فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

علی آقای کوچولو و شیطون خانواده ما ، حالا قرار است به فضل خدا ، برای خودش یک آقای مهندس تمام عیار بشود . آنهم از یکی از معتبرترین دانشگاه ها .... 

همین شد یک بهانه تا اعضای خانواده ، دور هم جمع شویم و برایش یک جشن ساده خانوادگی ترتیب بدهیم . 

عصر بود که همگی عازم منزل خواهرم شدیم . تا مترو راه زیادی نبود . هر چهارنفرمان ، مسیر پانزده دقیقه ای تا مترو را پیاده رفتیم . شاید اگر می دانستم چه ماجرایی را در پیش رو داشتیم به همان تاکسی های اینترنتی رضایت می دادم و هرگز پایم را داخل مترو نمی گذاشتم .

به ورودی مترو که رسیدم دو تا دختر که ظاهرا هجده ، نوزده ساله بودند چند قدم جلوتر از ما وارد مترو شدند . پوشش اسفناکی داشتند . البته دیدن این مناظر دیگه برای ما و قطعا" برای شمای خواننده عادی شده . 

دخترها جلوتر از ما روی پله برقی ایستادند و ما با فاصله ی چند پله ، بالاتر ایستاده بودیم . نگاهم به روبرو بود . متوجه شدم که دخترها حضور ما را با نوع لباس همسرم و پوشش من و بچه ها ، دیده اند. یکی دو بار برگشتند و نگاه کردند . خیلی عادی . این نگاه ها دیگه برای ما عادی شده . انگار این ما هستیم که از فضا آمده ایم و غیر طبیعی هستیم . شنیده اید که دیوانه ای از تیمارستان فرار کرد و وارد شهر شد .... می گویند وقتی وارد شهر شد از دیدن آدم های عادی به قدری شگفت زده شد که می گفت : وااااای چقدر دیوانه ....بگذریم ....

پله برقی اول مترو بی دردسر گذشت و با طی چند قدم به پله برقی دوم رسیدیم.

در یک لحظه از چیزی که می دیدم تعجب کردم . یکی از دخترها که وضعیت نامناسب تری داشت ، شالی که به سر داشت از سر برداشت . اولش فکر کردم شاید افتاده و حالا به عمد یا غیر عمد به سرش نمی گذارد . اما بعد متوجه شدم که مرتب به عقب برمی گردد تا واکنش ما را چک کند. تمام تنم داغ شده بود چون می دانستم که دخترک با هوشمندی روی نقطه ای دست گذاشته که باعث تحریک و عصبانیت همسرم شود . با ترس و استرس به همسرم که درست کنارم روی پله ایستاده بود نگاه کردم . همسرم نگاهم کرد و گفت : ببین به عمد داره این کار رو می کنه . ابتکار عمل رو به دست گرفتم و گفتم : اهمیت نده می خواد تو رو تحریک کنه . همسرم کامل برگشت و نگاهش را برگرداند . دخترک اما ول کن نبود . مرتب برمی گشت و به پشت سرش نگاه می کرد . دستی به موهایش می کشید و دوباره به روبرو نگاه می کرد.

کاش ماجرا به همین ختم می شد . به محض اتمام پله برقی نزدیک گیتی که باید بلیط می زدیم و وارد می شدیم . یکباره در کمال تعجب شروع به جیغ کشیدن کرد. 

فریاد می زد که : حاج آقا خجالت نمی کشی زن و بچه کنارت هست اما به من نظر داری . 

یک لحظه وحشت تمام وجودم را گرفت . اصلا انتظارش را نداشتم . به سرعت به همسرم نگاه کردم . مات و مبهوت ایستاده بود . در یک لحظه دیدمش که تمام صورتش به نهایت قرمز شده بود. رگ های گردنش متورم شده بود . دخترک همچنان جیغ می زد . مردم جمع شده بودند . پلیس مترو به سرعت خودش رو به ما رسوند و جمعیت رو شکافت . مامورین مترو هم همچنین.

دخترها ترسیده بودند . خجالت کشیده بودند . چادرشان را محکم گرفته بودند و هاج و واج منظره را تماشا می کردند.اصلا نفهمیدم کی بلیط زدند و از گیت رد شدند و آن سوتر شاهد ماجرا بودند.

من همچنان متحیر جمعیت اطرافم را نگاه می کردم . قلبم به شدت می زد. کلمات را گم کرده بودم. فقط خودم را به دختر رساندم که : عزیزم زشته به خدا . اینهمه مرد اینجاست چرا این طور جیغ می کشی . نمی دانم اینها اصلا به دهانم آمد یا ساخته ی ذهنم بود...

نگاهم به همسرم افتاد . قامت رشیدش در لباس ساده ی پیامبر و عمامه ی مشکی خواستنی تر شده بود . چفیه ی دور گردنش هویت ولایی اش را فریاد می زد. خودم رو به همسرم رسوندم. دستش رو گرفتم . یخ بود . ابروهای پرپشت پیوندی اش در هم گره شده بود. صورتش همچنان سرخ ... دانه های درشت عرق روی پیشانی اش می درخشید. مستاصل ایستاده بودم ... 

مردم برای تماشا جمع شده بودند. انگار همه چشم شده بودند تا مظلومیت همسرم و استیصال خودم و ترس دخترکانم را تماشا کنند. 

دخترک با آب و تاب و داد و بیداد مشغول داستان سرایی برای مامورپلیس بود. 

پلیس مترو دستبندش را بیرون کشید . انگار قلبم را از کالبد سینه ام بیرون می کشیدند. به سمت همسرم جلو آمد . به سمت همسرم دویدم . نمی دانم چادرم زیر پایم پیچید یا نه ... به صورت به زمین خوردم یا نه ... فاصله تا همسرم شاید دو قدم بود . اما انگار میان من و او فاصله ی عرش و ارض بود .

