فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

محرم هنوز تمام نشده است . امروز دومین روز از محرم است . مگر غیر از این است که فاجعه ی کربلا از فتنه سقیفه شروع شد ؟ مگر غیر از این است که دستانی که در سقیفه با کودتاگران بیعت کرد سالها بعد از آستین شیطان به در آمد و قربه الی الله بر پسر پیامبر شمشیر فرود آورد ؟ مگر غیر از این است که آتشی که ازخیمه های آل الله بالا رفت همان آتشی بود که درب خانه ی وحی را سوزاند؟ مگر غیر از این است که ریسمانی که برگردن سجاد آویخته شد همان ریسمانی بود که برگردن امیرالمومنین علی آویخته شد ؟ و مگر غیر از این است که فرمود : برای ما اهل بیت روزی مصیبت بار تر از عاشورا نبود مگر روز سقیفه و هجوم به خانه ی امیرالمومنین و آتش زدن درب خانه و قتل محسن ..

پس ....

محرم هنوز تمام نشده است . امروز دومین روز محرم است . جماعتی که به سرکردگی رئیس کودتا، درب خانه ی ولایت را به آتش کشیدند همان جماعتی بودند که تا یک هفته ی قبل ملاقات با علی و زهرا را باعث افتخار خود می دانستند.

محرم هنوز تمام نشده است . امروز دومین روز محرم است .

*********************************************************************

دخترک وارد مترو شد . با موهایی که از دو طرف شالش آویزان شده بود . 

دخترک وارد مترو شد . با لبهای سرخ . با گونه های رنگین . 

دخترک وارد مترو شد . با چیزی که به بلوز شباهتش بیشتر بود تا مانتو . با ساپورتی که ساق پاهایش را به رخ همه می کشید .

دخترک وارد مترو شد . اما جلوتر که می رفت اوضاع را غیر عادی تر می دید. صدایی می آمد . صدای مویه های یک زن . صدا جوان به نظر نمی آمد . جلوتر رفت . جلوتر و باز هم جلوتر. درست بود . صدا ، صدای مویه های یک پیرزن بود. مویه ها بلند و بلندتر می شد . زنها اطراف پیرزن را گرفته بودند. هرکس چیزی می گفت . صدایی می گفت : از دست گرانی است . امان از گرانی و اجاره خانه ها. صدایی دیگر ادامه داد : از دست بی وفایی اولادش گریه می کند امان از این بچه ها. صدایی دیگر ... دخترک جلو رفت . جلوتر... مقابل پیرزن ایستاد. پرسید : مادر چی شده ؟ پیرزن نگاهی به دخترک انداخت . انگار که داغ دلش تازه شده باشد . چادر به صورت کشید و باز گریست . دخترک از میان صدای گریه های پیرزن می شنید : عزیز دل مادر . پسرگلم . عصای دستم . دخترک غصه خورد . پرسید : در عزای پسرتان گریه می کنید ؟ پیرزن سری به علامت تایید تکان داد. دخترک پرسید ؟ کی از دنیا رفتند ؟ پیرزن گریه هایش را خورد و پاسخ داد : سال 63 . توی جبهه . دخترک جا خورد . پرسید از سال 63 تا حالا...؟! تازه امروز یادتان افتاده که برای پسرتان عزاداری کنید . پیرزن نگاه عاقل اندرسفیهی انداخت و گفت : پسرم وصیت کرده بود که برای شهادتش گریه نکنم . برایش عزاداری نکنم . اما هروقت که دیدم حیا میان دخترانمان مرده . هر وقت که دیدم غیرت میان مردهایمان خشکیده. هروقت که دیدم کوچه و خیابان پر از بی حیایی و بی غیرتی و بدحجابی است می توانم برایش عزاداری کنم .

حالا وقتش شده دخترجان . وقت آن رسیده که برای پسرم عزاداری کنم . بعد انگار چیزی یادش آمده باشد دوباره مویه را از سر گرفت .

دخترک عقب عقب رفت . گامهایش را سریعتر کرد. با کف دستانش لبهای سرخ شده اش را پاک کرد. می خواست نام شهید را بپرسد اما جرات نداشت .

دخترک از مترو بیرون آمد . پله ها را رو به بالا دو تا یکی می کرد . می رفت . شاید به ملکوت ....

۳۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۲
سیده طهورا آل طاها

دو سالی می شود که فاطمه را شناخته ام . دختری با یک چهره ی معصوم و دخترانه . ظریف با قدی متوسط . اوایلش برایم یک دختر بود مثل خیلی از دخترهایی که هرروز می بینم . اما کم کم فاطمه توجه مرا به خودش جلب کرد . 

پدرومادر فاطمه هر دو متولد کربلا هستند و این یعنی اصالتا" از مردم اهل عراق و عرب زبان هستند .  سالهای زیادی است که ساکن ایران شده اند . فاطمه و تمام برادرانش متولد این مرز و بوم هستند. همزمان با پیروزی انقلاب ، پدرومادر فاطمه که از مجاهدین عراقی بودند از بیم آزارهای رژیم بعث به ایران مهاجرت کرده بودند و اکنون سالهاست که در هوای این مرزو بوم نفس می کشند.

