فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۳۸ مطلب با موضوع «همسرداری» ثبت شده است

تازه به جمع دوستان ما وارد شده بود . سن و سال زیادی نداشت اما صاحب دو تا فرزند بود. دخترش هم سن و سال صبورا بود برای همین از همان ابتدای آشنایی با هم جور شدند . پسرش اما بزرگتر بود و بین مردها می نشست . 

عادت همیشگی مان است که وقتی دور هم جمع می شویم ، شروع می کنیم به مرور خاطرات گذشته و صد البته که این وسط داستان ازدواج هر کداممان شیرینی خودش را دارد . اصلا" هم مهم نیست که این داستان را برای چندمین بار برای هم تعریف می کنیم . این بار اما ، حضور بهاره ؛دوست تازه واردمان هیجانی تازه به جمع تزریق می کرد . خصوصا" که ابهاماتی این بین وجود داشت . بهاره جوان می نمود درحالیکه همسرش خیلی مسن تر از خودش به چشم می آمد . می دانستیم که شوهرش از رزمندگان نوجوان زمان جنگ بوده و همین نشان دهنده ی تفاوت سنی زیادشان بود . 

اما روابط بین این زوج بسیار شیرین و توام با ادب و احترام متقابل و کاملا عاشقانه بود . این را در سفر کربلایی که دسته جمعی باهم داشتیم فهمیده بودیم . دیده بودیم که آقا جواد یک لحظه بدون بهاره تاب نمی آورد . دیده بودیم که هر وقت و هر جا و در هر شرایطی وقتی بهاره لب تر می کند ، آقا جواد از جا می پرد تا خواسته اش را با دل و جان برآورده کند . رفتار آقا جواد با پدرومادر بهاره بسیار تماشایی بود . جلوی پایشان تمام قد می ایستاد . دستانشان را به چشم می کشید و می بوسید و تا کمر در برابرشان به نشانه ی احترام خم می شد . 

بهاره بسیار خودمانی و شلوغ بود و از این بابت اصلا" دست کمی از جمع زنانه ی ما نداشت . وقتی که دور هم جمع می شویم مرتب صدای مشت های گاه و بیگاه مردها به دیوار اتاق بغلی یا تق تق زدنشان به در اتاق خانمها نشان از سر و صدای زیاد داخل اتاق می دهد.بندگان خدا با این ضربات متعدد تمام تلاششان را می کنند تا خانمها را به سکوت وا دارند.

 آنشب اما ماجرا تفاوت داشت . همه منتظر بودیم که بهاره خانم لب به سخن باز کند . همه مثل بچه مدرسه ای ها دستمان را زیر چانه زده بودیم و درست مانند کسی که محو تماشای یک فیلم سینمایی است ، محو صحبت هایش شدیم ...

18 ساله بودم و تازه وارد دانشگاه شده بودم .در رشته میکروبیولوژی مشغول تحصیل شدم . دختر ته تغاری خانواده بودم و همین باعث شده بود که خیلی مورد توجه پدرومادرم باشم . وضع مالی خوبی داشتیم و من از همه نظر کاملا" تامین بودم . به تازگی هم در حراست فرودگاه به عنوان کادر رسمی مشغول به کار شده بودم و حقوق بسیار مناسبی هم داشتم .

با اینکه اصلا خیال ازدواج نداشتم اما به محض بلند شدن زمزمه ی خواستگاری آقا جواد همه چیز تغییر کرد . خانواده ایرانی از همسایه های قدیمی محله مان بودند . برای همین سالهای زیادی بود که آنها را می شناختیم . 

می دانستم که در ابتدای سنین نوجوانی درست وقتی که 14 ساله شده با هزار دردسر عازم جبهه شده است . خانواده همه چیز را به خودم واگذار کردند و من پذیرفتم که همسر آقا جواد شوم . من ؛ بهاره 18 ساله و آقا جواد نزدیک به 40 ساله . من در اوج جوانی و او در آستانه ی رسیدن به عقل کامل . حدود 20 سال تفاوت سنی . 

مغزمان سوت می کشید . به خودم گفتم : عجب ازدواجی ، به لحاظ سنی و کفویت اقتصادی و حتی فرهنگی کاملا" مغایر با تمام اصولی که این روزها مطرح است . اما .. تجربه این سالها به من ثابت کرده است قضاوت عجولانه ممنوع.. صبر کردم تا بهاره بقیه اش را صبورانه بازگو کند .

بلافاصله عقد کردیم . آقا جواد مرد خوب و مهربانی بود . اما حرفش یک کلام بود . بسیار قاطع صحبت می کرد از آن دسته از مردهایی که هر چه می گفت بی فوت وقت باید عملی می شد. این را بعد از عقدمان با همه وجودم احساس کردم.

یکروز که از دانشگاه برمی گشتم با دیدن کفشهایش جلوی در خانه ذوق زده شدم . خون زیر پوستم دوید و همه وجودم پر شد از احساس خوشی. وارد که شدم آقا جواد جلوی پایم بلند شد . پرسید دانشگاه بودی . گفتم : بله . گفت : همیشه تا این وقت از روز سر کلاسی ؟ گفتم : نه همیشه این طور نیست فقط بعضی وقتها این طوری می شود. 

آقا جواد روی مبل جابجا شد . مادرم با سینی چای وارد شد. آقا جواد تسبیحش را این دست و آن دست کرد و کاملا" واضح و شمرده شمرده گفت : از فردا دنبال کار تسویه دانشگاه باشید . لزومی ندارد که ادامه تحصیل بدهید. سینی در دستان مادرم خشک شد . مبهوت از حرف همسر سرجا میخکوب شدم . چند لحظه طول کشید تا با خودم مرور کنم : من رشته ام را دوست دارم . ایشان از اول می دانستند که من دانشجو هستم . آقا جواد همسرم هست زندگی با او برایم از هر چیز مهم تر است و برآورده کردن خواسته هایش برایم یک اصل اساسی . پس بدون درنگ و تردید و کاملا" واضح گفتم : چشم . مادر کوچکترین دخالتی نکرد .

چند ماه بعد وقتی از یک مهمانی شبانه برمی گشتیم در پاسخ به  آقا جواد که می خواست چند ساعتی را در پارک روبروی خانه بنشینیم گفتم : فردا باید سرکار برم و خسته ام . آقا جواد نگاهی کرد و گفت : اتفاقا" شروع خوبی است . پول درآوردن و تامین مخارج شما وظیفه ی من است و من هم دوست ندارم که زنم سرکار برود . از فردا دنبال استعفا باش. 

خواب از سرم پرید . به خودم گفتم : یعنی چی ؟ موقعیت کاری من خیلی خوب است چرا باید استعفا بدهم . اما دیدم زندگی در کنار همسرم و جلب رضایتش برایم از هر چیزی مهمتر است . توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم : چشم .

بهاره همچنان ادامه می داد . اما معما برای من حل شده بود . حرفهای استاد محمد زاده توی سرم می چرخید . " اگر قول بدهید که یکسال اول زندگی تان به شوهرتان فقط چشم بگویید ، من هم به شما قول می دهم که همسرتان تا ابد در برابر خواسته های شما خاضع باشد."

