فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

**مادری که دائم الوضو و قرآن خوان و اهل عبادت باشد ، خدا خودش بچه هایش را تربیت می کند.


 **رابطه ی پدر و دختر باید خوب باشد . دختری که در خانه ی پدر کتک بخورد یاد می گیرد که نسبت به شوهرش تکبر و اقتدار داشته باشد.


                                                                                              استاد همیز

بعدا" نوشت:
سلام بانو

"رابطه ی پدر و دختر باید خوب باشد . دختری که در خانه ی پدر کتک بخورد یاد می گیرد که نسبت به شوهرش تکبر و اقتدار داشته باشد."
این صحبت خانم همیز قبل و بعد نداره ؟
چون صرف این جمله فی نفسه نمی تونه درست باشه ... چرا که اتفاقا دخترانی که رابطه عاطفی فوق العاده خوبی با پدرانشون دارند و از لحاظ عاطفی از طرف پدر ارضا می شن، به خودی خود یاد می گیرند که در مقابل مردان دیگه متکبر و مقتدر باشند ... (به اصلاح دنبال محبت تو کوچه و خیابون نمی گردند) ... و چون به این خصلت عادت می کنند ... خیلی سخت رابطه عاطفی با مرد دیگه ای می تونند برقرار کنند ولو اون مرد همسرشون باشه ... و در ماه ها و یا سالهای اولیه اون حس اقتدار و تکبری که در مقابل مردان دیگه به جز پدرشون دارند رو از همسرشون هم تفکیک کنند ...در مورد چنین دخترانی اتفاقا رابطه خیلی خوب با پدرشون عامل چنین مسئله ایه ... تا اینکه به مرور زمان این تفکیک رو یاد بگیرن ... می شه قبل و بعد جمله رو بگذارید؟

.... خواهر عزیزو مهربانم سلام . در ابتدا تقاضا می کنم دوستان محبت کنند و سوالاتشان را خصوصی نگذارند تا بتوانم پاسخ بدهم . در صورتیکه کامنت گذاشتن در وبلاگتان برایم میسر نباشد ، به لحاظ اخلاقی خودم را ملزم به پاسخ می دانم لاکن از آنجاییکه کامنت شما خصوصی است برای پاسخگویی دچار مشکل می شوم. اما بعد ... 
قبل و بعد خاصی ندارد . این جمله کاملا درست و گویاست . درست است که همیشه استثنائاتی وجود دارد اما یک پژوهشگر خوب می داند در این طور مواقع آمار کلی از جامعه گرفته می شود . به طور مثال 70 درصد از دخترانی که در خانه توسط پدر اکرام می شوند در خانه ی همسر ،زنانی موفق تر خواهند شد . 
 در بحث تربیت فرزند ما به پدرها توصیه می کنیم که اگر می خواهند دخترانشان از آسیب های اجتماعی نظیر ارتباط با جنس مخالف مصون باشند ، حتما رابطه ی عاطفی شان را با دخترهایشان تقویت کنند . چرا که این دخترها یاد می گیرند در برابر سایر مردها متکبر و مغرور باشند . با اینکه تکبر و غرور از صفتهای ناپسند است اما برطبق روایات این صفتها در زنها و دخترها کاملا نیکوست . اما نکته ی ظریفی که این وسط وجود دارد این است که این تکبر و غرور فقط در برابر مردهای نامحرم ظهور می کند نه در برابر همسر. چرا که دختری که مرتب توسط پدرمورد بی مهری و احتمالا" حقارت قرار می گیرد تلاش می کند تا در خانه ی همسر از تجربه ی زندگی با پدرش در مقام یک مرد استفاده کند و دست به اقداماتی بزند تا حقارتهای منزل پدر تکرار نشود . این مطلب که شما می فرمایید این دخترها به دلیل ارتباط خوب با پدر در برابر تمام مردها از جمله همسرشان متکبر می شوند تا این تفکیک را یادبگیرند ، حرف علمی نیست و تنها ممکن است شامل همان استثناها که عرض کردم یا تجربه های شخصی شما باشد . 
در واقع این دخترها یاد می گیرند که محبت را در چهارچوب خانه و در حریم خانواده جستجو کنند نه بر سر هر کوی و برزن. یاد می گیرند که برای همسرشان زینت کنند نه برای دیگران . براساس همین آمار که مشاوران و روانشناسان ارائه داده اند دخترانی که زیاد از لوازم آرایشی استفاده نادرست می کنند بشدت از حس حقارت رنج می برند . هر چند باز هم تاکید می کنم قطعا" استثنائاتی در تمام این آمار ها وجود دارد. 

                                                         

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۵ ، ۱۰:۴۰
سیده طهورا آل طاها

همه می گفتند : هیچ کس مادرشوهر فلانی را ندارد . اگر جای او باشید یک هفته نشده خانه و زندگی را رها می کنید و فرار را به قرار ترجیح می دهید . کنجکاوی (شما بخوانید فضولی ) امانم را بریده بود . یعنی مادر شوهرش چکار می کرده که این طور در موردش حرف می زنند؟ تازه رفتار مادر شوهر به کنار ، خود اون خانوم در برابر رفتارهای مادرشوهرش چه می کند ؟

توی حال و احوال خودم بودم که صحبتهایشان دوباره به حول محور مادر شوهر مذکور برگشت . سراپا گوش شده بودم . گیرنده هایم به شدت فعال شده بود . در همین حال و احوال بود که نفر جدیدی به جمعشان اضافه شد . از قرار درست همان خانمی بود که درباره اش صحبت شده بود .