اولین چیزی که توجه مرا جلب کرده بود همین بود . همین که والدینش متولد کربلا هستند . ولی کم کم رفتارهای فاطمه برایم جالب شد . می دیدم که به شدت به انجام اعمال عبادی اش حساس و دقیق است . می دیدم که وقتی دستش را برای انجام کاری بلند می کند ، محکم لبه ی آستینش را به کمک انگشتانش می گیرد مبادا اندکی از ساق دستش نمایان شود . می دیدم که وقتی به دلیلی مجبور به همکلامی با نامحرم می شود آرام و متین و شمرده صحبت می کند . می فهمیدم که می خواهد آهنگ صدایش از نامحرم دور بماند . می دیدم که مستقیم به چشم نامحرم خیره نمی شود . نگاهش به زمین دوخته می شود و با متانت قدم برمی دارد . او تنها دختر مدرسه است که پوشیه می زند و هیچگاه نگاه ها و خنده های زیر زیرکی بچه ها او را از حجابش دور نمی کند.

فاطمه شیفته و شیدای امام حسین است . این را می شود از پیاده روی های اربعینش فهمید . وقتی که مصمم است با پای پیاده از مرز تا خود کربلا برود . کافیست که در مجلسی باشد و نام مولایش را بشنود . چنان بی خود از خود به سبک زنهای عرب هروله می کند که تماشایی است و تحسین برانگیز.

فکر می کردم که فاطمه در همین ها خلاصه می شود . اگر چه همین ها هم کم نیست اما ... همه ی اینها فاطمه هست و اینها همه فاطمه نبود . کم کم چیزهای بیشتری از فاطمه کشف کردم . او یک خانه دار به تمام معناست . دست پختش مثل خیلی از زن های عرب ، حرف ندارد . غذاهای عربی را خیلی خوب می پزد . گاهی در بازارچه ی مدرسه ، غذاهایش را به معرض نمایش می گذاردو بچه ها برای خوردن تکه ای از غذاهای فاطمه سرو دست می شکنند. 

تابستان امسال که بچه ها را برای شرکت در کلاسهای ورزشی می بردم و می آوردم ، از مادرش شنیدم که خیاطی می کند . در این کار هم مهارت نسبی خوبی دارد . گاهی با هم حرف می زنیم و من آثار پختگی در گفتار و رفتار را در او هویدا می بینم . 

حالا بعد از دو سال آشنایی با خانواده ی فاطمه می دانم که او آمادگی لازم برای تشکیل یک خانواده را دارد . به خوبی از پس اداره یک زندگی بر می آید . مادرش می گفت که این رسم ما عربهاست که دخترها را از سنین پایین برای زندگی مشترک آماده می کنیم .  

می شنیدم که فاطمه خیلی در جمع همشاگردی هایش نیست . اولش فکر می کردم شاید منزوی است اما کم کم فهمیدم فاطمه بیشتر از سنش می فهمد . بیشتر از سنش درک می کند . همین مسئله باعث شده که رفتارها و گفتارها و حتی دغدغه های دختران همسن و سالش به نظر برایش کودکانه بیاید . فاطمه دختر همین عصر است . همین زمانه . می پرسند : مگر می شود ؟ مگر می شود که یک دختر در این سن و سال از پس اداره یک زندگی بربیاد ؟ باید بگویم صرفنظر از بعضی استثنائات ، البته که می شود . این بستگی به تربیت صحیح والدین دارد . 

والدین فاطمه ثابت کرده اند که می شود . امکان دارد . کافیست که دیدمان را نسبت به فرزندانمان عوض کنیم . باور کنیم که می توانند . باور کنیم که خدایی که آنها را در 9 سالگی مکلف نموده و به آنها اذن بندگی داده ، یقینا" افق های طولانی تری را برای آنان رقم زده است . فقط کافیست که ما استعدادها و توانایی های ذاتی شان را بارور کنیم . آنقدر که به آخرین مدل لباس هایشان ، آخرین رنگ سال، آخرین موسیقی فلان خواننده ی اروپایی ، برایشان توجه می کنیم و به خیال خودمان اجازه می دهیم که بچه گی شان را بکنند و در آینده حسرت نکرده هایشان را نخوردند ، کمی فقط کمی آنها را باور کنیم . به آنها اعتماد کنیم . 

خواهیم دید که می شود تا در خانه ی همه ما یک فاطمه باشد . او ، فاطمه ... 14 سال دارد ....

۷۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۸
سیده طهورا آل طاها

مرد یکی از منبری های تهران است . زیر پوست همین شهر زندگی می کند ، نفس می کشد . روزهای اول ماه محرم بود . هوا سرد بود و سوز عجیبی داشت . دیر وقت بود . شب چادر سیاهش را به سر کشیده بود و فقط کورسوی ستاره ها و چراغ های خیابان راه را برایش روشنتر می کرد . در حال و هوای خودش بود . در حال و هوای این روزهای حرم اباعبدالله . برای خودش زیر لب زمزمه می کرد و کتاب منتهی الآمالش را که از جان عزیزتر می داشتنش به بغل چسبانده بود . وسط آن هیاهو های درونی صدای پیرزنی او را در جایش میخکوب کرد : " حاج آقا برای خونه ی ما هم منبر می آیی ؟" مرد روحانی برگشت . پیرزن محکم رو گرفته بود . دوباره سوالش را پرسید . مرد روحانی یادش آمد که تمام وقت منبرهایش پر شده است . گفت : مادر جان خیلی دیر اقدام کردید الان بیشتر منبری ها وقتشان پر است . پیرزن گفت : من با بیشتر منبری ها کار ندارم . شما می آیی خانه ی ما برای منبر ؟ مرد روحانی خواست "نه" بگوید . اما ته دلش لرزید . از " نه " گفتن به عزادار امام حسین می ترسید . گفت : باشد می آیم . چه روزهایی ؟ چه ساعتی ؟ پیرزن گل از گلش شکفت . گفت از فردا تا ظهر عاشورا . بعد هم آدرس را داد و در تاریکی شب گم شد .