در همین فکرها بودم که صدای گوشی بهاره نشان می داد که برایش پیامک آمده . نگاهی به ساعت انداختم نزدیک نیمه شب بود . به سبک فیلمهای سینمایی پرسیدم : یعنی کی می تونه باشه این موقع شب ؟! بهاره شیطنت آمیز نگاهم کرد. آقا جواده . نوشته بهار زندگی ام . الهی فدایت شوم . دیروقت شده می ترسم چشمهای مهربانت از خستگی تاب نیاورد می خواهی برویم ؟؟؟

آه بود که از نهاد همه در آمد .... از نهاد من هم ...

۵۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۸
سیده طهورا آل طاها

** یک قاعده مهم در زندگی این است که اگر می خواهیم فرزندانی نیکو داشته باشیم باید والدینی هماهنگ باشیم . ارتباط کلامی بین زوجین بسیار مهم است .

زن اگر بداند که چگونه با مردش صحبت کند نیمی از مشکلات حل می شود . مسئله اینجاست که زنهای ما در ارتباط کلامی ضعیف هستند برای همین است که دعوای زوجین روزهای جمعه بیشتر است .


** زنهای ما تبدیل به زنهایی قلدر شده اند و چه بسا قدرت طلبی زنانه ، مردها را برای کسب محبت و احترام به فضای مجازی می کشاند و فضای مجازی می شود غار تنهایی مرد .



۲۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۴۳
سیده طهورا آل طاها

همه می گفتند : هیچ کس مادرشوهر فلانی را ندارد . اگر جای او باشید یک هفته نشده خانه و زندگی را رها می کنید و فرار را به قرار ترجیح می دهید . کنجکاوی (شما بخوانید فضولی ) امانم را بریده بود . یعنی مادر شوهرش چکار می کرده که این طور در موردش حرف می زنند؟ تازه رفتار مادر شوهر به کنار ، خود اون خانوم در برابر رفتارهای مادرشوهرش چه می کند ؟

توی حال و احوال خودم بودم که صحبتهایشان دوباره به حول محور مادر شوهر مذکور برگشت . سراپا گوش شده بودم . گیرنده هایم به شدت فعال شده بود . در همین حال و احوال بود که نفر جدیدی به جمعشان اضافه شد . از قرار درست همان خانمی بود که درباره اش صحبت شده بود .

خودش تعریف می کرد که : نه مادرشوهرم زن بدی نیست . هر چه باشد مادر است . سن و سالی ازش گذشته و کمی بیشتر حساس است . شوهر من تک پسرش هست و برای همین خیلی دوستش دارد . به هر حال مادرشوهرم هر چه که باشد یا باید مرتب با او و به تبعش با همسرم بجنگم یا باید برای دوام زندگی ام با او کنار بیایم . از اولش خودم قبول کردم که با مادرشوهرم در یک خانه زندگی کنم . 

پیش خودم گفتم : شاه می بخشه ولی شاه قُلی نمی بخشه ، شده حکایت این خانم ها . حالا که یک زن پیدا شده با مادرشوهرش کنار می آید ، خانمها نمی گذارند . اما کم کم که صحبت به رفتارهای مادرشوهرش کشیده شد مسئله جالبتر شد . حالا دوست داشتم بدانم چه اتفاقی افتاده که این خانم راحت تر از سایرین می تواند با مادرشوهرش کنار بیاید.

زن ادامه داد : اولش شوق و ذوق داشتم به خودم می گفتم : مادرشوهرم هم مثل مادرم می ماند . چه فرقی می کند . سعی می کردم بهش محبت کنم اما رفتارهای مادرشوهرم واقعا روی اعصابم بود . اینکه مجبور بودیم اول زندگی هر جا که می رویم با او هماهنگ باشیم و حتما" حتما او را هم با خود ببریم . اینکه هر وقت مهمان داشتیم باید او را هم دعوت می کردم و من نمی توانستم جلوی مهمانها راحت باشم و دو کلمه با دخترخاله ها یا دختر عمه ام صحبت کنم . اینکه هیچ مسافرت دو نفره ای نداشتیم و هر مسافرتی که می رفتیم او هم همراهمان بود حتی ماه عسل ، برایم سخت و طاقت فرسا بود . 

تقریبا" تمام وعده های غذایی را با مادرشوهرم بودیم و اگر می خواستم که سفره ام را جدا کنم حتما به شدت از طرف مادرشوهرم مواخذه می شدم . تا جایی که حتی فکر این مسئله را هم از سرم بیرون می کردم . آمار تمام مهمان ها و مهمانی هایی را که می رفتیم داشت . اینکه چقدر آب مصرف می کنید . چرا اینقدر رفت و آمدتان زیاد است . چرا اول زندگی ریخت و پاش و اسرافتان زیاد است . و سوالهایی از این دست دیگر روز مره زندگی ما شده بود .

تمام زندگی من و شوهرم در دو تا اتاق تو در تو و یک آشپزخانه ی کوچک خلاصه شده بود . با وجود تمکن مالی همسرم ، من اجازه فکر کردن به یک خانه مستقل را نداشتم . چون هم خانه شدن با مادرشوهرم را خودم انتخاب کرده بودم . 

گاهی می شد که من غذایی می پختم و مادرشوهرم پیله می کرد که : من پسرم رو می شناسم اون این غذا رو دوست نداره . با وجودی که می دانستم شوهرم این غذا را دوست دارد و با میل می خورد اما مادرشوهرم غذای دیگری می پخت و همسرم مجبور بود برای راضی کردن مادرش از غذای او بخورد . 

هر وقت چند تا از همسایه ها به خانه مادرشوهرم می آمدند این من بودم که در هر شرایطی که می بودم باید از آنها پذیرایی می کردم . آنوقت بود که کنایه های مادرشوهرم شروع می شد : والا پسرهای ما ساده اند . این روزها دخترها گرگ شده اند . معلوم نیست توی این دانشگاه ها بهشون چی یاد می دن که اینقدر ساده پسر آدم رو تور می کنن . این طور وقتها خون خونم را می خورد .

عید نوروز که می شد تازه گرفتاری من شروع می شد . رسم عجیبشان این بود که خانوادگی به بازدید عید هم می رفتند . مثلا یکدفعه خانواده عموی شوهرم که با عروس و داماد و نوه ها به سی نفر می رسیدند برای ناهار می آمدند منزل ما و بعد ما باید با تمام اهل و عیال برای شام می رفتیم منزلشان و این دور همچنان به قوت خودش باقی بود و این برای من که نوعروس بودم واقعا سخت بود.

حرفهایش انگار تمامی نداشت که یکی از خانمها شگفت زده پرسید : چه جوری این شرایط رو تحمل می کنی ؟ 

و این درست همان سوالی بود که من منتظر پاسخش بودم .