خودش تعریف می کرد که : نه مادرشوهرم زن بدی نیست . هر چه باشد مادر است . سن و سالی ازش گذشته و کمی بیشتر حساس است . شوهر من تک پسرش هست و برای همین خیلی دوستش دارد . به هر حال مادرشوهرم هر چه که باشد یا باید مرتب با او و به تبعش با همسرم بجنگم یا باید برای دوام زندگی ام با او کنار بیایم . از اولش خودم قبول کردم که با مادرشوهرم در یک خانه زندگی کنم . 

پیش خودم گفتم : شاه می بخشه ولی شاه قُلی نمی بخشه ، شده حکایت این خانم ها . حالا که یک زن پیدا شده با مادرشوهرش کنار می آید ، خانمها نمی گذارند . اما کم کم که صحبت به رفتارهای مادرشوهرش کشیده شد مسئله جالبتر شد . حالا دوست داشتم بدانم چه اتفاقی افتاده که این خانم راحت تر از سایرین می تواند با مادرشوهرش کنار بیاید.

زن ادامه داد : اولش شوق و ذوق داشتم به خودم می گفتم : مادرشوهرم هم مثل مادرم می ماند . چه فرقی می کند . سعی می کردم بهش محبت کنم اما رفتارهای مادرشوهرم واقعا روی اعصابم بود . اینکه مجبور بودیم اول زندگی هر جا که می رویم با او هماهنگ باشیم و حتما" حتما او را هم با خود ببریم . اینکه هر وقت مهمان داشتیم باید او را هم دعوت می کردم و من نمی توانستم جلوی مهمانها راحت باشم و دو کلمه با دخترخاله ها یا دختر عمه ام صحبت کنم . اینکه هیچ مسافرت دو نفره ای نداشتیم و هر مسافرتی که می رفتیم او هم همراهمان بود حتی ماه عسل ، برایم سخت و طاقت فرسا بود . 

تقریبا" تمام وعده های غذایی را با مادرشوهرم بودیم و اگر می خواستم که سفره ام را جدا کنم حتما به شدت از طرف مادرشوهرم مواخذه می شدم . تا جایی که حتی فکر این مسئله را هم از سرم بیرون می کردم . آمار تمام مهمان ها و مهمانی هایی را که می رفتیم داشت . اینکه چقدر آب مصرف می کنید . چرا اینقدر رفت و آمدتان زیاد است . چرا اول زندگی ریخت و پاش و اسرافتان زیاد است . و سوالهایی از این دست دیگر روز مره زندگی ما شده بود .

تمام زندگی من و شوهرم در دو تا اتاق تو در تو و یک آشپزخانه ی کوچک خلاصه شده بود . با وجود تمکن مالی همسرم ، من اجازه فکر کردن به یک خانه مستقل را نداشتم . چون هم خانه شدن با مادرشوهرم را خودم انتخاب کرده بودم . 

گاهی می شد که من غذایی می پختم و مادرشوهرم پیله می کرد که : من پسرم رو می شناسم اون این غذا رو دوست نداره . با وجودی که می دانستم شوهرم این غذا را دوست دارد و با میل می خورد اما مادرشوهرم غذای دیگری می پخت و همسرم مجبور بود برای راضی کردن مادرش از غذای او بخورد . 

هر وقت چند تا از همسایه ها به خانه مادرشوهرم می آمدند این من بودم که در هر شرایطی که می بودم باید از آنها پذیرایی می کردم . آنوقت بود که کنایه های مادرشوهرم شروع می شد : والا پسرهای ما ساده اند . این روزها دخترها گرگ شده اند . معلوم نیست توی این دانشگاه ها بهشون چی یاد می دن که اینقدر ساده پسر آدم رو تور می کنن . این طور وقتها خون خونم را می خورد .

عید نوروز که می شد تازه گرفتاری من شروع می شد . رسم عجیبشان این بود که خانوادگی به بازدید عید هم می رفتند . مثلا یکدفعه خانواده عموی شوهرم که با عروس و داماد و نوه ها به سی نفر می رسیدند برای ناهار می آمدند منزل ما و بعد ما باید با تمام اهل و عیال برای شام می رفتیم منزلشان و این دور همچنان به قوت خودش باقی بود و این برای من که نوعروس بودم واقعا سخت بود.

حرفهایش انگار تمامی نداشت که یکی از خانمها شگفت زده پرسید : چه جوری این شرایط رو تحمل می کنی ؟ 

و این درست همان سوالی بود که من منتظر پاسخش بودم .

زن سرش را فاتحانه بالا گرفت و گفت : شوهرم . هر وقت که مادرشوهرم با رفتار یا حرفهایش آزارم می دهد این شوهرم هست که با اظهار همدردی همه چیز را برایم درست و قابل تحمل می کند. هر بار بابت تحمل ها و صبوری هایم به هر شکل ممکن ازم تشکر می کنه . گاهی حتی با یک شاخه گل . اونقدر ازم عذرخواهی می کنه تا دلم نرم می شه . این طور مواقع همین که می بینم شوهرم می فهمد و مرا درک می کند برایم کافیست . او ساعتها پای دردودل من می نشیند و اجازه می دهد برایش حرف بزنم . بعد پیشانی ام را می بوسد . کف دستانم را می بوسد و از من دلجویی می کند . بارها شده وقتی مجبور است به جای غذایی که برایش پخته ام غذای مادرش را بخورد با اینکه سیر است و من این موضوع را می دانم هر طور شده غذای مرا ولو بعنوان عصرانه می خورد و کلی تعریف می کند . زن با نوک کفشش خاک ها را جا به جا کرد و ادامه داد : شما بگویید وقتی شوهری به این قدرشناسی و مهربانی دارم می توانم صبور نباشم ؟!