مرد روحانی آدرس را پایین و بالا کرد . خیلی دور نبود . در یکی از همان کوچه های فقیر نشین جنوب شهر. از فردا یک منبر به منبرهایش اضافه شده بود . یک خانه ی محقر در یک کوچه ی ساده و فقیر نشین در یکی از جنوبی ترین محله های تهران . سرجمع عدد زن هایی که آمده بودند شاید کمتر از 15 نفر بود . به خودش گفت اینهمه راه آمده ام و حالا فقط این تعداد ....

روزهای بعد هم رفت و رفت . ظهر عاشورا با صدایی گرفته از عزاداری به خانه رسید . نمازش را خواند و اصلا نفهمید که چطور خوابش برد . 

خواب می دید....

او زنی را در خواب می دید که چهره نداشت . چادر مشکی اش انگار تمام زمین را فرش کرده بود . با عجله به سمتش می آمد . یکباره نهیبش زد . کجایی آشیخ ؟! مجلس بدون منبری مانده و تو اینجا خوابیده ای ؟!!..

مرد روحانی آشفته برخاست و نشست . هنوز گیج خواب و وحشت زده از هیبت آن زن . یکباره دو دستی توی سرش کوبید . "ای وای یادم رفت ... منبر پیرزن را یادم رفت . "

مرد روحانی یادش رفته بود که به پیرزن بگوید ظهرهای عاشورا منبر نمی رود و به جایش شب می آید. نفهید چطور لباس پوشید . نعلین هایش را جابه جا پا کرد . عبایش زیر پا گرفت و او را به زمین انداخت . مرد روحانی بی خیال از درد زانویش برخاست . عبایش را جمع کرد و با تمام قدرتی که داشت در کوچه ها و خیابانها می دوید . به سر کوچه ی پیرزن که رسید از دور پیرزن را می دید که مرتب به خانه می رفت و باز به سرکوچه سرمی کشید . دست روی دست می زد و زیر لب چیزی می گفت و لب می گزید. با شرمندگی خودش را به چهارچوب در رساند . پیر زن نگاهی به چهره ی مرد روحانی کرد  و با هول و تشویش گفت : " کجایی حاج آقا ؟؟! خانوم فاطمه ی زهرا یکساعته که توی خونه معطل شماست . آبرویم جلوی خانوم رفت . مجلس عزای پسرش داشت خراب می شد . مانده بودم چه خاکی به سرکنم . خوش آمدید بفرمایید تو ..."

پاهای مرد روحانی به جلو نمی رفت . انگار خشک شده بود . یخ زده بود . روی منبر نشست . تعداد همان تعداد بود . نه .... انگار یک نفر اضافه شده بود ... یک خانوم که چهره نداشت و چادرش زمین را فرش کرده بود . 

این یک ماجرای حقیقی است ....

**********************************************************************

باذن الله و باذن فاطمه الزهرا....


دخترت تشنه اشک است ولی باور کن 

گریه کردن وسط هلهله سخت است پدر...


کاش می شد کمی از نیزه بیایی بغلم 

به خدا بوسه از این فاصله سخت است پدر ....


۵۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۰:۴۰
سیده طهورا آل طاها

زن ، چهره ی معصومی داشت . سن و سالش بالا نبود . 15 سال از ازدواجش می گذشت و حاصل این ازدواج دو فرزند بود . درسخوان و باهوش . کمی که با هم صحبت کردیم از ته لهجه ای که داشت فهمیدم همشهری هستیم . کم کم برایم از زندگی اش گفت . از اینکه بعد از ازدواج برای زندگی به تهران آمده اند و همین جا ساکن شده اند . تعریف کرد :

خانواده ی همسرم از شرایط اقتصادی بالایی برخوردار هستند اما هیچ کمکی به ما نمی کنند . من هم توقعی ندارم . چند سال اول شوهرم سرکار می رفت . مرد رو به راه و خوبی بود اما وقتی کارش را از دست داد اوضاعش تغییر کرد . دیگر به دنبال کار نمی رفت . من مانده بودم با دو تا بچه . شرایط مالی آنقدر وخیم شد که مجبور شدیم برای ادامه زندگی و فرار از اجاره های بالای تهران به اطراف کرج کوچ کنیم . همان جا بود که خودم دست به کار شدم و برای خودم در یک کارخانه کار پیدا کردم . شب کار بودم. از ساعت 7 شب تا 7 صبح سرکار بودم . مثل جنازه به خانه می آمدم . از خستگی روی پا بند نبودم اما باید مشغول شوهر داری ، کارهای منزل و سروسامان دادن به اوضاع بچه ها می شدم . به دل شوهرم خیلی راه می آمدم . مراقب بودم که بیکاری اذیتش نکند و غرور مردانه اش را خرد نکند . هر چند دنبال کار نمی رفت اما دلم نمی خواست اقتدار مردانه اش پیش من و بچه ها شکسته شود . 