زن سرش را فاتحانه بالا گرفت و گفت : شوهرم . هر وقت که مادرشوهرم با رفتار یا حرفهایش آزارم می دهد این شوهرم هست که با اظهار همدردی همه چیز را برایم درست و قابل تحمل می کند. هر بار بابت تحمل ها و صبوری هایم به هر شکل ممکن ازم تشکر می کنه . گاهی حتی با یک شاخه گل . اونقدر ازم عذرخواهی می کنه تا دلم نرم می شه . این طور مواقع همین که می بینم شوهرم می فهمد و مرا درک می کند برایم کافیست . او ساعتها پای دردودل من می نشیند و اجازه می دهد برایش حرف بزنم . بعد پیشانی ام را می بوسد . کف دستانم را می بوسد و از من دلجویی می کند . بارها شده وقتی مجبور است به جای غذایی که برایش پخته ام غذای مادرش را بخورد با اینکه سیر است و من این موضوع را می دانم هر طور شده غذای مرا ولو بعنوان عصرانه می خورد و کلی تعریف می کند . زن با نوک کفشش خاک ها را جا به جا کرد و ادامه داد : شما بگویید وقتی شوهری به این قدرشناسی و مهربانی دارم می توانم صبور نباشم ؟!

راست می گفت . استادم را می گویم . اینکه : مردهایی که توانایی مدیریت بحران را دارند زندگی موفق تر و همسران بساز تری خواهند داشت .



۳۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۹
سیده طهورا آل طاها

زن ، چهره ی معصومی داشت . سن و سالش بالا نبود . 15 سال از ازدواجش می گذشت و حاصل این ازدواج دو فرزند بود . درسخوان و باهوش . کمی که با هم صحبت کردیم از ته لهجه ای که داشت فهمیدم همشهری هستیم . کم کم برایم از زندگی اش گفت . از اینکه بعد از ازدواج برای زندگی به تهران آمده اند و همین جا ساکن شده اند . تعریف کرد :

خانواده ی همسرم از شرایط اقتصادی بالایی برخوردار هستند اما هیچ کمکی به ما نمی کنند . من هم توقعی ندارم . چند سال اول شوهرم سرکار می رفت . مرد رو به راه و خوبی بود اما وقتی کارش را از دست داد اوضاعش تغییر کرد . دیگر به دنبال کار نمی رفت . من مانده بودم با دو تا بچه . شرایط مالی آنقدر وخیم شد که مجبور شدیم برای ادامه زندگی و فرار از اجاره های بالای تهران به اطراف کرج کوچ کنیم . همان جا بود که خودم دست به کار شدم و برای خودم در یک کارخانه کار پیدا کردم . شب کار بودم. از ساعت 7 شب تا 7 صبح سرکار بودم . مثل جنازه به خانه می آمدم . از خستگی روی پا بند نبودم اما باید مشغول شوهر داری ، کارهای منزل و سروسامان دادن به اوضاع بچه ها می شدم . به دل شوهرم خیلی راه می آمدم . مراقب بودم که بیکاری اذیتش نکند و غرور مردانه اش را خرد نکند . هر چند دنبال کار نمی رفت اما دلم نمی خواست اقتدار مردانه اش پیش من و بچه ها شکسته شود . 

بالاخره بعد از کلی خواهش و تمنا ، مادر همسرم توانست کاری در تهران برای شوهرم دست و پا کند. کار در یک شرکت خصوصی و خارجی . این شرکت ، در واقع یک شرکت اقتصادی کوچک بود که در ایران فعالیت می کرد و اغلب کارکنان آن خارجی بودند. به تهران نقل مکان کردیم . دیگر مجبور نبودم با آن شرایط سخت کار کنم این باعث خوشحالی ام بود اما شرایط به شکل دیگری تغییر کرد .

همسرم مدتی بعد از ورود به این شرکت از نظر اعتقادی سقوط کرد . دیگر نماز نمی خواند . روزه نمی گرفت . مرتب سیگار می کشید . کارش شده بود فحاشی به نظام . توهین به رهبری ، به امام . من اصلا" آدم سیاسی نیستم . سرم به زندگی و بچه هایم گرم است اما دوست نداشتم که برکت از خانه و زندگی ام، به دلیل فحاشی و توهین های همسرم برود . کم کم نسبت به محیط کارش کنجکاو شدم . فهمیدم تمام خانم هایی که آنجا مشغول به کارند اعم از ایرانی یا خارجی ، بدون حجابند . یعنی اصلا شرط استخدام خانمها در این شرکت خصوصی همین بود . پول خوبی هم می دادند . اوضاع اقتصادی ما بهتر و بهتر می شد اما یک شکاف عمیق میان من و همسرم شکل گرفته بود . یواش یواش فهمیدم که همسرم از مشروبات الکلی استفاده می کند . وقتی این مسئله را فهمیدم انگار نابود شدم . هیچ وقت فکر نمی کردم که یکروز بیاید و همسرم که زمانی نماز می خواند و روزه می گرفت کارش به اینجا کشیده شود . اعتراضات من شروع شده بود . اما فایده ای نداشت . حالا دیگر گل بود و به سبزه هم آراسته شد . دست بزن پیدا کرده بود . تا می توانست مرا به باد کتک می گرفت . برایش فرقی نمی کرد جلوی بچه ها باشد یا جلوی مادر و خواهرم . فقط می زد . آنقدر که خسته و کوفته یک جا می افتاد و نفس نفس می زد . من بی نهایت شوهرم را دوست دارم . این موضوعی بود که خودش هم خوب می دانست . این جور وقتها بلند می شدم و دستش را می گرفتم . عذرخواهی می کردم . می بوسیدمش . گریه می کردم و از او می خواستم که فراموش کند .

تمام تلاشم را می کردم تا زن خوبی برایش باشم . دست پخت من حرف ندارد . از خودم تعریف نمی کنم این حرفی است که همه می زنند . سعی می کردم غذاهای خوب درست کنم و جلویش بگذارم . خانه همیشه آراسته باشد . خودم همیشه مرتب باشم تا محیط خانه برایش امن و بی دغدغه باشد. اما احساس می کردم اوضاع خوب نیست . رفته رفته متوجه رفتارهای مشکوکش شدم . می دیدم که تا دیر وقت پای کامپیوتر نشسته و مشغول چت کردن است . بعدا" دانستم که در فضای مجازی خودش را مرد مجرد و کم سن و سالی معرفی می کند و به این شکل با زنها و دخترهای دیگر چت می کند. از خواندن بعضی از حرفهایش حالم بهم می خورد . از اینکه مرا و بچه هایش را نادیده می گیرد می سوختم اما دَم نمی زدم . تمام وظایفم را بی عیب و نقص انجام می دادم اما اوضاع بهتر نمی شد . هنوز هم همین طور است . انگار که فاصله ی من و او ، هر روز عمیق تر از قبل می شود . کتک هایش تمامی ندارد . توهین ها ، تحقیر ها و فحاشی هایش از حد می گذرد. من چکار کنم ؟"

مانده بودم چه بگویم . گاهی همین طور می شوم . می مانم که چه بگویم . این طور وقتها دست به دامن امام رضا می شوم . او تمام وظایفش را انجام می داد . هر کاری را که باید در این مورد به او می گفتم خودش جلو جلو انجام داده بود . باید فکری به حال همسرش می کردیم . 

