما هم آمریکا را شیطان بزرگ می دانید ؟" محکم و بدون ترس ، بدون لرزش صدا ، بدون لرزش دستهایتان ، با صلابتی حیدری می گفتید : " بی شک ، بدون تردید من به عنوان رئیس جمهور ایران زمین ، به تبعیت از رهبرم ، آمریکا را دشمن درجه اول و یک شیطان بزرگ می دانم ..."


اما .... افسوس .... شما اینها را نگفتید .



آقای رئیس جمهور ... پاسخ شما مرا در برابر دخترانم شرمنده کرد و غرور ملی ام را زیر سوال برد.


 

موافقین ۲۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۷:۱۶
سیده طهورا آل طاها
آهای اهل الارض ، به هوش باشید که حاجیان به رسمِ ادب ، خود قربانی شدند ....
نفرین به سگهای هار وهابیت ، بریده باد دستان پلیدی که تا آرنج به خون بی گناهان آغشته است .

حج امسال به مدد بی کفایتی و حماقت آل سعود ، رنگ خون گرفت تا تاریخ بداند ، آل تزویر و ریا و نکبت ارمغانی جز مرگ و نیستی برای اهل زمین به یادگار نخواهد آورد .

عید قربان امسال به همت نادانی و رذالت آل منحوس وهابیت ، رنگ عزا گرفت تا همگان بدانند ، پیروان ابوسفیان آیینه تمام نمای شیطان است .

عرفه ی امسال به همت بالا و تلاش بی وقفه ی مشتی سفاک به شیون نشست تا دنیا بداند ؛ حکومتی که با حمایت دولت نحس و نجس منطقه ، اسرائیل و شیطان اعظم ، آمریکا تربیت و تجهیز شود ؛ پیامدی جز تباهی نخواهد داشت .


موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۵
سیده طهورا آل طاها

ملت بزرگ ایران بدانند : حتی در صورت توافق در مذاکرات ، باید 40 روز منتظر بمانید تا کنگره آمریکا نظر مثبت یا منفی خود را در مورد این توافق اعلام کند.!!! 

سوالی که مطرح است این است که توافقی که به تایید اعضای شورای امنیت رسیده است و برای رسیدن به آن قریب بیست و دو ماه زمان صرف شده است ، چه ربطی به کنگره آمریکا دارد ؟؟!!


آیا این اقدام تحقیر آمیز شایسته ملت بزرگ ایران است ؟ 


جناب آقای روحانی از قرار ، مهمانی ها و مراسم های افطاری مجللی که این روزها با سخنرانی نقطه های برجسته و پررنگ فتنه سال 88 نیز همراه است و با اعتراض شدید سردار نقدی نیز مواجه شده است ، مجال تفکر در امور را از شما گرفته است . دست مریزاد ، خسته نباشید . اجر شما با شهدا .

وعده ی دیدار ما با شما ، روز محشر ، سرپل صراط . در محضر عدل الهی ...   

موافقین ۱۵ مخالفین ۲ ۲۱ تیر ۹۴ ، ۲۱:۳۶
سیده طهورا آل طاها


مادرها همیشه دسته گل به آب می دهند ...


مادر موسی به نیل ....


ام البنین به فرات ....


و

مادران 175 غواص به اروند ....



موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۳۹
سیده طهورا آل طاها

او هم مثل ما مهمان بود . از در که وارد شدیم ، بعد از سلام و احوال پرسی در همان نگاه اول فهمیدم حال و حوصله درست و حسابی ندارد . هر وقت این طور بود باید کاملا ازش کناره می گرفتیم وگرنه ممکن بود تیروترکش هایش نصیب همه ما بشود.

اما انگار در کار خودش حرفه ای تر از این حرفها بود. طبق معمول شروع کرد به اینکه : اگه اوضاع اقتصادی من خرابه و من الان فقط یه راننده ی ساده با یه حقوق معمولی ام ، تقصیر بی عرضه بودن دولته.تقصیربی کفایتی رهبره. اگه من هنوز مستاجرم بخاطر اینه که زنم طلاهاش را نداد تا من بفروشم و خونه بخریم. اگر اوضاع اجتماعی خرابه بخاطر اینه که مردم آزاد نیستن .اگه ... اگه ... خلاصه که " ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند ..." که اوضاع اونجوری که ایشون می خواسته پیش نره.