بالاخره بعد از کلی خواهش و تمنا ، مادر همسرم توانست کاری در تهران برای شوهرم دست و پا کند. کار در یک شرکت خصوصی و خارجی . این شرکت ، در واقع یک شرکت اقتصادی کوچک بود که در ایران فعالیت می کرد و اغلب کارکنان آن خارجی بودند. به تهران نقل مکان کردیم . دیگر مجبور نبودم با آن شرایط سخت کار کنم این باعث خوشحالی ام بود اما شرایط به شکل دیگری تغییر کرد .

همسرم مدتی بعد از ورود به این شرکت از نظر اعتقادی سقوط کرد . دیگر نماز نمی خواند . روزه نمی گرفت . مرتب سیگار می کشید . کارش شده بود فحاشی به نظام . توهین به رهبری ، به امام . من اصلا" آدم سیاسی نیستم . سرم به زندگی و بچه هایم گرم است اما دوست نداشتم که برکت از خانه و زندگی ام، به دلیل فحاشی و توهین های همسرم برود . کم کم نسبت به محیط کارش کنجکاو شدم . فهمیدم تمام خانم هایی که آنجا مشغول به کارند اعم از ایرانی یا خارجی ، بدون حجابند . یعنی اصلا شرط استخدام خانمها در این شرکت خصوصی همین بود . پول خوبی هم می دادند . اوضاع اقتصادی ما بهتر و بهتر می شد اما یک شکاف عمیق میان من و همسرم شکل گرفته بود . یواش یواش فهمیدم که همسرم از مشروبات الکلی استفاده می کند . وقتی این مسئله را فهمیدم انگار نابود شدم . هیچ وقت فکر نمی کردم که یکروز بیاید و همسرم که زمانی نماز می خواند و روزه می گرفت کارش به اینجا کشیده شود . اعتراضات من شروع شده بود . اما فایده ای نداشت . حالا دیگر گل بود و به سبزه هم آراسته شد . دست بزن پیدا کرده بود . تا می توانست مرا به باد کتک می گرفت . برایش فرقی نمی کرد جلوی بچه ها باشد یا جلوی مادر و خواهرم . فقط می زد . آنقدر که خسته و کوفته یک جا می افتاد و نفس نفس می زد . من بی نهایت شوهرم را دوست دارم . این موضوعی بود که خودش هم خوب می دانست . این جور وقتها بلند می شدم و دستش را می گرفتم . عذرخواهی می کردم . می بوسیدمش . گریه می کردم و از او می خواستم که فراموش کند .

تمام تلاشم را می کردم تا زن خوبی برایش باشم . دست پخت من حرف ندارد . از خودم تعریف نمی کنم این حرفی است که همه می زنند . سعی می کردم غذاهای خوب درست کنم و جلویش بگذارم . خانه همیشه آراسته باشد . خودم همیشه مرتب باشم تا محیط خانه برایش امن و بی دغدغه باشد. اما احساس می کردم اوضاع خوب نیست . رفته رفته متوجه رفتارهای مشکوکش شدم . می دیدم که تا دیر وقت پای کامپیوتر نشسته و مشغول چت کردن است . بعدا" دانستم که در فضای مجازی خودش را مرد مجرد و کم سن و سالی معرفی می کند و به این شکل با زنها و دخترهای دیگر چت می کند. از خواندن بعضی از حرفهایش حالم بهم می خورد . از اینکه مرا و بچه هایش را نادیده می گیرد می سوختم اما دَم نمی زدم . تمام وظایفم را بی عیب و نقص انجام می دادم اما اوضاع بهتر نمی شد . هنوز هم همین طور است . انگار که فاصله ی من و او ، هر روز عمیق تر از قبل می شود . کتک هایش تمامی ندارد . توهین ها ، تحقیر ها و فحاشی هایش از حد می گذرد. من چکار کنم ؟"

مانده بودم چه بگویم . گاهی همین طور می شوم . می مانم که چه بگویم . این طور وقتها دست به دامن امام رضا می شوم . او تمام وظایفش را انجام می داد . هر کاری را که باید در این مورد به او می گفتم خودش جلو جلو انجام داده بود . باید فکری به حال همسرش می کردیم . 

بیرون آمدن او از فضای مسموم جایی که در آن اشتغال داشت راه حل مشکل بود . اما شدنی نبود. زیر بار نمی رفت . مسئله این بود که اصلا مشکلی در خودش نمی دید. راه های زیادی را رفتیم . کارهای زیادی کردیم . از خیلی ها کمک گرفتیم اما نشد . انگار به هر دری می زدیم به در بسته می خوردیم . من هرگز و ابدا تا بحال به کسی پیشنهاد جدایی نداده بودم اما الان بعد از گذشت 2 سال دیگر کم آورده بودم . کم کم گفتم : بهتر است به فکر جدایی باشی .این مرد ، مرد زندگی نیست . می گفت : می ترسم . بعد از او چکار کنم ؟ دوستش دارم . زیاد . تازه از نظر اقتصادی هم مشکل دارم . تلاش کردم تا انگیزه پیدا کند . رانندگی یاد بگیرد. خیاطی را حرفه ای بیاموزد تا بتواند مستقل شود . می گفت : نمی توانم دلم نمی آید با پول شوهرم این کارها را یاد بگیرم بعد از او جدا شوم و مستقل زندگی کنم . 