آمد تا مچ دست همسرم را بگیرد . متهم می گرفت انگار .... مچ دست همسرم را گرفتم ؟ نمی دانم ... تمام عشقم را به گناه نکرده می بردند ... قامت همسرم همچنان استوار بود اما چهره اش چیزی بود که من فقط و فقط هنگام عصبانیت های وحشتناک  از او دیده بودم . 

از میان هیاهوی دخترک ، کلمات پلیس را می شنیدم که : آقا شما باید با ما بیایید این خانوم ازتون شکایت داره ...

به مردم نگاه کردم ... هل من ناصر.... ؟؟ 

یک نفر پیدا شد ... یک پیرمرد ... دو تا شدند .... دو تا جوان .... یک زن هم بود ... نمی دانم پیر بود یا جوان ..برای حمایت آمده بودند ...


یک دفعه یک چیزی یادم آمد ... این قشنگ ترین چیزی بود که یادم آمد ... دوربین های مدار بسته مترو ....

یادم آمد از لحظه ی ورودمان به محدوده مترو دوربین ها را اتفاقی دیده بودم . دوربین ها ثبت کرده بودند . ثبت کرده بودند که ما پشت سر این دخترک بودیم . آنها جلوی ما بودند . او بود که پوشش را عمدا" برداشت . او بود که مرتب به پشت سرش نگاه می کرد . او بود که قصد تحریک داشت .

دوربین ها چقدر چیزهای خوبی بودند....


همسرم رها شد . دخترک همچنان جیغ می کشید . از گیت رد شدیم . صبورا هنوز هم از عمق جانش دخترک را نفرین می کند . تسلی های من بی تاثیر است ....

۷۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۲۷
سیده طهورا آل طاها

دخترک 5 سالش بود . چهره اش به زردی می زد . موهای بافته شده اش دو طرف صورت کوچک و ناراحتش آویزان شده بود . لبهایش را محکم به هم می فشرد ، انگار می ترسید که کلمات بی مهابا از دهانش بیرون بریزد. 

دست کوچکش در دست پدر حلقه شده بود . از عمق نگاه پدر ، نگرانی و آشفتگی پیدا بود . چند لحظه بیشتر نگذشته بود که مادر دخترک پا به اتاق گذاشت . مشاور با دقت به هر سه نفرشان نگاه کرد . نگاه دقیق مشاور ، روی مادر متمرکز شد. ظاهر مادر نشان می داد که هفته ها و روزهای آخر بارداری اش را می گذراند . مشاور به چهره مادر دقیق شد . آن چیزی که از عمق نگاه پدر پیدا می شد به وضوح و به روشنی آفتاب از رفتار و سکنات مادر هویدا بود . 

این میان دخترک زرد و پژمرده همچنان روی پاهای کوچکش ایستاده بود و لبهایش را محکم روی هم می فشرد . 

سکوت اتاق با دعوت مشاور به صحبت کردن ، در هم شکست . پدر نگاهی از روی عجز به مادر انداخت . و لب به صحبت باز کرد . 

یک هفته است که دخترم لب به هیچ غذایی نزده . اصلا" نمی دانیم با چی زنده است . هر فکر و هر راه حلی که به ذهن مان رسیده را امتحان کردیم اما بی فایده بوده . تهدید کردیم ، دعوا کردیم ، دکتر بردیم ، وعده جایزه و شهربازی دادیم ... اما همه اش بی نتیجه بود .دخترم هیچی نمی خوره . واقعا" لب به هیچ چیزی نمی زنه . نمی دانیم چرا ! مادرش دارد از غصه دق می کند . با شرایطی که مادرش دارد ، نمی دانم چه می شود .تا ده روز دیگر بچه به دنیا می آید و شلوغی ها و مشکلات خودش را دارد . ما مانده ایم با این دختر .

پدر چشمش را به سنگ های کف اتاق دوخت و یکباره مثل کوه آتشفشان منفجر شد . صدای گریه هایش تمام اتاق را پرکرده بود. سرو روی دخترش را می بوسید . دستانش را به چشم می کشید. ملتمسانه به دخترک نگاه می کرد . مادر با دیدن این صحنه به حالت ضعف روی صندلی افتاد .

مشاور هر دو را آرام کرد . نگاهی دوباره به چهره ی غمزده دخترک کرد و کارش را شروع کرد. انبوه سوالات یکی یکی بررسی می شد . شرایط عادی به نظر می رسید . اما مشاور از میان پاسخ ها و بررسی حالات دخترک فهمیده بود مشکل او ریشه در اضطراب عمیقش دارد . 

حالا باید ریشه مشکل شناسایی می شد . کم کم متوجه اضطراب نهفته ی مادر می شد . اما می توانست آنرا به حساب شرایط بارداری و اوضاع فعلی بگذارد.  مشاور فهمیده بود که دخترک 5 روز است که به خواست خودش به مهد نرفته است .

مشاور یک خط در میان به سراغ مادر می رفت تا میزان اضطراب او را چک کند . کودک می توانست اضطراب را از مادر دریافت کرده باشد اما چرا؟

مشاور از مادر درباره تاریخ وضع حمل پرسید . مادر آهی از نهادش بلند شد و گفت : چند روز دیگه . اگه دنیا بیاد...!! مشاور از شنیدن این جمله آنهم از دهان مادر تعجب کرد . پرسید : حتما به سلامتی به دنیا میاد . چرا فکر می کنید شاید نیاد؟! مادر گفت : از بس مریضی زیاده . همین چند وقت پیش بچه برادرم هنوز دنیا نیومده تو شکم مادر مرد . چند ماه پیش هم پسر یکی از دوستام چند ساعت بعد تولد مرد . مشاور ساکت نشست تا مادر لیستی از نوزادانی که قبل یا بعد از ولادت مرده بودند را ارایه دهد. این وسط نیم نگاهی به دخترک کرد . دختر چشم از مادر برنمی داشت . پلک هم نمی زد. دستانش را محکم در دستان پدرش پنجه کرده بود . نفس های کوتاه و عمیق می کشید . چشمانش پر از اشک بود . اما فرو نمی ریخت . 