بیرون آمدن او از فضای مسموم جایی که در آن اشتغال داشت راه حل مشکل بود . اما شدنی نبود. زیر بار نمی رفت . مسئله این بود که اصلا مشکلی در خودش نمی دید. راه های زیادی را رفتیم . کارهای زیادی کردیم . از خیلی ها کمک گرفتیم اما نشد . انگار به هر دری می زدیم به در بسته می خوردیم . من هرگز و ابدا تا بحال به کسی پیشنهاد جدایی نداده بودم اما الان بعد از گذشت 2 سال دیگر کم آورده بودم . کم کم گفتم : بهتر است به فکر جدایی باشی .این مرد ، مرد زندگی نیست . می گفت : می ترسم . بعد از او چکار کنم ؟ دوستش دارم . زیاد . تازه از نظر اقتصادی هم مشکل دارم . تلاش کردم تا انگیزه پیدا کند . رانندگی یاد بگیرد. خیاطی را حرفه ای بیاموزد تا بتواند مستقل شود . می گفت : نمی توانم دلم نمی آید با پول شوهرم این کارها را یاد بگیرم بعد از او جدا شوم و مستقل زندگی کنم . 

از خودم بدم می آمد که دارم چنین پیشنهادی می دهم . حالم بد بود . به در بسته خورده بودم . باید اقرار می کردم . زن همه کار کرده بود تا زندگی اش و شوهرش حفظ شود . اما مرد کوچکترین تلاشی نمی کرد. 2 سال ، کم نبود . 

تنها راهی که به ذهنم رسید همین بود . شوهرت را بی خیال شو . بگذار هر طور که می خواهد زندگی کند . تو فقط زندگی خودت را بکن . دو دستی به خودت و به بچه هایت برس . چاره ای نیست تو هر کاری می توانستی برای برگرداندن شوهرت کردی الان فقط مراقب خودت باش. تا می توانی رابطه ات را با خدا قوی تر کن . به نمازهایت دقت کن . زیاد دعا کن . خیلی زیاد . برای شوهرت هم دعا کن . عاقبت زندگی ات را به خدا بسپار و بگذار تا او برای شوهرت و برای زندگی ات تصمیم بگیرد . به خدا بگو که تمام تلاشت را همان طور که خودش می داند کرده ای و زین پس شوهرت و زندگی ات را به خودش می سپاری .

روزی که این پیشنهاد را به او دادم هرگز فکر نمی کردم که چه می شود . او تغییر کرده بود . دیگر رضوان سابق نبود . انگار میان هاله ای از نور غرق شده باشد . فهمیدم که نماز شب می خواند . چه نماز شب هایی ... فهمیدم که دعامی کند . چه دعاهایی ... از تغییراتش شگفت زده شده بودم. اما می گفت شوهرم همچنان همانی هست که بود .هر چند در خودش تغییرات شگرفی رخ داده بود. انگار صبور تر شده بود . آرامتر شده بود . دیگر اذیتهای شوهرش را نمی دید . شده بودند یک زندگی سه نفره . خودش و بچه هایش . 

تا آن روز .... 

اردیبهشت ماه بود . عصر روز سه شنبه . زنگ زد . صدایش می لرزید . صدای من هم . گفت : طهورا جان ، .... شوهرم مُِِرد...!! شوکه شده بودم . پرسیدم : چرا ؟!! گفت : چند شب پیش بعد از نماز شب ، مثل کسی که طاقت از کف داده باشد به خدا گفتم : خدایا پس کی قرار است تکلیف مرا با این مرد روشن کنی ؟ مگر غیر از این است که : " بترسید از عاقبت ستم کردن به کسی که جز خدا فریاد رسی ندارد." ؟؟ ادامه داد . " بعد از نماز روی مبل خوابم برد . صدای یک نفر را می شنیدم که می گفت : مهلتش تمام شده . به اندازه کافی برایش صبر کردیم . تکلیفش را روشن می کنیم. از خواب که بیدار شدم آنقدر وحشت زده بودم که هزار بار گفتم : خدایا غلط کردم . دیگر شکایتش را نمی کنم . هر چقدر هم که کتکم بزند . هر چقدر هم که بد باشد و بد بگوید .

اما دیروز ، روز ولادت حضرت عباس ، هر چه اصرار کردم با هم به مولودی برویم قبول نکرد. به جایش یک شیشه مشروب برداشت و تا می توانست خورد . به سرو وضع خودش رسید . انگار می خواست جایی برود . یک دفعه دستش را به سمت قلبش برد. حالش بد بود . به اورژانس زنگ زدم . مرتب بالا می آورد. یک دفعه توی دستشویی به سمت من که با گریه و التماس نگاهش می کردم برگشت و با حالتی وحشت زده گفت : " رضوان منو ببخش . من غلط کردم . خدایا من غلط کردم . به اینها بگو بروند. بگو من را نبرند . من اشتباه کردم . قول می دهم اگر مهلتم بدهی سربه راه بشوم . "

دستهایش را به اطراف به شدت تکان می داد و التماس می کرد که نمی آیم . مرا نبرید . توبه می کنم. ناگهان کف اتاق پهن شد . اورژانس رسید می گفتند ایست قلبی کرده است . می گفتند مرده است . انگار صد سال بود که مرده است . صورتش سیاه شده بود . چشمانش وحشت زده به سقف دوخته شده بود . خیلی دیر شده بود . شاید فهمیده بود اما خیلی دیر.

از پشت تلفن پرسید : طهورا جان دلم برایش می سوزد حالا که این لحظه ی آخر توبه کرده بود آیا توبه اش را می پذیرند ؟ سکوت کردم . دلم نمی آمد جوابی را بدهم که دوست نداشت بشنود . او هنوز هم زن دلسوزی بود . 

گاهی خیلی زود دیر می شود .... خیلی زود .... 


۶۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۸
سیده طهورا آل طاها

منزل ما طبقه ی چهارم یک آپارتمان کوچک است . بدون آسانسور . تمام سعی ام را می کنم که جوری برنامه ریزی کنم تا کمتر از پله ها پایین و بالا کنم اما بیشتر وقتها این برنامه ریزی به ثمر نمی نشیند. به دلیل مشغله های فراوان آقا سید و همین طور ماموریت هایی که دارند ، تمام مسئولیت های خانه به دوشم می افتد . بعضی وقتها دقت می کنم می بینم که چهارده بار از پله ها بالا و پایین رفته ام . اقرار می کنم که اشکم در می آید . گاهی وقتی برای آخرین بار از پله ها بالا می آیم ؛ مدتی در سکوت روی مبل فرو می روم و امیدوارانه از خودم که غرق در شگفتی هستم می پرسم " یعنی این بار آخر بود ؟ یعنی دیگر لازم نیست که از پله ها پایین بروم و باز بالا بیایم ؟ " و امان از خستگی ....