از خودم بدم می آمد که دارم چنین پیشنهادی می دهم . حالم بد بود . به در بسته خورده بودم . باید اقرار می کردم . زن همه کار کرده بود تا زندگی اش و شوهرش حفظ شود . اما مرد کوچکترین تلاشی نمی کرد. 2 سال ، کم نبود . 

تنها راهی که به ذهنم رسید همین بود . شوهرت را بی خیال شو . بگذار هر طور که می خواهد زندگی کند . تو فقط زندگی خودت را بکن . دو دستی به خودت و به بچه هایت برس . چاره ای نیست تو هر کاری می توانستی برای برگرداندن شوهرت کردی الان فقط مراقب خودت باش. تا می توانی رابطه ات را با خدا قوی تر کن . به نمازهایت دقت کن . زیاد دعا کن . خیلی زیاد . برای شوهرت هم دعا کن . عاقبت زندگی ات را به خدا بسپار و بگذار تا او برای شوهرت و برای زندگی ات تصمیم بگیرد . به خدا بگو که تمام تلاشت را همان طور که خودش می داند کرده ای و زین پس شوهرت و زندگی ات را به خودش می سپاری .

روزی که این پیشنهاد را به او دادم هرگز فکر نمی کردم که چه می شود . او تغییر کرده بود . دیگر رضوان سابق نبود . انگار میان هاله ای از نور غرق شده باشد . فهمیدم که نماز شب می خواند . چه نماز شب هایی ... فهمیدم که دعامی کند . چه دعاهایی ... از تغییراتش شگفت زده شده بودم. اما می گفت شوهرم همچنان همانی هست که بود .هر چند در خودش تغییرات شگرفی رخ داده بود. انگار صبور تر شده بود . آرامتر شده بود . دیگر اذیتهای شوهرش را نمی دید . شده بودند یک زندگی سه نفره . خودش و بچه هایش . 

تا آن روز .... 

اردیبهشت ماه بود . عصر روز سه شنبه . زنگ زد . صدایش می لرزید . صدای من هم . گفت : طهورا جان ، .... شوهرم مُِِرد...!! شوکه شده بودم . پرسیدم : چرا ؟!! گفت : چند شب پیش بعد از نماز شب ، مثل کسی که طاقت از کف داده باشد به خدا گفتم : خدایا پس کی قرار است تکلیف مرا با این مرد روشن کنی ؟ مگر غیر از این است که : " بترسید از عاقبت ستم کردن به کسی که جز خدا فریاد رسی ندارد." ؟؟ ادامه داد . " بعد از نماز روی مبل خوابم برد . صدای یک نفر را می شنیدم که می گفت : مهلتش تمام شده . به اندازه کافی برایش صبر کردیم . تکلیفش را روشن می کنیم. از خواب که بیدار شدم آنقدر وحشت زده بودم که هزار بار گفتم : خدایا غلط کردم . دیگر شکایتش را نمی کنم . هر چقدر هم که کتکم بزند . هر چقدر هم که بد باشد و بد بگوید .

اما دیروز ، روز ولادت حضرت عباس ، هر چه اصرار کردم با هم به مولودی برویم قبول نکرد. به جایش یک شیشه مشروب برداشت و تا می توانست خورد . به سرو وضع خودش رسید . انگار می خواست جایی برود . یک دفعه دستش را به سمت قلبش برد. حالش بد بود . به اورژانس زنگ زدم . مرتب بالا می آورد. یک دفعه توی دستشویی به سمت من که با گریه و التماس نگاهش می کردم برگشت و با حالتی وحشت زده گفت : " رضوان منو ببخش . من غلط کردم . خدایا من غلط کردم . به اینها بگو بروند. بگو من را نبرند . من اشتباه کردم . قول می دهم اگر مهلتم بدهی سربه راه بشوم . "

دستهایش را به اطراف به شدت تکان می داد و التماس می کرد که نمی آیم . مرا نبرید . توبه می کنم. ناگهان کف اتاق پهن شد . اورژانس رسید می گفتند ایست قلبی کرده است . می گفتند مرده است . انگار صد سال بود که مرده است . صورتش سیاه شده بود . چشمانش وحشت زده به سقف دوخته شده بود . خیلی دیر شده بود . شاید فهمیده بود اما خیلی دیر.

از پشت تلفن پرسید : طهورا جان دلم برایش می سوزد حالا که این لحظه ی آخر توبه کرده بود آیا توبه اش را می پذیرند ؟ سکوت کردم . دلم نمی آمد جوابی را بدهم که دوست نداشت بشنود . او هنوز هم زن دلسوزی بود . 

گاهی خیلی زود دیر می شود .... خیلی زود .... 