راست می گفت . استادم را می گویم . اینکه : مردهایی که توانایی مدیریت بحران را دارند زندگی موفق تر و همسران بساز تری خواهند داشت .



۳۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۴۹
سیده طهورا آل طاها

* یکی از مشکلاتی که اخیرا" با آن روبرو هستیم این است که بعضی از مادرها زیادی به پسرهایشان در سنین نوجوانی به بعد محبت می کنند . این محبت های مکرر پسرها را بسیار شبیه دخترها می کند و این می شود که وقتی این پسر بچه مرد شد و همسر اختیار کرد به جای آنکه توانایی جلب محبت همسرش را داشته باشد خودش از کمبود محبتی که توقع دارد زنش مانند مادرش به او داشته باشد رنج می برد . این خلا کم کم باعث می شود که او برای جلب محبت بیشتر دست به رفتارهایی بزند که منشا بسیاری از مشکلات خواهد شد .

* زندگی زناشویی مثل نردبان است . سربالایی و سختی دارد . اما همین سربالایی و سختی هاست که زن و مرد را به اوج میرساند . اینکه توقع داشته باشیم در طول زندگی همه اش سوار سرسره باشیم و در کمترین نوع فشار و سختی به سر ببریم غلط است . چرا که این سرسره و سرازیری هرگز زن و مرد را به اوج نمی رساند چه بسا آنها را به قعر بکشاند.

* داشتن بینش سیاسی برای زن ، یک موهبت است . زن سیاسی می تواند شهید پرورش دهد . می تواند مادر شهید بشود . زن سیاسی می تواند نیروی مهدوی تربیت کند و هر جا که مردها کم بیاورند این زن سیاسی است که می تواند فریاد بزند و از حق دفاع کند . حضرت زهرا و آسیه نمونه های بارز این نوع زنان هستند . در واقع زن مهدوی باید یک تحلیلگر سیاسی باشد.

*اینکه امروز حرم حضرت زینب کانون تربیت لشکر جهانی آخر الزمان شده است یعنی : تربیت فرزند بر مدار مادران و زنهاست . 


** بعدا" نوشت : مشروح سخنرانی ایشان از شبکه سه سیما پخش خواهد شد.

موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۱
سیده طهورا آل طاها

سالهای زیادی را منتظر آمدنش بودیم . کودک بودنم هرگز باعث نشد که غمهای نهفته در چشمهای مهربان خواهرم را نبینم . کودک بودنم هرگز باعث نشد که جای تک تک زخم زبانهای اطرافیان را بر قلب دوست داشتنی خواهرم نبینم .

انگار تمام کودکی ام گوش شده بود تا بشنود : بچه دار نمی شه . دختر شون رو به پسر ما انداختن . سادگی کردیم دختر از تهران گرفتیم . باید دخترخاله مان را برایش می گرفتیم . 7 سال گذشته ، چشممون سفید شد از بس منتظر تولد بچه اینها شدیم . انتظار فایده نداره باید برایش زن دیگری بگیریم شاید اجاق این یکی کور نباشه .

با همه ی کودکی ام می دانستم که خواهرم چطور زیر بار اینهمه اندوه خرد می شود. شوهرش هر بار که از جبهه برمی گشت دلداری اش می داد که : اینها همه حرفهای خاله زنکی است . رها کن این حرفها را . به خواست خدا راضی باش . من دوستت دارم چه بچه دار بشوی چه نشوی . آرام باش تا من با آرامش به منطقه بروم . تا دلم مرتب آشوب تو را نداشته باشد ...

زمان گذشت و به مدد عنایت امام رضا خواهرم صاحب پسری شد که" سجاد " نامیدنش .

حالا سجاد برای خودش مردی شده است . در آستانه ی بیست و سه سالگی . 

دوست دارم در لباس دامادی اش ببینمش . با وسواس برایش به دنبال دختر می گشتم . سلیقه اش را خوب می دانم . هر چه باشد من خاله اش هستم . 

من بالیدنش را به چشم دیده بودم . من چهاردست و پا رفتنش ، روی دو پا ایستادنش ، دویدن هایش را دیده بودم . من دیده بودم که چطور از حروف کلمه می سازد و از کلمه ها جمله . من دیده بودمش وقتی محرم ها در امامزاده چیذر و پای مداحی حاج محمود ملکوتی می شود و غریو " حسین حسین" مردانه اش تمام جانم را از خوشی پر می کند . من دیده بودمش وقتی که به فرماندهی حاج محمد ناظری دلاورانه می رزمد . من دیده بودمش ... با همین چشمهای خودم ... 

حالا من ، خاله اش ، می خواستم برایش زن بگیرم .... 

قرار شده بودم خواهرم با او صحبت کند تا با خانواده دختر صحبت کنیم و برویم برای خواستگاری اما...