وسط این معرکه ی کلامی ، هر از گاهی هم بر سر دخترکوچولوی شش ساله اش که داشت با بقیه دخترها بازی می کرد فریاد می کشید و به نشانه ی تهدید از جایش نیم خیز می شد . دخترک معصوم که پدرش را خوب می شناخت با این حرکت پدر ، از ترس خودش را جمع می کرد و گوشه ای می خزید.

همسرم سعی می کرد آرامش کند و من تلاش می کردم دخترک را از دستان عصبانی اش نجات بدهم. می دانستم تلاش همسرم که در عین آرامش سعی در کنترل روحی او داشت اثری ندارد. دوست داشتم تا دلیل تمام ناکامی هایش را به خودش گوشزد کنم.

یادت هست وقتی محصل بودی ، تلاشهای بی وقفه پدر و مادرت نتوانست تو را به تحصیل تشویق کند و در نهایت تا اول راهنمایی به زور درس خواندی. یادت هست هرگز حاضر نشدی لااقل حرفه ای بیاموزی تنها چیزی که یاد گرفتی همین رانندگی بود. یادت هست هرگز حاضر نشدی در کاری بمانی  و تلاش کنی و هر بار شکست را تجربه ای برای پیروزی کنی .؟!

چرا فکر می کنی در این زمانه یک نفر با موقعیت شما که نه رنج درس خواندن را به خود هموارکرده ، نه تلاش کرده تا حرفه ای بیاموزد و نه حتی در کاری صبوری کرده ، به لحاظ اقتصادی موفق خواهد بود؟! یادت هست چقدر همه ما و حتی همسرت تلاش کردیم تا متقاعدت کنیم یک آپارتمان کوچک در محله تان بگیرید و بعد کم کم تبدیل به احسنت کنی و تو چقدرسرسختانه می گفتی : من اگه بخوام خونه بخرم تو این محل نمی خرم می رم توی یه محله ی خوب . خونه کوچیک هم نمی خرم . چقدر بنده خدا همسرت تلاش کرد و تو زیر بار نرفتی تا کم کم قیمت همان خانه آنقدر گران شد که دیگر فروش طلاهای همسرت هم چاره کار نبود؟

دوست داشتم از او می پرسیدم آزادی اجتماعی از نظر شما چیست ؟ اگر برخی مردم اجازه داشتند به آن آزادی سخیف مد نظرشما برسند ، آن وقت در برابر همسرت و دخترت رگ غیرتت که همیشه ی خدا ورم کرده است ، بیرون نمی زد؟

دوست داشتم به او می گفتم :برای یکبار هم که شده انصاف داشته باش و مسبب ناکامی هایت را در خودت جستجو کن.!

گاهی خیلی از ماها این طوری می شویم ، نمی شویم ؟

۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۶
سیده طهورا آل طاها

اماما ؛ تمام کودکی ام در تو خلاصه شده بود . قاب قلبم ، چهره ی ملکوتی شما را در آیینه ی خود حک کرده بود .

اندوه فراقت ، ناجوانمردانه پنجه بر قلبم می کشد و هنوز از پس سالها آن را باور ندارم .

باور ندارم که نیستی ، باور ندارم تو که یک موی کوخ نشینان را بر دنیای کاخ نشینان ترجیح می دادی ، اینک از حرمت کاخی برافراشته اند که چشمان مستضعفان جهان را به بازی گرفته است .

باور ندارم که نیستی ، باور ندارم آنان که زمانی همرکاب با تو ،برای اهتزاز پرچم کشورم بر سکو های جهانی مبارزه می کردند ، اینک از نامت پله های ترقی می سازند و از تو آن چیزی را به نمایش می گذارند که هرگز نبودی.

باور ندارم که تنها چند سال پس از عروج آسمانی ات ، به تمام آرمانهایت پشت کرده اند و در آزمون "علم بهتر است یا ثروت " باخته اند .

اما در میان تمام این ناباوری ها ، باوریست که به آن می بالم .  امیدی که دلم را به آن خوش کرده ام و تمام حیاتم بند به آن است ....


آغاز ولایتِ ولی امر مسلمین ، سیدنا و مولانا امام الخامنه ای بر سربازان صدیق حضرت بقیه الله فرخنده باد.

( تا کور شود هر آنکه چشم ظاهربینش تاب نور ولایتت را ندارد.) 

۱۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۵۵
سیده طهورا آل طاها