۶۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۵:۲۸
سیده طهورا آل طاها

گوش کنید ، زمان دارد به سرعت می گذرد . فرصتها به گفته ی مولایم علی ، چون ابر در حال گذرند. وقت تنگ است . زمان آن رسیده که میان رفتن و ماندن یکی را انتخاب کنیم . یا باید حسینی بود و در لشکر حسین تا پای جان ، تا پای اسارت ، تا پای دیدن سر نازنین عزیزت بر فراز نیزه ها صبر کرد یا باید یزدی شد و در لشکر عمرسعد ، پای سرهای به نیزه افراشته شده هلهله کرد . این جا میانه بودن ، حد وسط بودن معنا ندارد . یا باید سفید باشی یا سیاه . خاکستری شدن عین تباه شدن است. زمان اینکه بچه هایمان را نازک نارنجی بار بیاوریم و نگذاریم آب توی دلشان تکان بخورد گذشته است . ظهور ان شاالله نزدیک است و باید کاری کرد . دیر بجنبیم فرزندانمان از صف لشکریان آخرالزمانی امام عصر جا می مانند . دیر تکان بخوریم در صف ملعونین تاریخ جای خواهیم گرفت و می شویم مایه عبرت آیندگان. 


تازه از مدرسه آمده بود . ناهارش را خورده بود و پای سینک ظرفشویی ، مشغول شستن ظرفهای ناهار بود. باید کارهای باقیمانده خانه را با سرعت بیشتری سروسامان می دادم . به درس شکورا می رسیدم و برای کلاس زبان آماده اش می کردم . بی تاب عزاداری هیات بودم . تا عاشورا چیزی نمانده بود . 

شروع به تعریف کرد. همیشه همین عادت را دارد . صبورا را می گویم . " امروز توی مدرسه مان عزاداری بود . خانمی آمده بود توی نمازخانه و مداحی می کرد . خیلی قشنگ می خواند . دلم می خواست با فرازهای زیارت عاشورا گریه کنم اما بچه ها مسخره بازی در می آوردند . هر کس که گریه می کرد یا سینه می زد را دست می انداختند . نگاه کردم دیدم فاطمه بی وقفه بدون نگرانی از اینکه بچه ها دستش بیندازند گریه اش را می کند . خواستم مثل او شوم . اما نشد . نتوانستم . دلم می خواست مثل فاطمه شوم اما دوست نداشتم تا بچه ها دستم بیندازند و مسخره ام کنند . جلوی ریزش اشکهایم را گرفتم و نگذاشتم که فرو بریزند. "

صبورا برگشت . نگاهم کرد . دستم را ستون بدنم کردم . محکم چهارچوب در را گرفتم . از دیدنم یکه خورد. صدایم لرزید . من کجا را اشتباه رفتم ؟؟! صدایم کرد : مامان .... نگاهش کردم : کسی که امروز از ترس مسخره شدن از گریه کردن برای جدش می ترسد مطمئن هست که فردا ، وقتی امام عصر ظهور کرد و چهره از پس ابر بیرون کشید از مسخره شدن ها نمی هراسد و به ندای هل من ناصر امامش لبیک می گوید ؟ آن وقت که دیگر پای جان هم وسط می آید . پای قربانی کردن و قربانی دادن . مطمئن هستی که آن روز از مسخره شدن نمی ترسی . مطمئنی که آن روز ترس از دست دادن مال و جانت تو را به ماندن فرا نمی خواند ؟

پای سینک ظرفشویی خشک شده بود . آن شب رنگ گریه های صبورا در زیر بیرق جدش ، انگار رنگ شرمندگی بود . صدایش را می شنیدم که می گفت : من امیدت را ناامید کردم ...


خودم خوب می دانم که گاهی به دخترانم سخت می گیرم . روی چیزهایی انگشت می گذارم که مادرهای دیگر خیلی ساده و سطحی از کنارش رد می شوند . خوب می دانم به نکاتی توجه می کنم که مادرهای دیگر اصلا" آن ها را نمی بینند. برای این کارم دلیل بزرگی دارم . من دخترانم را برای بزرگ شدن ، برای دانشگاه رفتن و شاگرد برتر شدن ، برای ازدواج کردن و فرزند آوردن به دنیا نیاورده ام . من دخترانم را به دنیا آورده ام تا به مدد دعای امام عصر ، از زمره ی سربازان حضرتش باشند . بارها به خودشان گفته ام که : شما برای کار بزرگی به دنیا آمده اید . قرار است تا تحت لوای امام موعود دنیا را دگرگون کنید . من باید فرزندانم را برای روزی که وعده داده شده مهیا کنم . از امروز باید به فکر فردایشان باشم . من باید برای فریادهای نخراشیده ی دشمن که " هل من مبارز " می طلبد ، فرزندانی تربیت کنم که بی هیچ واهمه ای به ندای امامشان " لبیک " گویند . راستش را بخواهید من کفن فرزندم را هم خریده ام.

فصلِ سوسول بازی گذشته ، صدای بانگ الرحیل می آید ....

۶۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۱
سیده طهورا آل طاها

سالهاست که از فرارسیدن عاشورا بر خود می لرزم . سالهاست که شبهای عاشورا کودک می شوم . می نشینم و در خلوتهای شب هنگام پیش از عاشورا ، کودکانه به خود وعده می دهم. شاید فردا حسین را نکشند . ! شاید این بار علی اصغر را آب بنوشانند . ! شاید این بار دشت پُر نشود از پاره های تن علی اکبر.! شاید این بار حجاب برندارند از سر ناموس آل الله .! شاید این بار روبند نکشند از چهره ی زنان حرم.! شاید این بار صبح طلوع نکند . شاید ....!!! 