مشاور به یاد ای کیو سان دوران کودکی اش افتاد .... " فهمیدم " ...


 رو به دخترک کرد . از چی می ترسی ؟ دخترک با بغض گفت : اگه نی نی مون بمیره چی ؟!

مشاور دختر را بیرون فرستاد و مفصل از اشتباه بزرگ مادر برای هر دو سخن گفت . اضطراب مادر در این زمینه به دخترش منتقل شده بود و ترس از ، از دست رفتن نوزاد باعث بروز اضطراب عمیق در دخترک شده بود . غذا نخوردن او فقط عکس العملی بود که او نشان می داد . اشتباه بعدی والدین موافقت آنها برای نفرستادن کودک به مهد بود . این وقتها ، دور کردن کودک از محیط های کودکانه و پرجنب و جوش خطای بزرگی محسوب می شود . اشتباه بعدی ، گوش دادن به حرف افراد ناآگاه بود. کسانیکه در طی این روزها مرتب به والدین دخترک می گفتند : ولش کنید هروقت گرسنه بشه سنگ رو هم می خوره ."

تنها توصیه مشاور به والدین این بود : توی فامیل یا افراد خانواده بچه های همسن و سال هستند؟ بچه هایی که والدین مطمئنی داشته باشن ؟ خدا را شکر که خاله دخترک صاحب دختران دوقلو همسن او بود. همان روز ، به سفارش مشاور ، دخترک به بهانه بازی پیش آنها فرستاده شد . 


فردا صبح راس ساعت 8 تلفن مشاور زنگ خورد . پدر همان دختر بود . با خوشحالی آمیخته به اشک می گفت دخترم دیشب شامش را با دخترخاله هایش خورده . صبحانه را هم همین طور ...


اضطراب را در کودکان جدی بگیرید ... 

۱۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۶ ، ۱۷:۴۱
سیده طهورا آل طاها

ریشه ی بسیاری از مشکلات دوره نوجوانی ، به ایام کودکی و نهایتا" به خانواده برمی گردد. یکی از این مشکلات که اتفاقا" ریشه ی بسیاری از اختلالات در آینده است ، اضطراب است .


فراوانی این معضل در دخترها بیشتر از پسرهاست اما این به آن معنی نیست که پسرها از دچار شدن به آن مصون هستند. اضطراب یک احساس ناخوشایند و نوعی دلواپسی است که با چند احساس جسمی مثل احساس خالی شدن سردل ، حالت تهوع ، تپش قلب و سردرد همراه است . معموا" افراد مضطرب بیقرار و سردرگم هستند .


انواع اضطراب :

1- اضطراب تسهیل کننده : این نوع اضطراب در حد کم و متعادل منجر به پیشبرد کارها می شود.

2- اضطراب ناتوان کننده : این نوع اضطراب با بی اشتهایی یا پرخوری ، هیجان بی مورد ، حالت تهوع، گریه های بی مورد ، تیک های عصبی مثل کندن مو و ناخن جویدن همراه است . در نهایت به تشویش و از کارافتادگی نیز می رسد .


علل اضطراب

1- سخت گیری که باعث پنهان کای ، دروغگویی ، لجبازی ، طغیانگری و پناه بردن به محیط ها و افراد دیگر است .

2- ترس و تهدید فرد 

3- رقابت هایی که سازنده نیستند و تنها یک انگیزه موقت است .

4- داشتن والدین مضطرب 

5- مقایسه کردن فرد با دیگران که خود سبب تحقیر و نادیده گرفتن فرد می شود.

6- بزرگ جوه دادن بعضی مسائل مثل اینکه : اگر درس نخوانی بدبخت می شوی. یا " اگر فلان نمره را نگیری بیچاره می شوی."

7- دادن پاداش نامناسب " اگر نمره ات 20 بشه برات تبلت می خرم ."

8- انتظار بیش از حد داشتن 

9- دادن برچسب نامناسب " بدبخت" . " بی عرضه "


راهکارهای مدیریت اضطراب :

1- مراقب ارتباط کلامی خود با فرزندانمان باشیم . " زود باش دیر شد ." 

2- تهدید کردن باعث اضطراب می شود .  

3- در موقعیت های اضطراب زا قرارش ندهیم .

4- تغذیه مناسب و خواب کافی

5- کنترل استفاده از رسانه . دو ساعت قبل از خواب و دو ساعت بعد از بیدار شدن از خواب استفاده از رسانه ممنوع است .

6- ورزش و نرمش به شکل منظم اضطراب را کم می کند . آب بازی و خاک بازی در کودکان به شکل معجزه آوری اضطراب را می کاهد.

7- توجه به کارهای مورد علاقه 

8- پرکاری بهترین راهکار در مقابله با اضطراب است .

9- ایجاد زمینه گفتگو با بچه ها . در همین راستا یاد بگیریم شنونده خوبی باشیم وقتی با شما صحبت می کنند تمام توجه تان به او باشد و هرگز او را در معرض قضاوت خود قرار ندهید.


مشکلاتی که سرمنشا آنها اضطراب است :

1- پرخاشگری

2- کاهش تمرکز و توجه که خودش باعث کاهش یادگیری می شود. لذا شما نوجوانی را می بینید که ساعتهای طولانی درس می خواند ، گاهی از ترس کم آوردن وقت یا هر دلیل دیگر به گریه می افتد اما با وجود تلاش فراوان نتیجه مطلوب را کمتر می گیرد .