هفته ی گذشته ، درست چند روز قبل از برنامه سفرمان به مشهد مقدس ، بعد از یک هفته که از بیماری خودم و بچه ها می گذشت ؛ تازه آقا سید مریض شد . یک آنفلوآنزای سخت . تب بالا و در کنارش ضعف عمومی بدن با ناجوانمردی هر چه تمام تر به آقا سید حمله کرده بود . من که تازه از یک هفته بیماری سخت خودم و بچه ها خلاصی پیدا کرده بودم وارد مرحله ی تازه ای شده بودم . باید بگویم حاضرم من مریض بشوم اما آقا سید نه . قبول کنیم که مردها وقتی مریض می شوند انگار ستون خانه فرو می ریزد. از آنجاییکه آستانه تحمل آقایان در برابر درد و بیماری پایین تر از خانمهاست ، موقع مریضی واقعا توان و طاقت خانمهای خانه محک می خورد . برای کمک به شرایط آقاسید تمام بار کارهای خانه را به دوش گرفتم . آن روز هم از روزهایی بود که آنقدر از پله ها پایین و بالا رفته بودم که دیگر شمارش آن از دستم در رفته بود. بالاخره بعد از تلاش و پشتکار فراوان موفق شدم همسر را راهی مطب دکتر کنم . حدسم کاملا درست بود . به دلیل فشار خون پایین باید سرم می زدند . تلفن زدم و راضی شان کردم که همانجا بمانند و سرم را بزنند شاید حالشان بهتر شود . 

نگاهی به ساعت دیواری انداختم .عقربه ها ساعت 9 شب را نشان می داد . سوپ روی گاز آرام آرام می جوشید . غذای بچه ها در حال دَم کشیدن بود . خیلی خسته بودم . دلم می خواست چند لحظه روی مبل بنشینم اما یادم آمد می توانم در این شرایط تب و درد کنار همسر باشم . غذا را به صبورا سپردم و از خانه بیرون رفتم . سر راه یک کمپوت آناناس خریدم و خودم را به درمانگاه رساندم. همسر با تَن تَب دار روی تخت افتاده بود. چشمهایش بسته بود . تسبیحش را در دست می چرخاند و زیر لب ذکر می گفت . آرام از پله ها پایین رفتم . مرا که دید نیم خیز شد. گفتم : فکر می کردی نمی آیم ؟ گفت : همه اش چشم به راهت بودم .

سرم تمام شده بود و من باز هم باید از پله ها بالا می رفتم . در ذهن خسته ام مرور کردم : گاهی می شود با کارهای کوچک ، دل کسی را به دست آورد و محبت میان دو نفر را بیشتر کرد .

آن شب تا صبح بالای سرش نشستم . توی تب می سوخت . قبل از نماز صبح اصرار هایم برای کنسل کردن سفر به جایی نرسید . هر چقدر می گفتم : با این حالی که شما دارید سفر به صلاح نیست می گفتند شما کاری نداشته باش . ما سفر را طبق برنامه می رویم .

رفتم تا داروهایش را بیاورم . دیدم با آن حال نزار رو به قبله نشسته و با سوزی عجیب زیارتنامه امام رضا می خواند و اشک می ریزد. جلو نرفتم اما می شنیدم که زیر لب چیزهایی می گوید و حرفهای می زند .

مدتی بعد هیچ خبری از تب و بیماری نبود . گویا امام رئوف اذن دخول داده بودند .

۶۰ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۱۰
سیده طهورا آل طاها

... حالا آنقدر با بانو صمیمی شده بود که می توانست خجالت را کنار بگذارد و از بانو بخواهد تا مهر دهانش را بشکند و از ناگفته هایش بگوید. راضی کردن بانو به حرف زدن سخت بود. بالاخره اما راضی اش کرد. وقتی که در توجیه این دانستنش گفته بود : شاید آنچه که شما روزمره گی اش می خوانید راه زندگی مرا تغییر دهد . شاید از من ، من دیگری بسازد ؛ یک من ملکوتی . بانو با آن چشمهای آبی اش که همیشه زن را به یاد دریا می انداخت نگاه خیره ای کرده بود . لبخندی زده بود و بعد بسم الله گفته بود که : 15 ساله بودم که باوجودیکه در ریاضی استعداد درخشانی داشتم بنا به میل پدرم به عقد مردی درآمدم که مردانگی را در شکستن غرور جوانی ام می دید. مردی که بارها و بارها ، تن مرا مهمان دستان سنگینش کرده بود. مردی که نه دل نرم داشت و نه زبان خوش . نه اینکه اینها دائمی باشد ، همیشگی باشد نه . بانو می گفت : شوهرم گاهی خیلی هم مهربان می شد . خیلی دست و دلبازی می کرد . جلوی دوستان و فامیل خیلی احترامم می کرد اما اینها گذرا بود . هیچ تضمینی نبود که این مرد دست و دلباز و مهربان فردا هم همین طور باشد. بارها جلوی چشم افراد نزدیک خانواده تحقیرم می کرد . دست رویم بلند می کرد . فریاد می کشید . فحاشی می کرد . هر بار من می شکستم و باز درست مثل چینی بند زن های ماهر تکه های خودم را به هم می چسباندم . پدرم به غایت عصبانی می شد . می گفت : دختر جان من غلط کردم تو را به این مرد شوهر دادم برگرد. من تو را روی سرم می گذارم . اما من مغرورتر از این حرفها بودم . شاید هم می خواستم با پدرم لجبازی کنم . پدری که مرا از پشت میز مدرسه به پای سفره عقد نشانده بود. هر بار که با شوهرم بحثمان می شد . من بی فوت وقت کارش را تلافی می کردم . قهرهای طولانی مدت ، سکوت های کش دار ، لجبازی های مکررم ؛ همه و همه قصه ی هر روزه زندگی مان شده بود. دو سال اول زندگی مان اینطور گذشت و من بی آنکه از زندگی چیزی بفهمم آنرا پشت سر می گذاشتم .

یک شب بعد از یک مشاجره سنگین وقتی همسرم با عصبانیت از خانه بیرون رفته بود و من مثل همیشه چمباتمه زده ، گلوله گلوله اشک می ریختم و زیر لب به زمین و زمان غر می زدم و بذر کینه و نفرت و لجاجت را در دلم بارور می کردم ؛ نگاهم به تصویر تلویزیون افتاد . حدیثی میان آن نقش بسته بود: آنکه لجاجت کند و بر این لجاجت خویش پای فشرد ، او همان بخت برگشته ای است که خداوند بر دلش پرده غفلت زده و پیشامدهای ناگواری بر فراز سرش قرار گرفته است . امام علی علیه السلام

اولش چند بار این حدیث را خواندم بعد بی تفاوت بلند شدم و باز نشستم. یکباره به خودم گفتم : من دو سال از زندگی ام را آنگونه که می خواستم با لجبازی های مکرر گذراندم . اما هیچ ثمره ای برایم نداشت . آینده ام را هم می خواهم همین طور بگذرانم ؟ هر چه بود این زندگی من بود و این همسر من . باید برای زندگی ام کاری می کردم . وضو گرفتم . دو رکعت نماز خواندم . بر سر سجاده ام به خدا گفتم : خدایا اگر این مرد امتحان توست برای من . من آنرا به فال نیک می گیرم . تمام جوانی ام را نذر تو می کنم تا از این امتحان سربلند بیرون بیایم . من عهد می کنم با تو که از این پس آنی شوم که تو می خواهی و لحظه ای جز رضای تو را در دل راه نخواهم داد. فکر کردم من خودم را می سازم ، همسر خوبی برایش می شوم . باقی مسائل و وظایف او به خودش مربوط است که چقدر بندگی کند. اما در اعماق وجودم تصور می کردم دیگر تمام شد و این پایان امتحان های خداست . 