سجاد من مرد شده است . آنقدر مرد که می خواهد برود . سجاد من بزرگ شده است . آنقدر بزرگ که دنیا را با تمام تعلقاتش سه طلاقه کرده است . سجاد من از پریدن در زمین خسته است می خواهد اوج بگیرد . تا آسمان ... تا دفاع از حریم عمه جانش ... سجاد من غیور شده است . آنقدر که نمی خواهد ، نمی تواند ناموس آل الله را یکبار دیگر اسیر ببیند. 

سجاد من در لباس رزم خواستنی تر خواهد شد ...

۶۹ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۴۳
سیده طهورا آل طاها

عادت من بر این است که وقتی بین بچه ها دعوا می شود تا جاییکه ممکن هست دخالت نمی کنم . فرصت می دهم تا بچه ها خودشان با هم کنار بیایند . این البته شامل مواقعی که کار به جاهای باریک می کشد نمی شود .

آن روز هم گویا یکی از همین روزها بود . همین روزهایی که کار داشت به جاهای باریک کشیده می شد. خصوصا اینکه من مشغول صحبت با خانمی بودم که نیاز به کمک داشت . صحبتم مطابق معمول طولانی شده بود . مشاجره ی کودکانه ی بچه ها به دعوا تبدیل شده بود . من از داخل آشپزخانه ، اتاق بچه ها و موقعیت آنها را رصد می کردم . اوضاع داشت وخیم تر می شد و من تلفن به دست کار خاصی از دستم بر نمی آمد . 

تا تلفن تمام شود کار بچه ها به زد و خورد کشیده بود . موهای بافته ی شکورا توی دستهای صبورا جا خوش کرده بود و تلاش های شکورا برای دست یافتن به موهای صبورا به سرانجام نمی رسید . با ناراحتی بالای سرشان رسیدم . با دیدن من ، خودشان را جمع و جور کردند و سیخ سرجایشان نشستند. اول از همه ، علت دعوایشان را جویا شدم . مثل اکثر وقتها بر سر یک چیز کوچک بحثشان شده بود. 

رو به شکورا کردم و با ناراحتی گفتم : خواهرت از تو بزرگتره و حق نداری که بهش بی احترامی کنی . بعد از کمی صحبت ، مشابه همان حرفها را به صبورا گفتم که : خواهرت از تو کوچکتر است و تو باید مراعات حالش را بیشتر بکنی . یادت باشد که او چند سال کوچکتر از الان شما می فهمد . چند سال کمتر از الان شما ، صبر داره . 

بعد از صحبت برایشان شرح دادم که چطور می شد راحت تر و ساده تر ، مشکل را حل کرد . تاجاییکه اجازه ندهند کار از یک مشکل کوچک به جاهای باریک کشیده شود . 

مرحله ی بعدی برایشان ، خصوصا برای شکورا گران تمام شد . هر دو از پول توجیبی ماهانه شان محروم شدند . این تنبیه اخم هر دویشان را در هم کرد و اشک شکورا را سرازیر کرد.

صبورا را صدا زدم : فکر می کنی تا کی می توانی با داد زدن کارها را مطابق میلت پیش ببری ؟ تا کی می توانی به جای حل مسئله صورت مسئله را پاک کنی ؟ فکر می کنی تا کی می توانی که با دعوا کردن و بگو مگو های مکرر ، ورق را به نفع خودتی برگردانی؟ 

هیچوقت دعوا کردن ، داد زدن و بلند کردن صدا چاره ی کار نیست . گاهی باید یاد بگیری که بجای دعوا کردن دنبال راه حل منطقی و آسان تر بگردی . باید یاد بگیری تا عصبانیتت را مدیریت کنی تا در لحظات بحرانی ، خودت و زندگی ات را مدیریت کنی . در زندگی که دو طرف معرکه جز داد زدن و دعوا کردن راه حل دیگری برای به کرسی نشاندن خواسته ی خودشان ندارند ، جهنمی به پا می شود که هر دو سو درآن می سوزند . یادت باشد تا وقتی که در حل مشکلات و اختلاف سلیقه ها حرف زدن و گوش دادن جایگاهی نداشته باشد ، این مشکلات هستند که فرمانروایی می کنند. 

شاید امروز بتوانی با داد زدن نظر و خواست خودتت را اعمال کنی اما مطمئن باش که فردا و در زندگی مشترکت این راه حل محلی از اعراب ندارد . آن روز مردی در مقابل توست که درست به اندازه ی خودت می خواهد تا حرفش را به کرسی بنشاند . آن روز تو با مردی مواجه می شوی که هم صدایش از تو بلندتر است و هم زورش از تو بیشتر است . به تمام این احوال غرور مردانه ای را که نمی خواهد در برابر تو کم بیاورد را هم اضافه کن . اگر نتوانی خشم و حتی خواسته هایت را مدیریت کنی و عصبانیتت برایت تصمیم بگیرد ؛ زندگی ات مسابقه ی طناب کشی می شود که هر دو طرف سعی بر برنده شدن در این مسابقه دارند و برنده آن کسی می شود که زورش از تو زیاد تر باشد . به زودی می بینی که وقتی در برابر حرفهای مادر شوهر یا خواهر شوهرت کم می آوری و از خواسته هایشان ناراحت می شوی دیگر نمی توانی از قدرت داد زدن استفاده کنی . خلاء و ناتوانی تو در مدیریت بحران کار دستت می دهد . آیا می توانی در برابر دلخوری از خانواده ی همسرت از قدرت صدایت استفاده کنی ؟

واقعیت این است در زندگی کسی برنده است که قدرت مدیریت خشم و بحرانش از دیگری قوی تر است و عنان عصبانیتش به دست خودش است .