3- بد غذایی 

4- لجبازی . که در کودکان زیر 7 سال به وفور وجود دارد .

5- گرایش به انحرافات جنسی از جمله خود ارضایی و اعتیاد

6- اختلال شخصیت و افسردگی 

7- ارتباط با جنس مخالف 

8- ناامیدی که در نهایت گاهی منجر به خودکشی یا حداقل فکر آن می شود.


اضطراب را جدی بگیرید....

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۴ آذر ۹۶ ، ۱۶:۵۸
سیده طهورا آل طاها

ترک های ریز و درشت سقف از یک طرف و رنگ پریدگی ، دیوارهای خانه از طرف دیگر، بالاخره زن را راضی کرد که در برابر اصرارهای همسرش درباره نقاشی و بنایی خانه ، کوتاه بیاید .

زن ها همیشه از درهم ریختگی و آشفتگی خانه و به هم خوردن نظم زندگی فرار می کنند . برای همین است که اغلب از نقاشی و بنایی بیزارند . گاهی ترجیح می دهند کلا" اسباب کشی کنند و از یک خانه به خانه دیگر بروند و رنج بستن و باز کردن اثاث منزل را به جان بخرند اما بنایی و نقاشی نداشته باشند . اما چاره نیست . گاهی باید به چیزهایی تن داد که ازشان فراری هستی .


هوا نم نمک سرد شده بود . مدرسه ها باز شده بودند و بچه ها راهی مدرسه می شدند و این خود دلیل روی دلیل بود که زن را از این بنایی بی موقع می ترساند .

استاد نقاش ، پیرمرد باصفا و مهربانی بود و البته بسیار خوش صحبت . زیر لب مدام ذکر می گفت و به چابکی که از سن و محاسن سفیدش بعید بود از پله های نردبان چوبی اش بالا و پایین می کرد . از اهالی جبهه و جنگ بود و سرد و گرم چشیده . سواد چندانی نداشت این را از امضای کج و معوجش می شد فهمید . اما حرف که می زد ؛ می شد از لابه لای کلماتش خیلی چیزها شکار کرد .


بوی رنگ تمام خانه را برداشته بود . پیرمرد نقاش ، با وسواس رنگ یاسی اتاق خواب را ساخت و صدا زد : حاج خانوم تشریف بیارید ببینید این همون چیزی هست که می خواستید . زن چادرش را سرکشید و ترکیب رنگ را پسندید. نوبت به اتاق بعدی رسیده بود . پیرمرد دوباره دست به قلم شده بود و رنگ صورتی کم رنگ را ساخت . باز صدایش در خانه پیچید که ... حاج خانوم تشریف بیاورید ببینید این رنگ خوبه ؟

مرد خانه ، لبخندی زد . رو به استاد نقاش پرسید : استاد معلومه که نظر خانمها براتون خیلی مهمه ؟ شما که از خانمت  نمی ترسی ؟

استاد نقاش کمر راست کرد . قلم موی آغشته به رنگ صورتی را در سطل رنگ فرو برد . چند قدم جلو آمد . به مرد جوان خیره شد . عرق های درشت پیشانی اش را پاک کرد و نرم و آهسته پاسخ داد :


وقتی زنی داری که بجای جلوه گری توی کوچه و خیابان ، با حیا و عفیف ، بالای سر زندگی اش نشسته و شوهر و بچه هایش را اداره می کند ، باید خانه را جوری درست کنی که او می خواهد. جوری رنگ کنی که او می خواهد . جوری بچینی که او می خواهد . این خانه همه عشق یک زن است. خانه قلمرو یک زن است . خانه را همان طوری درست کن که او می خواهد . توی خانه همان طوری باش که او می خواهد تا او هم بیرون از خانه آن طوری باشد که هم خدا خوشش بیاید هم تو.


زن به چهارچوب در اتاق رسیده بود . رنگ صورتی باب میلش بود . همانی که می خواست . استاد نقاش ، قلم مو را در رنگ صورتی فرو کرد . دیوار اتاق صورتی شده بود.



۲۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۰۸:۴۶
سیده طهورا آل طاها

کفن را , به سفارش و تاکید خودم , از نجف برایم آورد.

جوشن کبیری که با تربت بر آن نوشته شده جلوه ی خاصی دارد.

کنارش آیت الکرسی را نوشتم. از وقتی یادم می آید خط خوبی داشتم. چقدر این آیت الکرسی را خوش خط نوشتم....

حاشیه ی کفن , اقرار کردم به وحدانیت خدا و نبوت نبی خاتم و ولایت امیر المومنین... علی...

بالای کفنم را به نام نامی فرزندان فاطمه , زینت دادم.


نوبتی هم که باشد , نوبت به امضای رضایت ۴۰مومنی است که مرا می شناسند. اولین امضا را خودش برایم زد. چشمهایش پر از اشک بود . دستش می لرزید . واضح بود که کلمات را گم کرده است. هر چه که بود , امضا کرد. 

امضاهای بعدی و بعدی مانده است. کار سختی است. اما باید اسباب سفر را ببندم. باید آماده شوم. راه درازی در پیش است...

به خودم گفتم... گیرم امضای سی و نه نفر را گرفتی. امضای چهلمین نفر را می خواهی چه کنی؟

جای امضای چهلمین نفر خالیست. 


یاابن الزهرا.... کفنم را امضا می کنی؟من به رضایت توسخت محتاجم....

موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۶ ، ۱۹:۳۱
سیده طهورا آل طاها

باورم نمی شود که داری تمام می شوی .!! باورم نمی شود که آمده ای و حالا داری رخت می بندی و می روی . آمدنت کمرم را شکست و رفتنت قطعه ای از وجودم را با خود خواهد برد .