صدای چرخیدن کلید می آمد . با شتاب خودم را جلوی در رساندم. شوهرم از دیدنم تعجب کرده بود. برخلاف همیشه که این مواقع تازه نوبت من می رسید که با قهرها و سکوتهایم آزارش دهم ، لباس مرتب ، چهره ی متفاوت و روی بازم توجهش را جلب کرد. اولش با احتیاط رفتار کرد اما بعد دانست شیوه ی زندگی من تغییر فاحشی کرده است .

از این پس خود سازی هایم شروع شد . مراقبه ها و احتیاط هایم رنگ و بو گرفت . در برابر تلخی های همسرم جز مهربانی و از خودگذشتن کاری نمی کردم . به شدت مطیع و به شدت رام . از آمار دعواها چیزی کم نشده بود . از آمار کتک خوردن هایم هم همین طور . حالا صاحب فرزند هم شده بودم . اما در رفتارهای شوهرم تغییر خاصی دیده نمی شد. خیلی از زنهای خانواده می گفتند : تو داری شوهرت را پررو می کنی . اما مرغ من یک پا داشت . حقیقت این بود که گاهی در خلوتهایم کم می آوردم . به خدا گلایه داشتم که حالا که من برایت بندگی می کنم پس کو گشایش در امور؟ اما دریغ...

اوضاع وقتی بحرانی شد که به وضوح دانستم همسرم ، زن دیگری را به عقد خودش درآورده. او در تمام سالهای زندگی مان دلش ازدواج مجدد می خواست انگار...

دیگر شکسته بودم . خرد شده بود . انگار طلبکاری بودم که از خدا طلبش را می ستاند. 

همه چیزم به مویی بند بود . اما ... باز خودم را یافتم . هرگز نخواستم که آن زن را ببینم . بارها می شد که وقتی همسرم به خانه می آمد از روی غریزه ی زنانه ام می فهمیدم که ساعتی قبل تر را در کنار آن زن گذرانده اما با تمام همت زنانه ام که گاهی از هزار مرد هم مردانه تر بود جلوی نفسم می ایستادم و به تمام وظایف زناشویی ام عمل می کردم . گاهی چندشم می شد. بغضم می گرفت . اما نمی گذاشتم که همسرم بفهمد. 

بانو به اینجا که رسید خودش را جمع کرد . چشمش را بست و زن به وضوح خیسی چشمانش را دید.

بانو ادامه داد : دو سال بعد هم گذشت . حالا پسرم مردی شده بود و خیلی چیزها را می فهمید اما من هرگز اجازه ندادم که تصویر او از پدرش خراش بردارد . همیشه تمام تلاشم را می کردم تا او از پدرش یک مرد بسازد. مردی که می شود روی آن تکیه کرد. 

کم کم اما ... اتفاقات خاصی افتاد . بعضی چیزها را می دیدم که بقیه نمی دیدند. بعضی همهمه ها را که بقیه درک نمی کردند.احساس می کردم وسعت وجودم بیشتر شده است . صبرم زیادتر شده است . می فهمیدم که ظرفم تفاوت کرده است . انگار بزرگ تر شده بودم . در تسبیحات اربعه نماز به راحتی می دیدم که با هر تسبیح به گرد خانه خدا طواف می کنم . من فرق کرده بودم . احساس می کردم ... من حالا دیگر احساس داشتم . نازک بین و ظریف بین شده بودم .

حالا دیگر می ترسیدم . به شدت می ترسیدم . نکند تاب نیاورم . نکند کم بیاورم . پس به تمام آنچه می کردم وسعت بیشتری دادم . به شدت به همسرم خدمت می کردم و تمام این خدمت را به امام عصر هدیه می دادم تا اینکه .... پسرم رفت .... 

پسرم که رفت .سخت بود. خیلی سخت .مخصوصا وقتی همه می گفتند : پسرت خودش را الکی به کشتن داد . اصلا به او چه مربوط بود که دخالت کرد. اما من دوام آوردم . صبر کردم.

چهلمین روز رفتن پسرم ، خداوند شوهرم را بازگرداند. در حالیکه خودش را روی پاهایم انداخته بود می گفت : غلط کردم . تازه فهمیده ام که غلط کردم . اجازه می دهی همه چیز را از نو شروع کنیم. من سکوت کرده بودم. همسرم می گفت : قول می دهم آن زن را طلاق بدهم و دیگر کاری به کارش نداشته باشم .

به وضوح می دیدم که در معرض یک امتحان بزرگم . به شیطان پیش دستی کردم. اگر می خواهی از تو بگذرم . اگر می خواهی همه چیز از نو شروع شود . نباید آن زن بیچاره را آواره و بی سرپرست کنی . بیاورش به خانه می توانیم همه با هم در کنار هم زندگی کنیم . بچه های آن زن هم مثل بچه ی خودم . چه فرق می کند؟!

بانو می گفت : الان در کنار هم زندگی می کنیم . امتحانها هنوز تمام نشده . وسوسه ها هست . اما زندگی هم هست. شقایق هم هست . پس تا شقایق هست زندگی باید کرد ....



۸۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۸
سیده طهورا آل طاها

توی حوزه پشت سر بانو حرف های زیادی می زدند. سن و سالش کم نبود . پا به میان سالی گذاشته بود. خیلی ها دلشان می خواست با او همکلام شوند یا حتی اگر می شد با او دوست صمیمی باشند. اوایل تا اسمش را می شنید ، شاخک هایش تیز می شد . هر طور شده گوش می خواباند تا ببیند بچه ها چه می گویند. کم کم احساسی توام  با علاقه و احترام نسبت به بانو پیدا کرده بود . بدون آنکه توجه بانو را جلب کند ، آنقدر توی حیاط حوزه روی آن صندلی سفید رنگ می نشست تا ایشان وارد حوزه شوند و بعد آرام آرام پشت سرش راه می افتاد تا بلکه بتواند توی کلاس کنار دستش بنشیند. در این مدت چیزهای جالبی را کشف کرده بود. مثل اینکه بانو خیلی خانم محترم و در عین حال بسیار ساده است . مدام ذکر می گفت . انگار اصلا دائم الذکر بود . دائم الذکر بودن برایش کار سختی بود . یا باید ذکر می گفت یا باید به صحبت های استاد گوش می داد . دو تا کار را با هم نمی توانست انجام دهد . حالا به لطف بانو فهمیده بود که اگر ذهنش را تربیت کند می تواند هر دو کار را با هم انجام دهد.فهمیده بود که بانو حتی توی خواب هم ذکر می گوید . این را بچه هایی که با او به اردوی قم و جمکران رفته بودند می گفتند.

بانو خیلی باهوش بود . کلام استاد را درجا می بلعید . تمام نمراتش عالی بود.آرامش زیادی در صدا و چهره ی گندمی اش موج می زد . اصلا خدای آرامش بود انگار . چشمهای آبی اش او را به یاد زلال دریا می انداخت . 