یادمان باشد به بچه ها از کودکی و نوجوانی توان مدیریت خشم و کنترل عصبانیت شان را بیاموزیم تا در آینده با بحران های جدی روبرو نشوند . 

۳۴ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۲ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۳۳
سیده طهورا آل طاها

ساعت از 8شب گذشته بود . مرد روحانی خسته از کار روزانه به اتاقش آمد .طلبه ها رفته بودند و حوزه کاملا" خلوت شده بود. مردروحانی که استاد جوان همین حوزه بود، روی زمین نشست تا غذایی که از ظهر برایش باقی مانده بود به عنوان شامِ شب بخورد . چند سالی می شد که از این حوزه برایش دعوت نامه فرستاده بودند . در شهر خودشان ، برای یک طلبه مانند او کار زیادی نبود و مرد روحانی برای تامین مخارج خانواده اش مجبور شده بود تا از شهر دوست داشتنی اش و از کنار همسر و چهار فرزندش دل بکند و به تهران بیاید . تمام وقتش را در این حوزه می گذارند . روزها درس می داد و شبها مطالعه می کرد . هر دو هفته یکبار عصرهای پنجشنبه به شهرشان می رفت و جمعه ها آخر شب باز می گشت . مخارج رفت و آمد بالا بود و او نمی توانست بیشتر از این به خانواده اش سر بزند. همیشه دلش برای بچه هایش تنگ بود .یادش می آمد که خیلی وقت بود که نتوانسته بود یک دل سیر بچه هایش را ببیند. 

دستش را زیر سرش گذاشت و در تنهایی و سکوت خودش به سالهای دور رفت . پدرومادرش خیلی دوست داشتند تا پسرشان دکتر بشود . همیشه می گفتند : حیف است تو اینهمه استعداد داری . با این هوش و استعدادت می توانی دکتر خوب و حاذقی شوی . وقتی که بزرگ تر شد انگار آرمان هایش هم تغییر کرد . هدف هایش هم با او بزرگ شدند . بزرگ و بزرگتر. 

اواخر شهریور آن سال را خوب به یاد می آورد . همان روزهایی که با مشقت توانسته بود رضایت پدرش را برای شرکت در کلاسهای حوزه به دست بیاورد . به زودی در حوزه هم درخشید . استعداد و توانایی اش در درک و بحث تحسین اساتید را برمی انگیخت . 

به خواستگاری رفت و همان جا به همسرش گفت : من یک طلبه ی ساده ام . قرار است نان خور امام زمان باشم پس از من انتظار نداشته باشید که چشمم به دست پدرم باشد . هر چه از مال دنیا دارم شهریه ای است که پس انداز کرده ام به اضافه ی کتابهایم که تمام سرمایه ام هست . گفته بود : شما منزل پدرتان در یک رفاه نسبی هستید اگر با من ازدواج کنید مجبور می شوید مرتب همراه من به روستاهای دورافتاده یا شهرستانهای کوچک برای تبلیغ هجرت کنید . شاید مجبور شوید مدتهای طولانی تنها بمانید . رفاهی که من می توانم برایتان فراهم کنم اندک و جزیی است . ممکن است مجبور باشید سختی های زیادی بکشید . حالا با تمام این احوال حاضرید همسر من شوید؟

مرد روحانی دختر جوانی را به یاد می آورد که چادرش را محکمتر کرد و زیر لب گفت : ان شاالله بتوانم همراه خوبی برای شاگرد امام صادق باشم .

حالا سالها از آن روزها می گذشت و زنِ زندگی اش هیچ چیز از همراهی کم نگذاشته بود . بزرگ کردن بچه ها کار سختی بود ولی زن صادق تر از این بود که قولش را فراموش کند . زندگی در یک خانه ی اجاره ای کوچک و مسئولیت تربیت 4 بچه کار راحتی نبود . او می دانست که زندگی طلبگی با تجملات میانه ای ندارد . یعنی اصلا نمی شد با حقوق طلبگی تجملاتی هم شد . باید مراقبت می کرد که نکند دخل و خرج خانه به هم بریزد. اما گاهی کار واقعا سخت می شد . مثل زمستان سال گذشته که فاطمه زهرا ، سخت مریض شد . پول درمان سر به فلک می گذاشت و آنها ناچار شدند تا کتابهای مرد روحانی را بفروشند تا بخشی از هزینه ی درمان را تامین کنند . 

مرد روحانی ، نگاهی به ساعت دیواری انداخت . عقربه های ساعت به کندی دنبال هم می کردند . ساعت نه شب بود . خواب اما انگار ، با چشمهایش بیگانه بود . فکر و خیال مخارج درمانی فاطمه زهرا ، آرامش نمی گذاشت . باید چاره ای می اندیشید. پس فردا نوبت بیمارستان داشت ودستش خالی بود.بلند شد . وضو گرفت . قامت به نماز بست . سر به سجده گذاشت . سر از خاک برداشت . دستانش به آسمان رفت . تا ناکجا آباد . شاید می خواست ستاره ها را دست چین کند . سکوتش را شکست . الهی بحق باب الحوائج علی اصغر ....