من به امید زنده ام . به امید سال بعد که دوباره خواهی آمد و جای خالی من کنج حسینه ی موج الحسین پیدا باشد . آن وقت دلم آرام می گیرد از شنیدن این رنج بی حساب و از این سینه ی کباب...

دلم آرام می گیرد از اندوه زینب بی حسین و حسین بی عباس ....

دلم آرام می گیرد از قصه ی دشتی که پر از پاره های تن علی بود ....

دلم آرام می گیرد از غصه ی پاهای پرآبله و دستان نیازی که تا نیزه ها بالا رفته بود ...

دلم آرام می گیرد از شرح بازار شام و مجلس شراب .....

دلم آرام می گیرد از خرابه شام و قبرستان یهودی ها ...


دلم آرام می گیرد از این جهل های خود خواسته ....

دلم آرام می گیرد از این چشمها که خود را به خواب زده اند ....

دلم آرام می گیرد از این دوستان که از میانه ی راه باز گشته اند ....

دلم آرام می گیرد از خودم .....


من به امید زنده ام ...

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۶ ، ۰۹:۴۴
سیده طهورا آل طاها

اگر به خاطر شریف تان باشد در پستی که در گذشته خدمتتان ارایه شد ، درباره درون گرا و برون گرا بودن افراد و همچنین خصوصیات و ویژگی مربوط به هریک صحبت شد . همچنین گفته شد که هر یک از افراد با توجه به این خصوصیت ذاتی می توانند وارد چه رشته ی تحصیلی و دانشگاهی شوند . امروز بنا به خواست یکی از دوستان خواننده این وبلاگ  ، بنا را بر ادامه این بحث گذاشتیم .

لازم به ذکر است این مبحث برای والدینی که فرزند نوجوان دارند یا نوجوانهایی که قصد انتخاب رشته یا حتی شغل آینده شان را دارند بسیار لازم و ضروری است . از آنجاییکه این مبحث یکی از اصلی ترین دغدغه های والدین و نوجوانان است مطالعه و حتی یادداشت برداری از آن را توصیه می کنم .

خلاصه مباحث مربوط به درون گرایی و برون گرایی :

- عموما" بچه های فرد (فرزندان اول ، سوم و..) درون گرا هستند . آنها حساس، زودرنج،پراسترس،معمولا" عصبی،مسوولیت پذیر،مردد در تصمیم گیری،محتاط همراه با اعتماد به نفس پایین،جزیی نگر،دقیق و فردگرا هستند. آنها شب امتحان میل به سکوت و آرامش و تنهای دارند و دلیل این امر میزان استرس غالب بر آنهاست. موقع استرس عرق سرد می کنند . تمام فصلها و حتی پارگراف ها را بادقت مطالعه می کنند.

رشته های مناسب برای این افراد در گروه های مختلف باید شامل رشته های فردی و جزیی و عمیق باشد . 

در گروه ریاضی : مهندسی عمران ، نرم افزار،الکترونیک و معماری

در گروه تجربی : جراحی ها و پزشکی تخصصی

در گروه انسانی : کلام ،فلسفه،منطق و حسابداری

در گروه فن و حرفه ای : گرافیک معماری و عکاسی است .


- عموما" بچه های زوج(دوم،چهارم و...) برون گرا هستند. آنها کلی نگر، سطحی،دمدمی مزاج،ریسک پذیر، شاد ، زودباور،خونسرد و جمع گرا هستند.

توجه داشته باشید ممکن است یک فرد درون گرا یا برون گرا تمام این خصوصیات را یکجا نداشته باشد و حتی بعضی از خصوصیت هر دو طیف را داشته باشد اما کفه ی ترازوی یکی از دیگری سنگین ترباشد. مشکل اصلی این افراد عدم تمرکز آنهاست لاکن به دلیل آرامش و استرس کمتر گیرایی بالاتری دارند.بهترین رشته ها برای این افراد رشته های سطحی ، کلی و جمعی است.

در گروه ریاضی : مهندس صنایع و مکانیک

در گروه تجربی : پزشکی عمومی 

در گروه انسانی : مشاوره ، جامعه شناسی،علوم قرآنی و مبلغ

در گروه فنی و حرفه ای : بازیگری و فیلم سازی است.


مبحث امروز:

تیپ های شخصیتی:

* افرادی با تیپ شخصیتی واقع گرایانه : علاقمند به مشاغل مهندسی فنی و علمی . کار در بخش صنعت و تجارت و خدمات . سروکار داشتن با ابزار و اشیا را دوست دارند . به ورزش و کار در محیط های بسته علاقه دارند. تمایلی به تغییر رشته و شغل ندارند . افرادی صادق ، سنتی ، انعطاف پذیر،رک،جدی ، اهل عمل ، فعال در کار ، محطاط ،غیراجتماعی و خود محور هستند .

این افراد با این ویژگی ها می توانند وارد رشته ریاضی شوند.


* افرادی با تیپ شخصیتی جستجوگر: علاقمند به ریاضی و علوم و حل مسائل ذهنی و شناخت راز دنیا،علاقمند به کارهای علمی و پژوهشی ،کار انفرادی، تکنولوژی ،منطقی،روشن فکر، دقیق،دیرباور،اندیشمند،کم حرف، مستقل،منظم،گوشه گیر،منتقد،دارای شخصیت پیچیده،خودنماوهوشیارهستند.این افراد می توانند وارد رشته علوم تجربی شوند.


*افرادی با تیپ شخصیتی هنری: جذب مشاغل هنر و ادبیات می شوند. فعالیت آزادانه و مبهم و نامنظم دارند. از روابط منظم و قاعده دار گریزان هستند. روابط عمومی خوب دارند . به سادگی احساس خود را بیان می کنند . خیالپرداز و مستقل و درونگرا هستند. غیرسنتی و آرمانگرا ، وسواسی ، مبتکر، خلاق،عاطفی ، مبهم و حساس هستند.