اوایل فکر می کرد بانو فرزندی ندارد . اما بعدها فهمیده بود که مدتی پیش پسر 20 ساله اش را از دست داده است . تنها پسرش را ...!

حالا در دوستی با بانو قدم های بلندی برداشته بود. آنقدر که فهمیده بود وقتی "قدقامت الصلوه" نمازش را می گوید به وضوح ملائک را می بیند که پشت سرش قامت به نماز بسته اند. ملائکی که از دیوارها هم فراتر می رفتند و او اصلا انتهایی برایشان نمی دید. این را وقتی به دست آورده بود که بچه ها دور هم جمع شده بودند و بعد از کلاس اخلاق استاد با چشمهای پف کرده و قرمزشان که حاکی از گریه های بی صدایشان سرکلاس اخلاق بود ، با هم تصمیم گرفته بودند همت کنند و از امروز نمازهای قضایشان را بخوانند. همان جا بانو به همه شان تاکید کرده بود که برای نمازهای قضایشان هم اذان بگویند و اشاره کرده بود به آن حدیث که می فرمود کسانی که اذان و اقامه را قبل از نمازهایشان می خوانند صفهایی بی انتها از ملائک پشت سرشان قامت به نماز می بندند.(نقل به مضمون) بعد هم بانو گفته بود : من صفهای ملائک را بعد از اذان و اقامه می بینم. گفته بود که وقتی اولین بار دیدم چقدر ترسیدم .

یکبار هم پا را فراتر گذاشته بود و علت فوت ناگهانی پسرش را پرسیده بود. بانو آهی کشیده بود . خودش را جمع کرده بود . و تمام حس مادرانه اش را در "یاحسین" گفتنش نشان داده و ادامه داده بود: پسرم را بعد از سالها نذر و نیاز از خدا گرفته بودم . یکبار  بعداز کلاس تفسیر استاد میرباقری ، بعد از نماز عصر سر به سجده گذاشتم و می خواندم " الهی و ربی من لی غیرک" و بعد "لااله الاالله"... در همان حال به خودم گفتم : آیا واقعا" همین طور است ؟ واقعا" حاضرم قلبم را از هر آنچه غیر یاد خداست خالی کنم ؟! بعد مغرورانه گفتم : بله می توانم . حاضرم پسرم را با خدا معامله کنم . حاضرم به خاطر خدا از پسرم بگذرم. در همان حال سجده نشانم دادند که پسرم کشته شد. سر که از سجده برداشتم فهمیدم در بوته ی آزمایش قرار گرفته ام . ساعتی نگذشته بود که از بیمارستان تماس گرفتند. کمی بعد فهمیدم پسرم در حال امر به معروف ونهی از منکر به وسیله یک تکه شیشه شکسته از ناحیه گردن مصدوم شده و از شدت خونریزی به کما رفته است . تعریف می کرد که همان شب در بیمارستان وقتی برای لحظاتی خوابم برد ،در عالم رویا کسی از من پرسید : می خواهی پسرت برگردد؟ و من پاسخ دادم : هیهات که چیزی را که در راه خدا داده ام پس بگیرم.


او چیزهای زیادی از بانو فهمیده بود اما حالا خیلی دلش می خواست بداند چه شد که بانو به این مرحله رسیده است ؟! این برایش حیاتی بود . خیلی حیاتی . بالاخره هم فهمید . سخت بود لب باز کردن بانو . اما بالاخره فهمید. راستی شما هم می خواهید بدانید ؟! پس تا پست بعدی با طهورا همراه باشید . یاعلی ... 



۷۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۱۴
سیده طهورا آل طاها

با بچه ها دور هم نشسته بودیم  . من و صبورا و شکورا . با هم حرف می زدیم . توی سروکول هم می پریدیم . شوخی می کردیم . همه ی اینها بود اما بچه ها مشتاقانه دوست داشتند تا خاطرات کودکی یا دوران ازدواج مان را بشنوند.

بچه ها هیچ وقت از شنیدن خاطرات من و پدرشان سیر نمی شوند. 

برایشان از آشنایی و ازدواجمان گفتم با اینکه بارها شنیده اند اما انگار همیشه برایشان تازگی دارد. 

صبورا پرسید : مامان شما که خواستگارای دیگه هم داشتی اگه یه بار دیگه زمان به عقب برگرده باز حاضری با بابا ازدواج کنی ؟

برای چند لحظه زندگی ام را مرور کردم . تمام سختی هایش را ، تمام مشکلاتش را ، تمام بی پولی ها و حتی تمام دلخوری ها را . من خواستگاران دیگر هم داشتم از کشتی گیر و ورزشکار گرفته تا هم دانشگاهی هایم . حتی همان مهندس سمجی که همزمان با آقا سید آمده بود و ول کن هم نبود. با خودم گفتم : واقعا باز هم حاضرم با یک طلبه ساده که تمام دنیایش در لباس طلبگی و آن عمامه باشکوه سیاه و کتابهایش خلاصه می شد ازدواج کنم ؟ 

رو به صبورا پاسخ دادم : اگر زمان صد بار دیگر هم به عقب برگردد ، شک نکن که بدون ذره ای تردید پدرتان را با افتخاری صد چندان به همسری انتخاب می کردم . 

شب هنگام ، وقتی که همه دور میز جمع شده بودیم تا شام بخوریم . شکورا ، شیطنت آمیز رو به پدرش گفت : بابا ، مامان امروز به صبورا گفت : اگر صد دفعه دیگه زمان به عقب برگرده بازم با شما ازدواج می کنه. 

به چشمهای همسرم خیره شدم . اشک در چشمان درشت و سیاهش حلقه زده بود . غروری مردانه همراه با تحسین در اعماق وجودش دیده می شد . 

نگاهم کرد . از میان شکاف دو لبش شنیدم که می گفت : ممنونم ... نوکرتم ...

نگاهش کردم . پاسخش دادم : ما بیشتر ..........


۳۷ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۶:۱۹
سیده طهورا آل طاها

هر دو هفته یکبار حتما" منزل مادرشوهرم هستیم . برای شام یا ناهار . یک روز یا نصف روزمان را کاملا" خالی می کنیم برای اینکه کنارشان باشیم . واقعیت این است که از بودن در کنارشان لذت می برم . مادرشوهرم عاشق صبوراست و من تلاش می کنم که صبورا را هم عاشق او کنم . باید بگویم که موفق هم بوده ام . معمولا" رابطه ی نوجوانان با افرادمسن یا میانسال خیلی رو به راه نیست . شرایط روحی و سن بلوغ آن ها و کم حوصلگی افرادمسن از دلایل کمرنگ شدن این رابطه است .

اما مادرشوهرم ، نسبت به نوه هایش پرحوصله و مهربان است . قبل تر ها که پاهایش کمتر درد می کرد؛ گاهی بازار می رفت و برای نوه های دختری اش کاسه و بشقاب اسباب بازی می خرید و برای نوه های پسری اش ماشین ، تا وقتی که به خانه ی آنها می آیند سرشان گرم باشد . خودش هم کنارشان می نشیند با دخترها خاله بازی می کند و با پسرها بازی های دیگر .