هنوز کلامش منعقد نشده بود که صدای زنگ تلفن بلند شد . مردی از آن سوی خط می گفت : سلام حاج آقا چند جا سفارش نظافت خونه بهمون دادن ، کسی رو ندارم بفرستم ، شما میری ؟ قند توی دل مرد روحانی آب شد . بله ی بلند و بالایی گفت . 

سر به سجده گذاشت . الحمدلله ... شکرا"لله ... 

مرد روحانی می دانست . کار عار نیست . رزق حلال درآوردن برای خانواده عین جهاد در راه خداست. طلبه ها نمی دانستند استاد اخلاق حوزه شان ، شغل دومی هم دارد . نظافت منازل ...

******************************************************************

بعدا" نوشت: با اینکه قبلا به عنواین مختلف به این نکته تاکید کرده بودم لاکن بر خودم فرض دیدم که مجددا" خدمت دوستان عرض کنم ، مطالب این وبلاگ در 98درصد موارد کاملا منطبق بر واقعیت است . لاکن در بعضی موارد به دلایلی ازجمله مسائل امنیتی فرد مورد بحث یا حفظ ساختار داستانی ماجرا دخل و تصرف هایی در اصل مسئله داده ام . به طور مثال "مردروحانی" مورد بحث در این پست که یکی از دوستان همسرم هستند بر طبق آنچه گفته شد برای امرار معاش خانواده پرجمعیت خود مجبور به هجرت به تهران شده و اکنون چند سالی است که به دور از خانواده در این شهر اقامت دارند و شبها را در محل کار خود زندگی می کنند. ایشان برای گذران زندگی مثل خیلی از طلبه ها که به کارهای مختلف از جمله کارگری ساختمان ،شاگردی مغازه، نانوایی و... مشغول هستند به نظافت منازل می پردازند و اصلا و ابدا از این موضوع ناراحت یا شاکی نیستند و معتقدند درآوردن رزق حلال وظیفه ی مرد خانواده است و بابت آن شاکر نیز هستند . اما به دلیل حفظ مسائل امنیتی بنده شغل اصلی ایشان را در این پست ، قید نکرده ام . در واقع ایشان مدرس حوزه نیستند و به کار دیگری مشغول هستند. بحمدلله فرزندان ایشان در کمال صحت و سلامت هستند و بنده صرفا جهت حفظ ساختار داستانی پست صحبت از بیماری فرزند ایشان داشتم . آنچه مسلم هست این است که چارچوب کلی کاملا منطبق بر واقعیت می باشد . سایر پست ها هم ممکن است از این قاعده مستثنی نباشند.

۴۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۳
سیده طهورا آل طاها

یا غیاث المستغیثین ....


اگر از مواضع حق فاصله بگیرید جیبوتی برایتان می شود امپراطوری روم . اگر کوتاه بیایید اصحاب فتنه ، برایتان طناب داری می شوند که ریسمانش به تعبیر حضرت صدیقه ی زهرا علیه السلام از بَلبَله ی شیطان بافته شده است . 

به هوش باشید ...


** آمریکا تصریح کرد : تنها در صورتی تحریم ها علیه ایران برداشته می شود که ایران بخش عمده ای از فعالیت انرژی هسته ای خود را متوقف کند .

** روز گذشته ایران ، قلب راکتور هسته ای خود را خارج کرد ...

وقتی این خبرها را می شنوم بی اختیار اشک از حاشیه ی چشمانم سرازیر می شود . در خلسه ی خودم فرو می روم و به خودم می گویم : امان از دل خانواده های شهدای هسته ای . آنها که عزیزانشان را دادند تا فرزندانشان ، سرافرازی ایران اسلامی را ببینند غافل از آنکه ، تنها چیزی که برای فرزندانشان به یادگار ماند اندوه بی پدری و درد یتیمی بود . 

رهبر و مولای ما ، فرزندانت صبورانه استخوان در گلو و خار در چشم ، خشم حیدری شان را مهار زده اند و تا زمانیکه شما اراده نکنید قدم از قدم برنمی دارند . اما به اذن و اراده ی الهی هرگز اجازه نخواهیم داد تاریخ تکرار شود و مشتی فتنه گر و کودتاچی ، ریسمان به گردن علی بیندازند و ناموس این سرزمین را در کوچه ها سیلی بکوبند و ما را از حق مسلم مان محروم کنند . 

گوش به فرمان شما نشسته ایم سید و آقای ما ...

موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۶
سیده طهورا آل طاها

عربستان سعودی روابط خود با تهران را قطع کرد ...


میان هیاهوی خبرهای سخت و تلخ شنیدن این خبر چون نسیمی آرامش بخش تمام جانم را صفا داد . چشمانم برق زد . چشمانی که مدتها بود در حسرت از دست دادن شیرمردان شهید شهرم در سوریه و سامرا ، بارانی بود . قلبم را روشن کرد . قلبی که هنوز که هنوز است در ماتم فاجعه ی مِنا نشسته است .قلبی که عزادار کودکان یمن است . قلبی که در حسرت بی خبری از شیخ فرزانه زکزاکی نشسته است . بی اختیار قرآنم را در آغوش می کشم . و لبریز می شوم از حس خوشی . 

امیدوار می شوم که زین پس ایران و ایرانی ، ننگ ارتباط با یک دولت سگ صفت وهابی را از پیشانی خود پاک می کند . 