این افراد می توانند وارد رشته علوم انسانی و هنر شوند.


* افرادی با تیپ شخصیتی اجتماعی : علاقمند به فعالیت و نفوذ اجتماعی و جمع گرا هستند. به جای حل عقلانی به حل احساسی تمایل دارند. روحیه همیاری دارند .بسیارمسوول و بشردوست هستند. به سمت مشاغل اجتماعی و آموزشی و بهزیستی علاقه دارند . بهترین نمونه مشاغل برای این افراد : مشاور ، پرستاری، گفتار درمان گری است . آنها افرادی اهل معاشرت،باتدبیر،مسلط،مهربان و اهل ادب و آرمانگراهستند. 


* افرادی با تیپ شخصیتی جسور : قدرت ریسک بالا دارند. کارهای اقتصادی و بورس را دوست دارند. عدم علاقه به مسائل علمی دارند و درآمد اقتصادی در اولویت کاری آنهاست. دقیق و بلند پرواز هستند. علاقمند به پرحرفی و سخنرانی و سیاست هستند.


* افرادی با تیپ شخصیتی قراردادی و محافظه کار: به کارهای روتین و منظم علاقه دارد . مانند معلمی ، کارمندی و کار دفتری . اهل ریسک نیستند و دوست دار نظم و ترتیب و قوانین و مقررات . آنها افرادی محطاط و منظم و اهل عمل ، مطیع ،کارآمد و با وجدان ، دوراندیش و پیگیر هستند.


** توجه داشته باشید برای ورود به رشته تجربی باید : دارای پشتکار و حوصله باشید. سخت کوشی ،دقت،تیزبینی ،حافظه و قدرت تجسم بالا داشته باشید. علاقه به طبیعت و انسان ها از ویژگی های واردشدگان به این رشته است.


** توجه داشته باشید برای ورود به رشته ریاضی باید: به مفاهیم ریاضی و فیزیک علاقمند باشید. تحلیگر و منطقی ، دقیق و خلاق با قدرت تجسم بالا و تمایل به کار علمی همراه با پشتکار باشید.


** توجه داشته باشید برای ورود به رشته انسانی باید: دارای تیپ اجتماعی و روحیه همدلی و مردم دوستی باشید . به مسائل اجتماعی علاقمند باشید و توانایی کلامی و ارتباطی خوبی داشته باشید.


** توجه داشته باشید برای ورود به رشته معارف باید: به مسائل معنوی و مذهبی علاقمند باشید . دارای عربی قوی و اهل مطالعه باشید . قدرت استدلال و سخنوری خوبی باشید.

۳۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۶ ، ۰۹:۰۹
سیده طهورا آل طاها

برای شب مهمان داشت . کلی کار روی هم انباشه شده بود. آنقدر که حتی از فکر کردن به آن هم پشتش می لرزید . نگاهی به لیست بلند و بالای خرید انداخت . روسری اش را مرتب کرد و راه افتاد . تا آمدن دخترش از پیش دبستانی، هنوز چند ساعتی وقت داشت . شاید این تنها نقطه دلگرمی اش بود .

خریدها را یک به یک انجام داد . آخرین مغازه و آخرین خریدها را هم انجام داد . درست موقع پرداخت پول ، چشمش به سی دی هایی افتاد که روی پیشخوان خودنمایی می کرد . فکری مثل برق در ذهنش جا گرفت . 

یه سی دی کارتون بخرم تا سر دخترکم گرم تماشای سی دی شود و من هم آسوده به کارهایم برسم.

سی دی ها را یکی یکی نگاه کرد. دخترش عاشق کارتون باب اسفنجی بود . همه زندگی کودکانه اش شده بود باب اسفنجی . دفتر باب اسفنجی ، مداد و پاک کن باب اسفنجی ، عروسک باب اسفنجی ..

آخرش هم یک سی دی باب اسفنجی برای دخترک خرید و در سبد خریدهایش جاداد. 


ساعت از 4 عصر گذشته بود و سرش حسابی شلوغ بود . دختر را پای سی دی نشاند تا به کارهایش برسد. از بین کارهایش گاهی نگاهی هم به شخصیت های رنگارنگ کارتون می انداخت . گوشش با خنده های کودکانه ی دخترش نوازش می شد و ته دلش عنج می رفت .

نیم ساعت گذشت . دخترش گرم باب اسفنجی بود و خودش گرم آشپزخانه .

از بین خنده های دخترش شنید : " منم که بزرگ شدم ، می خوام مثل باب اسفنجی بشم ." مادر لحظه ای از کار ایستاد . خنده ی ریزی کرد و گفت : " یعنی می خوای اسفنج بشی ." دخترک در حالیکه چشم از کارتون برنمی داشت گفت : " نه می خوام مثل باب اسفنجی تنها زندگی کنم. وقتی بزرگتر شدم با شما و بابا خداحافظی می کنم . میرم یه خونه دیگه برای خودم زندگی می کنم . یه دونه سگ هم می خرم.... نه یه دونه گربه می خرم .... شایدم یه دونه حلزون بگیرم تا با اون زندگی کنم . عین باب اسفنجی ..."

سبزی ها همینطور توی قابلمه بالا و پایین می کردند . کتری آب جوش ، توی سر خودش می زد. برنج همچنان توی آب و نمک خیس می خورد ولی " مادر آن دختر " سرجایش میخکوب ایستاده بود.

چند قدم جلوتر رفت . روی سی دی کارتون باب اسفنجی زوم کرد . باب اسفنجی ، پدر داشت . مادر داشت . پدر و مادرش همان جا در همان شهری زندگی می کردند که باب اسفنجی زندگی می کرد اما ، باب اسفنجی زندگی مجردی داشت ....