چه توقع های کودکانه ای دارم من .! خوب می دانم که صبح فردا مسیح را به نیزه می کنند . خوب می دانم که صبح فردا قاسم در آغوش عمو در حالی جان می دهد که پای به زمین می ساید و دل عمو را هزار پاره می کند . خوب می دانم که صبح فردا ، آنگاه که سیمای علی اکبر به طلوع می نشیند و رجز می خواند که : این منم " علی " .... فریاد بر می خیزد که " نامش علی است ؟ پس پاره پاره اش کنید .... " خوب می دانم که صبح فردا از آسمان گهواره عطش خواهد بارید . خوب می دانم که صبح فردا دشت پر می شود از صدای سقای آب و ادب ، آنگاه که مولایش را "برادر " خواند . ... من تمام این ها را خوب می دانم . باز بر صورتم پنجه می کشم و بی خیال می شوم از ردّ خونی که گونه هایم را رنگ می کند.

 کاش دخترت پیش از عاشورا می مُرد و رَخت عزایت را بر تن نمی کرد که حبیبی حسین و نِعمَ الحبیب.. اینک اما ، تمام سرمایه ام را به قربانی آورده ام . آیا می شود که دریای سخاوت تو ، یابن رسول الله قربانی هایم را رد نکند ؟

دخترانم چه ارزشی دارند ؟!! جان عالم به فدای سرتان . به امیدی بزرگشان کردم که روزی شوند پَرپَرتان ...

۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۰
سیده طهورا آل طاها

شب اول محرم .... سینه زنت آرزوشه ... با دستای یه پیر غلامت پیرهن سیاه بپوشه .........


باز محرم از راه رسید و صدای هروله ای تمام جانم را به آتش می کشد . باز محرم از راه رسید و من مانده ام و اندوه بی پایان عاشورا ....


باز محرم از راه رسید و فریادهای " هل من ناصر ینصرنی " مردی غریب از هزار توی تاریخ به گوش شنیده می شود. کجاست آن گوش شنوا که فریادهایش را لبیک گوید ...؟؟


باید برخیزم ... پرچم سرخ فام عاشورا مرا می خواند ... باید امشب برم ... باید امشب برم و چمدانی که به اندازه ی تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست . رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند ..... یکنفر باز صدا زد .... کفش هایم کو ؟؟!


 

۲۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۵
سیده طهورا آل طاها

صفحات تاریخ را اگر تورق کنی در می یابی که ، تاریخ این مرز و بوم هرگز خیانت هیچ خائنی را تاب نیاورده است و هیچ خائنی هرگز عاقبت به خیر نشده است . 

لذا حالا که برخی بر اسب مراد سوارند باید بدانند که دیری نمی پاید که این اسب سرکش با همان سرعتی که آنها را بر پشت خود سوار کرد به حول و قوه ی الهی ، آنها را به زمین خواهد کوبید تا سیه روی شود آنکه در او غش باشد ....


من چوب را بلند کردم ؛ تا گربه دزدها حساب کار دستشان بیاید ....


والعاقبه للمتقین ....

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۴ ، ۰۹:۱۶
سیده طهورا آل طاها

زن حدودا" 35 ساله بود . صاحب دو دختر باهوش و زیبا . مشکل این بود که دختر بزرگتر که تصادفا" باهوش تر و زیباتر هم بود شرایط خاصی داشت . همین شرایط خاص باعث شده بود که زن ، پریشان و سردرگم شود. 

زن دردمندانه تعریف می کرد : هستی بداخلاقی می کند . انگار اصلا با من سازش ندارد . سلیقه مرا قبول ندارد . حال و حوصله شنیدن حرفهایم را ندارد . هیچ بهایی برایم قائل نیست  . تلاش می کنم در برابر رفتارهایش صبوری کنم اما وقتی بی ادبی هایش را می بینم سخت آزرده می شوم . هر وقت در موضوعی نظر می دهم با تندی می گوید : اصلا تو چی می گی ؟ تو که نمی دونی . 

برایم قابل باور نبود . من هستی را می شناختم . دختر بسیار مودب و موقری بود . تازه وارد کلاس چهارم ابتدایی شده بود و دوست داشت در آینده یک خانم دکتر بشود . اما انگار این شناخت های من از او کاملا" سطحی بود . در وهله اول برای دانستن ریشه ی این مشکل نیاز به دقت بیشتری بر احوال و روحیات هستی داشتم . چیزی که بعد از یک مدت کوتاه دستگیرم شد این بود که هستی با وجودیکه دختر زیبا و باهوشی بود اما هیچ دوستی نداشت . در اردوهای مدرسه و همین طور زنگهای تفریح دختری گوشه گیر و تنها بود . هیچ اشتیاقی برای همبازی شدن با همسالانش نداشت . کم کم فهمیدم که هیچ اعتماد به نفسی در این دختر وجود ندارد . وقتی به روابطش با مادرش که اتفاقا زن بسیار مهربان و دلسوزی بود توجه کردم به وضوح نوعی عدم  احترام و توجه به مادرش در تمام رفتار و سکناتش موج می زد . خشمی فرو خورده در چهره اش نمایان . 

من به اندازه کافی هستی را شناخته بودم و حالا لازم بود که به شکل کاملا نامحسوس رفتارهای مادر هستی را بررسی کنم . خیلی جالب بود چون من متوجه شدم ریشه این مشکل نه در هستی که در مادرش است .