آل سعود از ما عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر . 


موتوا بغیظکم (بخشم خود بمیرید)

موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۰۹:۵۸
سیده طهورا آل طاها

شهریه ی حوزه را که گرفت در اولین فرصت ممکن ، بازار رفت . از مغازه ای که لباس طلبگی می فروخت یک پیراهن سفید یقه آخوندی خرید . مدتها از آخرین باری که مخارج خانه و زندگی و بچه ها اجازه داده بود که برای خودش چیزی بخرد گذشته بود.

به خانه که رسید بچه ها دوره اش کردند . از سروکول خسته اش بالا می رفتند . صدای شیطنتها و شیرین زبانی های فاطمه خانوم که فقط 4 سالش بود ، تمام خانه را پر کرده بود . آقا جواد با خوشحالی جلو آمده بود و دفتر دیکته اش را نشان می داد تا بابا ببیند که پسرش تمام دیکته اش را بدون غلط نوشته است . مربم بانو در حالیکه پیش بند آشپزی مادر را از تنش در می آورد جلو آمد تا عبا و قبای بابا را بگیرد. آقا ابوالفضل با همان آرامش همیشگی اش جلو آمد و با نجابت سلام داد . انگشتش لای کتاب مکاسب بابا بود . امتحاناتش نزدیک بود و کتابها و یادداشتهای بابا به دردش می خورد.

مادر جلوتر از همه ایستاده بود . همیشه عمامه ی شوهرش را با احترام می گرفت و بالای کمد می گذاشت . می دانست که شوهرش به مرتب بودن عمامه اش حساس است . پس همیشه آن را در بالاترین جای کمد می گذاشت تا از شیطنت فاطمه خانوم در امان باشد.

مرد به اتاق رفت و با پیراهن نوی سفیدش بیرون آمد . همه دورش را گرفتند که : به به مبارک باشه . ان شاالله لباس مکه رفتنت. مادر جلو آمد و گفت چقدر جنسش خوب است . خیلی کار خوبی کردی که بالاخره برای خودت یک پیراهن نو خریدی. 

پیراهن به تنش بود که خوابش برد . 

قبل از اذان صبح بلند شد . مشغول عبادت بود . بعد از نماز صبح و تسبیحات حضرت زهرا تازه یادش افتاد که شب را با پیراهن سفیدی که تازه خریده بود ، خوابیده است .

احتمال می داد که پیراهنش حسابی چروک شده باشد . جلوی آیینه قدی ایستاد تا خودش را در پیراهن جروک شده اش تماشا کند . اما از دیدن خودش در آن پیراهن کاملا شوکه شد . تا جاییکه می دانست پیراهنش سفید ساده بود اما چیزی که الان تنش بود یک پیراهن با خطوط قرمز و آبی بود. پر از گل و درخت و خانه . پر از آدمهای کوچک و بزرگ . با یک خورشید بزرگ که وسط آن همه نقش و نگار خودنمایی می کرد. خوب که دقت کرد نقاشی خودش را دید در عمامه ای که به سرداشت .همین طورنقاشی همسرش با یک چادر و پوشیه ای که بصورت داشت . آن طرف تر یک دختر کوچک با موهایی بلند که تا مچ پایش می رسید وکفشهایی که پاشنه هایش حسابی بلند بود و لپ هایی قرمز و لبخندی که تا بنا گوش در رفته بود . او فاطمه خانم را در نقاشی اش خوب می شناخت.

دیگر هیچ اثری از پیراهن نو و سفیدی که دیروز خریده بود ، نبود . در عوض یک پیراهن داشت که فاطمه خانوم برایش نقاشی کرده بود . پیراهنی که شبیه یک تابلوی نقاشی شده بود . معلوم بود که فاطمه خانوم از خواب شبانگاهی بابا حداکثر استفاده را کرده است .

مرد خودش را بالای سر دخترش رساند . خودکار آبی و قرمز توی دستهای کوچولویش جاخوش کرده بود . تمام دست و صورت فاطمه اش پر از خط های قرمز و آبی خودکار بود . مشخص بود که شب پرکاری را گذرانده است . 

مرد دوباره جلوی آیینه قدی ایستاد . دلش برای پولی که هدر شده بود می سوخت . دلش برای آن پیراهن نوی سفید تنگ شده بود . مات و مبهوت یک نگاه به خودش می کرد ، یک نگاه به پیراهنش ، یک نگاه به دخترش . دستش را در محاسن پر پشتش فرو کرد . یاد توصیه پیامبر افتاد که بچه ها تا 6 سالگی امیر خانه هستند . 

صورت فاطمه اش را بوسید . خودکارها را از دستش بیرون آورد . پتوی گلدارش را تا زیر چانه ی دخترش بالا کشید . گونه هایش را بوسید .

..............

...................

ساعت 8 صبح ... 

طلبه های جوان به احترام استادشان ایستادند . استادی که پیراهن گلدار عجیبش از زیر قبا خودنمایی می کرد .