باورش نمی شدکه به همین سادگی و با خرید سی دی های باب اسفنجی به فرزندش آموخته است که زندگی مجردی همراه با یک حیوان خانگی به مراتب بهتر و دلچسب تر از زندگی همراه با پدر ومادر است.


***********************************************************************

همین الان نوشت : مراقب آسیب های رسانه باشیم. برای مدیریت رسانه ها ، باید سطح سواد رسانه ای خود را بالا ببریم . 

پدر و مادر به عنوان اولین و مهمترین مربی کودک ، باید قدرت تحلیل خوبی داشته باشند. پیام های مثبت و منفی رسانه را دریافت و به فرزندشان گوشزد نمایند. 


۲۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۶ آبان ۹۶ ، ۱۴:۲۲
سیده طهورا آل طاها

تا اینجا الحمدلله و به یاری حضرت رضا موارد تربیتی مربوط به هفت سال نخست زندگی بچه ها خدمت شما اساتید و بزرگواران ارایه شد . هر چند مباحث خیلی بیشتر از آن چیزی است که نگاشته شد لاکن به دلیل علاقه و خواست بعضی از دوستان بهتر دیدم که وارد مرحله نوجوانی شده و به حول و قوه الهی مروری بر مشکلات و مسائل تربیتی خاص این دوران داشته باشیم .

عزیزانی که هنوز پیرامون هفت سال ابتدایی زندگی بچه ها با سوال مواجه هستند ان شاالله همچنان در خدمت خواهم بود . 


و اما بعد ... دوران نوجوانی یکی از حساس ترین و خاص ترین مراحل زندگی ماست . برخورد با نوجوان تکنیک خاصی را می طلبد . در این دوره نوجوان به حرکات و رفتارهای منطقی نیاز دارد و گمان می کند که می شود همه چیز را با رفاقت و صمیمت و دوستی حل کرد . دقیقا به همین دلیل است که نوجوان در این مقطع سنی به هیچ وجه زیر بار حرف هایی که با تحکم و امر و نهی گفته شده باشد ، نمی رود و طبعا از نصیحت بیزار است .      

آنچه در دوره نوجوانی مهم است مورد علاقه واقع شدن است . او دوست دارد در میان همسالانش بذله گو و شوخ طبع شناخته شود. 

یادمان باشد نوجوان درس خوان ولی گوشه گیر و منزوی یا خانواده کمال طلب دارد یا به لحاظ روابط اجتماعی مشکل دارد . در این دوره است که به اهمیت هفت سال ابتدایی زندگی کودک پی می بریم. فرزندی که بیشترین ساعات روز را در مهد باشد و کمتر آغوش مادر را تجربه کرده باشد دچار بحران امنیت خواهد شد خصوصا اگر سه سال ابتدایی زندگی کودک باشد . این بحران تا ابد همراه او خواهد بود . چرا که این سن ، سنی بوده که فرزند شدیدا" به آغوش مادر نیاز داشته است . 

از آنجاییکه سن 3 تا 5 سالگی کودک ، سنی است که کودک برآورد کلی خود از آینده اش را خواهد داشت ، لذا در کنار مادر بودن و آغوش محبت خانواده را احساس کردن ، به او این فرصت طلایی را می دهد تا در بحران های بعدی به سهولت عبور کند .

سن 13 تا 19 سالگی بحرانی ترین سن و طلایی ترین سن است . کمبود عاطفی خلا جبران ناپذیری در آینده او خواهد گذاشت . در این سن ممکن است آرام آرام ریشه های وسواس در او جوانه بزند.

همچنین این دوره ، به دلیل تغییرات مهم روانی ، دوره غمگینی و افسردگی نیز تلقی می شود . برای همین است که گرایش به سمت گروه همسالان به دلیل تمایل به اجتماعی شدن آغاز می شود .

نوجوان در این دوره نیاز به استقلال و پذیرش از طرف دوستان و همسالان را به شدت احساس می کند.دورن گرا یا برون گرا بودن در این سن تبلور جدی پیدا می کند. هر چند اغلب نوجوانان میل به درون گرایی پیدا می کنند . 

از آنجاییکه با تغییر نظام آموزشی ، تعیین رشته ی تحصیلی با توجه به روحیات و علایق و توانایی های فردی هر نوجوان رقم می خورد ، تشخیص درون گرا یا برون گرا بودن او مهم و قابل تامل است . 


ان شاالله در پست های بعدی بیشتر در این باره صحبت خواهیم کرد ...                                                                   

۲۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۶ ، ۱۰:۱۱
سیده طهورا آل طاها

قلمتان بی نظیر است .

شیوه ی شما در نگارش ، طرحی نو و ایده ای بدیع در نویسندگی عصر معاصر ، پیش روی آیندگان گذاشته است .

صفحات کتاب شما ، آدم را به ژرفای عمیقی می کشاند که تا وقتی کتاب به انتها نرسیده ، خواننده قادر نخواهد بود خود را از عمق این ژرفا بیرون بکشد .

من تمام آثار شما را با دقت و موشکافی رصد کردم باید بگویم شما جز برجسته ترین های نگارش در عصر حاضر هستید باید به شما آفرین گفت .

جملات بالا تنها بخشی از تحسین هایی بود که نویسنده ، بعد از نگارش و انتشار هر یک از آثارش دریافت می کرد . باید اعتراف کرد که شنیدن این جملات تحسین برانگیز از زبان اربابان نقد کتاب ، چنان حلاوتی را در او ایجاد می کرد که شاید وصفش به نگارش کار سختی باشد . شاید مثل کودکی که هفته ها تمام پول توی جیبی اش را جمع می کند تا با آن شیرینی خامه ای بخرد و با اولین گاز ، موجی از لذت و شهد با هم به او هجوم می آورد .