چهره ی سفید و چشمان رنگی مادرشوهرم با آن اندام تپل و دستان اندکی لرزانش ، هیبت واقعی یک مادربزرگ دوست داشتنی را دارد . درست است که گاهی با حرفهایشان می رنجم اما حقیقت امر این است که او مادر عزیزترین و دوست داشتنی ترین فرد زندگی ام یعنی مادر همسرم است . همان کسی که شوهرم را نه ماه در بطن خویش پرورش داده است . همان کسی که دو سال از شیره ی جانش همسرم را تغذیه کرده است . همان کسی که او را تربیت کرده است . حتی الان هم بعد از گذشت این سالها ، جوری عاشقانه نگاهش می کند و نگران سرما و گرمایش است که باید در برابر اینهمه حس مادری اش سر تعظیم فرود آورم . 

آن هفته هم منزلشان بودیم . عقربه های ساعت روی عدد یازده جا خوش کرده بودند . موقع رفتن بود و وقت خداحافظی . همسرم مشغول خداحافظی از پدرش بود و من در حالیکه صورت مادرشوهرم را می بوسیدم  ، از سروصدای بچه ها عذرخواهی کردم. در یک لحظه خم شدم و دستانش را بوسیدم. همسرم زودتر از من بیرون رفته بود از منزلشان بیرون آمدم و به سمت خانه رهسپار شدیم.

هفته بعد مهمان مادرم بودیم . طبق عادت همیشگی پدرومادرم که معمولا باید همه دور هم جمع باشند . پدر و مادرم از شلوغی و سروصدای بچه ها و نوه ها انگار بیشتر لذت می برند. موقع رفتن بود. ما زودتر از بقیه خداحافظی کردیم . مادر نشسته بود . پاهایش درد می کرد و نمی توانست روی آنها بایستد. آقا سید مقابل مادرم نشست .خداحافظی کرد . ما بین دو ابرویش را بوسید و بعد در برابر چشم همه خم شد و کف پای مادرم را بوسید . 

شاید پاداش بوسه بر دستان مادرشوهرم ، بوسیدن کف پای مادرم بود ...

۴۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۴:۵۳
سیده طهورا آل طاها

همسر من تنها پسر خانواده نبود اما از همان اوایل ازدواج دانستم که بسیار محبوب و مورد توجه مادرش است . بعد مذهبی و روحانی ایشان به این مسئله دامن می زد . این شد که ریز رفتارهای من در مواجه با همسرم مورد توجه و دقت اعضای خانواده شان قرار گرفت . این برای من که دختری کم سن و سال بودم سخت بود . کافی بود همسرم کوچکترین کمکی در امور منزل به من می کرد تا با واکنش جدی مادرشان مواجه شوم . من شاغل بودم بیشترین وقت من در بیرون از منزل می گذشت و به عنوان یک عروس کم تجربه گاهی انجام وظایف خانه ای که اغلب پراز مهمان هم بود برایم سخت می شد . بعضی وقتها توجهات خاص و ریز خانواده خصوصا مادرشوهرم به همسرم به لحاظ روحی باعث آزارم می شد . درست مثل وقتی که یک قاشق را به ته قابلمه می کشی و صدای حاصل از آن روحت را می آزارد.

در برهه های مختلف واکنش های متفاوتی داشتم . اوایل بغض گلویم را می فشرد . چشمانم پر از اشک می شد و سکوت می کردم. بعدها خودم را به بی تفاوتی می زدم و کار خودم را می کردم . گاهی تمام سعی ام را می کردم که در برابر مادرشان واکنش نشان بدهم و اعلام وجود کنم و حق مالکیتم را نسبت به همسرم به اثبات برسانم 

کم کم وقتی با حوزه آشنا شدم و در کلاسهای همسرداری استاد شرکت کردم راه حل را یافتم. انگار همین دیروز بود ، وقتی که با استاد صحبت کردم و او در کمال آرامش و متانت مدت طولانی برایم حرف زد . همه بچه ها گوش می دادند . من مات صحبت های استاد بودم و استاد قطره های ریز اشک را که از حاشیه چشمانم بیرون می زد به وضوح می دید . 

با آن صدای آرامبخش شان که همیشه مرا به یاد صدای چشمه ها می اندازد فرمود : راه حل منطقی این است که به جای اینهمه به بیراهه رفتن به توصیه قرآن عمل کنید . ضمن رعایت ادب و احترام و تواضع با قشنگترین شیوه با ایشان حرف بزنید . دلخوری هایتان را مطرح کنید . پاسخ ایشان را بشنوید در این محاوره ها راه حل های زیبایی را می یابید. گاهی می فهمید خیلی جاها شما هم اشتباه کرده اید یا دچار سوتفاهم شده اید . یا برعکس ایشان می فهمند که این کار باعث آزار شما می شود و... اما راه بعدی برایم قشنگتر آمد . انگار اصلا استاد آنرا برای من خلق کرده بود . به این رفتارها به چشم یک امتحان نگاه کن . امتحان خدا از خودت . مگر نه اینست که خدا هر کس را با چیزی امتحان می کند یکی را با پول ، یکی را با فرزند ، یکی را با همسر بداخلاق و ... به این فکر کن که خدا تو را به این شکل امتحان می کند . صبور باش تا از زمره ی صابران محشور شوی ....

شب جمعه بود . منزل مادرشوهرم میهمان بودیم . در کنار مادر همسرم نشسته بودم . اعضای خانواده هم کنار هم نشسته بودند . مادرهمسرم رو به آقا سید گفتند: برایت خورش کرفس درست بکنم ؟ آقاسید رو به مادر گفتند : نه من خورش کرفس دوست ندارم .ممنون یه چیز ساده تر درست کنید. مادر همسرم نگاهی کوتاه به من انداختند و طبق عادت همیشگی گفتند : خورش کرفس دوست نداری ؟!! تو که تا قبل از ازدواجت کرفس می خوردی چی شده که دیگه دوست نداری ؟ از بس چیز درست و حسابی نمی خوری اینقدر ضعیف شدی . نگاه کن ببین هرکس ازدواج می کنه چاق می شه تو برعکسی هر روز داری ضعیف تر می شی . 

داغ شدم . چهره و کلام استاد از جلوی چشمانم عبور کرد. چهره ی همسرم پر از نگرانی شد . می دانستم که نگران ناراحتی من است . به مادرشان نگاه کردم از ته دل خندیدم . در میان خنده هایم رو به ایشان ادامه دادم الهی من فداتون بشم اینقدر مهربونی شما . چقدر با احساسی شما . 

همسرم با دیدن احساسات و خنده من کاملا شوکه شده بود . مادر ایشان هم با خنده های من خنده شان گرفت و شروع کردند به خندیدن . پشت سر ایشان همسر و پدرشوهرم هم شروع کردند به خندیدن. 

وقتی به خانه برگشتم هر چه در دلم جستجو کردم اثری از ناراحتی و دلخوری نسبت به مادرشوهرم نبود . همه چیز خیلی آرام و قشنگ تمام شد . بی دلخوری و بی نگرانی .

۴۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۴
سیده طهورا آل طاها