۵۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۹
سیده طهورا آل طاها
موقع بیرون آمدن از خانه ، خودش را توی آیینه ی قّدی خانه برانداز کرد . چادرش را جلوتر کشید . باز هم جلوتر. توی دلش به خودش آفرین گفت : احسنت به این حجابی که دارم . چه حجاب کاملی . واقعا" توی دوستان دانشگاهی کسی هم هست که بتواند عین من حجاب بگیرد ؟! بعد آخرین نگاه را به آیینه انداخت و با اطمینان گفت : نه گمان نکنم . 
بیرون از خانه ، داخل مترو ، توی تاکسی حتی در حیاط دانشگاه از دیدن دخترهای هم سن و سالش که حجابشان چنگی به دل نمی زد بیزار بود . زیر لب هر چه لعن و نفرین می دانست نثارشان می کرد : یک مشت دختر هرزه و بی حیا .... خدا لعنتتان کند ... 
توی کلاس هم وضع همین طور بود . با این تفاوت که به جز خودش دوستان و اطرافیانش هم از حیا و حجابی که داشت تعریف می کردند . گاهی هم پیش می آمد که به او غبطه می خوردند. این تعریف و تمجید ها حس خوشایندی به او می داد . بعضی وقتها سر سجاده نمازش می نشست و با خودش زمزمه می کرد : واقعا" خدا دیگر چه می خواهد . نمازم را که می خوانم ، آنهم اول وقت . روزه هایم را هم که می گیرم . اهل گناه هم نیستم . حجابم هم که حرف ندارد . بنده ای به این خوبی هستم . 
بعضی وقتها از آنچه به زبان می آورد ، دلش می لرزید . حسی در اعماق وجودش به او می گفت که یک جای کار، اساسی می لنگد . 
........
............
شب قدر بود . شب توبه . شب چنگ زدن به ریسمان الهی . شب استغاثه . خیلی تلاش می کرد . خیلی زور می زد . اما هر چه بیشتر تلاش می کرد ، کمتر به نتیجه می رسید . انگار اصلا چشمه ی اشکش خشک شده بود . هیچی ... حتی یک قطره .. حرص می خورد . در تاریکی شب به اطرافش نگاه کرد همه گریه می کردند همه از ته دل گریه می کردند . سبک می شدند . اما او و تلاش هایش به جایی نمی رسید . آن سوتر خانمی نشسته بود که اتفاقا از نظر حجاب اصلا به پای خودش نمی رسید . اما داشت خوب با خدا حرف می زد . استخوان سبک می کرد . تکان های بی امان شانه اش حکایت از سبک شدن دلش داشت . چرا؟! 
چرا او می تواند و من نمی توانم . من که از او بهترم . حجابم . اعتقاداتم . !! پس چرا او می تواند و تلاشهای من برای ارتباط با خدا به جایی نمی رسد .؟! کلافه شده بود . اما حس می کرد که دارد به جواب سوالش می رسد . اینکه کجای کار می لنگد ؟ چرا آرامش درونی ندارد ؟
در همین حال بود که صدای مردم او را به خودش آورد : بعلی ابن موسی ... بعلی ابن موسی ... آه از نهادش بلند شد . دارد تمام می شود . رسیده اند به امام هشتم . الان سفره را جمع می کنند و من هنوز نفهمیده ام که عیب کارم کجاست . یکباره چنگ زد به آستان کریمانه ی علی ابن موسی الرضا . یا امام رضا عیب کارم کجاست ؟ شما را به حق جوادتان ... شما را به حرمت عمه تان .... جماعت هنوز می گفتند : بعلی ابن موسی ... بعلی ابن موسی ... هول و ترس به جانش چنگ زد . ترس از تمام شدن فرصت امانش را بریده بود . یا امام رضا به حق باب الحوائج علی اصغر ، کمکم کنید.
یادش آمد .... فهمید ... یادش آمد که ، از حرفهای دیگران برای تایید خودش استفاده کرده نه تعدیل خودش . یادش آمد که آدمی مثل او هرگز تسلیم نمی شود . نه تسلیم خدا و نه تسلیم ولی خدا.
یادش آمد تا گردن گرفتار عَُجب شده است . یادش آمد که استادش عجب را آفت جمع های مذهبی می دانست . یادش آمد استادش حرفهای دیگر هم زده بود . گفته بود : دقت کرده اید چرا گاهی توی روضه ها هر کاری می کنید نمی توانید گریه کنید اما همان خانم مانتویی که حجابش از شما پایین تر است گریه که نه ، زار می زند ؟ چون او خوب می داند که خطا می کند . می داند که اشتباه کرده برای اشتباهش شرمنده است و گریه می کند . شاید هم توبه کند و آنوقت پاک شود از ناخالصی ها اما شما پیوسته خودتان را بهتر می دانید . برتر می دانید . من .... این "من "گفتن ها بیچاره تان می کند. دست بردارید از این "من" .. دست بردارید از این عجب ، با عجب نمی شود به کبریا رسید .
به خودش آمد . مردم می خواندند ... بالحجة ... بالحجة .... یکباره فریاد زد . چنگ بر صورت انداخت . خودش را دید که چقدر حقیر و ذلیل و زبون است . مثل آدمی که با آخرین رمق هایش ، تلاش می کند تا از اعماق چاه بیرون بیاید ، آخرین تلاشش را کرد . " خدایا به حق صاحب الزمان ... یا صاحب الزمان به حق عموی علمدارتان ..... الهی العفو ...." اشک مثل سیلاب راه خودش را به بیرون یافته بود و فوران می زد . 
جماعت همچنان می خواندند : بالحجة ... بالحجة .. بالحجة...
۴۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۴
سیده طهورا آل طاها