نویسنده ، هر بار بعد از شنیدن تمام این تحسین ها ، با آرامش و متانتی شایسته ، لبخندی ظریف می زد و باقی راه را می رفت .

اما آن روز بارانی ... آن روز بارانی پاییزی همه چیز به شکل دیگری رقم خورد . 

آن روز وقتی به سالن همایش می رفت ، باران تندی می آمد. از آن بارانهای پاییزی که تمامی نداشت . رگبار باران تمام جانش را شسته بود . عطر دل انگیز پاییز به عمق وجودش رسوخ کرده بود  و آقای نویسنده را سخت به نشاط آورده بود .

 قدمهایش را استادانه روی برگهای خیس شده از باران می گذاشت . به عادت کودکی هایش برگها را شمرد . یک ، دو ، چهار ، شش ... و بعد شماره از دستش در رفت . قدمهایش را تند تر کرد تا با برگهایی که حالا از شماره اش خارج شده بودند لجبازی کند . به رنگهای دلفریب برگها که زیر نور غروب پاییزی عشوه گری می کردند خیره شد . قهوه ای ، قرمز ، زرد ، نارنجی ...و باز این برگها بودند که ماهرانه از زیر نیم چکمه های مردانه اش گریختند تا لذت شنیدن خرد شدن برگها را از او بربایند.

از محل پارک ماشین تا سالن برگزاری همایش چند لحظه ای بیشتر نبود اما نویسنده ی جوان هنرمندانه و شاعرانه همنوا با برگهای پاییزی مشق بندگی می کرد و خالق بی نظیر اینهمه شکوه و زیبایی را شکر می کرد .

سالن مملو از جمعیت بود . این اولین مراسم رسمی بود که در آن از نویسنده تجلیل می شد . آقای نویسنده همه را از زیر نگاه های هنرمندانه اش گذراند . به عادت نویسندگان برای هر کدام از چهره هایی که می دید در چشم بر هم زدنی داستان زندگی می ساخت . برای هر کدام شادی یا غصه یا معمایی عمیق یا حتی جنایی و عشقی رقم می زد . چند ثانیه برایش کافی بود تا برای آنها که از نظر می گذراند قصه بسازد . یادش آمد کودک که بود هر وقت با قطار از کنار روستا یا شهری می گذشتند هم ، با دیدن خانه های ساده و کاهگلی ، همین عادت را داشت .

رشته ی افکارش بریده شد ... وقتی که مجری برنامه با احترام و ادب از او یاد کرد . وقتی که با کمک گرفتن از آهنگ صدایش مستمعین را به سکوت و تحسین وا داشت .وقتی که می گفت : آقای نویسنده تمام هنر قلمش را مدیون دستان هنرمند و ذهن خلاق خود است . وقتی که آقای نویسنده را برای دریافت جایزه اش روی سن دعوت کرد.

آقای نویسنده با قدمهایی شمرده روی سن آمد . به عادت کودکی هایش قدمهایش را می شمرد. یک ، دو، چهار ... اما شماره قدمها از دستش در رفت .

وقتی روی سن رسید دوباره تک تک چهره ی آدمها را از نظر گذراند . آنقدر میان چهره ها جستجو کرد تا توانست او را ببیند . او که خودش را میان جمعیت و پشت سر آنها مخفی کرده بود . نویسنده به یاد کودکی اش افتاد . به یاد روزهایی که او را از میان ستون ها و لابه لای درخت ها می جست و شیطنت آمیز می دوید تا زودتر از او برسد و چشم بگذارد و بازی قایم باشک را با عشقی کودکانه به انتها برساند . نویسنده او را خوب می شناخت . او همه ی عشق دوران کودکی اش بود.

حالا روی سن ایستاده بود . خودش را به میکروفن رساند. صدایش را صاف کرد . لب به سخن باز کرد . تازه فهمید حرف زدن چقدر برایش سخت است . او مردمیدان نوشتن و سکوت بود . واژه ها در سکوت گویا، دلرباترند .

نویسنده بلند و واضح گفت : من اینجایم تا یک سوء برداشت را اصلاح کنم . من امروز اینجایم که بگویم : تمام هنر قلمم را نه مدیون دستان هنرمند و ذهن خلاق خود که مرهون تمام عشق دوران کودکی ام هستم . کسی که با هنرمندی تمام مرا شیفته ی کتاب و کتابخوانی کرد. کسی که همبازی روزهای کودکی ، همنشین روزهای نوجوانی و دوست دوران جوانی ام بود . کسی که به دلیل مشقات و سختی های روزگار هرگز نتوانست بخواند و بنویسد اما سالهای طولانی دوران کودکی و نوجوانی ام ، برای ایجاد یک انگیزه ی درونی در من ، تنها ادای کتاب خواندن را در می آورد. کسی که در اوقات بی کاری هر چند اندکش روبرویم می نشست ، کتاب را باز می کرد و مدتها به صفحات کتاب نگاه می کرد و ورق می زد. در اندیشه ی کودکی و نوجوانی ام او را عاشق کتاب می دیدم و شیفته ی مرامش شدم . او مرا با کتاب آشتی داد و کتاب را جزو جدا ناشدنی زندگی ام کرد. من تمام قدرت قلمم را مدیون او هستم .

آقای نویسنده با افتخار ، پدرش را روی سن فراخواند . پدر با چشمهایی خیس و دستانی پینه بسته و قدمهایی سخت خودش را روی سن رساند و در چشم برهم زدنی پسرش را درآغوش کشید. آقای نویسنده روی زانو نشست . تمام سالن به احترام اینهمه ادب از جای برخاست. آقای نویسنده پاهای پدرش را غرق بوسه کرد.


فرزندانمان را با کتاب آشتی دهیم ....

۳۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۶ ، ۱۹:۳۱
سیده طهورا آل طاها