زنی بسیار مهربان و دلسوز که حاضر است هر کاری از دستش برمی آید برای اطرافیانش انجام دهد . او آشپز بسیار ماهری بود . وقتی مادرشوهرش از او می خواست که برای آش رشته ی نذری اش 5 کیلو پیاز بخرد ، پوست بکند، خرد کند و بعد طلایی کند و سپس مسئولیت پخت آش نذری را به عهده بگیرد ؛ با اینکه می دانست انبوهی از کار و مسئولیت مربوط به خانه به دوشش هست که باید انجام بدهد ، اما نمی توانست به مادرشوهرش "نه" بگوید و خواسته او را با مشقت فراوان انجام می داد. وقتی دوستش از او خواسته بود که برایش یک شیشه کوچک روغن بادام بخرد با اینکه می دانست مدرسه ی دخترانش در شرف تعطیلی است و باید آنها را زیر باران شدید پاییزی به خانه برساند ؛نتوانست به دوستش "نه" بگوید و زیر باران دوان دوان رفته بود و روغن را خریده بود . وقتی شوهرش به او گفته بود که دوست ندارد چادر سرکند و باید مانتویی باشد و جلوی دوستانش آرایش داشته باشد با اینکه از انجام این کار متنفر بود اما نتوانست به شوهرش "نه" بگوید . وقتی مادرشوهرش چادر سرکردن هستی را دیده بود و حسابی مسخره اش کرده بود نتوانست از حق دخترش دفاع کند و سکوت کرده بود . وقتی از او خواسته بودند که تا تجریش برود تا کارهای بیمه برادر شوهرش را انجام دهد با اینکه می دانست رفتن به آنجا برایش خیلی وقت گیر و ناراحت کننده است ، رفته بود . وقتی .... وقتی ..... 

مادر هستی از این دست " وقتی " ها زیاد داشت . خیلی زیاد . در واقع هستی شاهد مادری بود که هنر " نه " گفتن نداشت . مادری که همیشه از انجام کارهای زیاد خسته و درمانده می شد اما دم نمی زد . مادری که از اینهمه سرخوردگی مرتب گریه می کرد . مادری که اعتماد به نفس نداشت . مادری که نمی توانست برای خودش تصمیم بگیرد .تصمیمی که به نفع خودش و بچه هایش باشد . واقعیت این بود که اتفاقا" هستی مادرش را خیلی دوست داشت . اما از اینکه مادرش را این طور می دید بی نهایت ناراحت و شرمنده بود . او مادری را دوست داشت که در عین مهربان بودن ،قاطع باشد. مادری که بتواند حق خودش را بگیرد . مادری که به خودش اعتماد داشته باشد . مادری که به جای گریه کردن دنبال راه حل باشد . مادری که مدیر باشد . مادری که دارای مقبولیت اجتماعی باشد .در غیر اینصورت هرگز او را الگو قرار نمی دهد .مادر ضعیفی که مرتب به جای حل مسائل به گریه پناه می برد ، مادر موفقی نخواهد بود . هستی هرگز مادرش را تایید نمی کرد و هرگز سلیقه ی او را نمی پسندید . او به مادرش اعتماد نداشت و از اینکه می دید مادرش همیشه از موضع ضعف با دیگران برخورد می کند بی نهایت عصبانی بود .

تلاش بی وقفه ام را برای بهبود شرایط مادر هستی شروع کردم . تلاش کردم تا به او بفهمانم مجبور نیست مطابق میل همه رفتار کند . مجبور نیست تا همه را از خودش راضی نگه دارد . چرا که این کار عملا" غیرممکن است . اما ... متاسفانه هرگز موفق نشدم . مادر هستی تمام آنچه من می گفتم را می پذیرفت و قبول داشت . او دوست داشت تا بهتر شود اما هیچ تلاشی برای بهبود خودش نکرد. او هنوز هم همانطور رفتار می کند . هستی بسیار عصبی است و این مسئله به مدرسه هم کشیده شد . شرایط هستی روز به روز حادتر می شود . 

اگر مادر هستی برای بهبودی اش ، به خودش کمک می کرد شاید شرایط هستی اینقدر وخیم نمی شد. شاید .... 

۴۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۳
سیده طهورا آل طاها

این روزها مرتب می نویسم و باز پاک می کنم . می نویسم و باز پاک می کنم . ذهنم آشفته است و دستانم انگار یارای نوشتن ندارد . اشک مثل سیلاب می بارد و من تلاش می کنم که لااقل جلوی بچه ها خوددار باشم . یار طلبگی از حاجی شش ماهه ای گفته است که حجش را نه در عید قربان که در یوم الاکبر ، روز دهم محرم به پایان رسانده بود. انگار کسی به جگرم پنجه کشید .

می خواهم که بنویسم اما نمی شود . نمی توانم . هموطنانم مظلومانه و غریبانه جان باختند و من ... 

من ... انگار فرو ریخته ام . کارمان این شده  است که پای صفحه ی شیشه ای تلوزیون بنشینیم و به دنبال دوستانمان بگردیم . دوستانی که هیچ خبری از آنها نداریم . پارچه نوشته های بلاتکلیف خوشآمد گویی ، روی دستمان باد کرده است . نمی دانیم باید نصب شان کنیم یا نه . نمی دانیم باید به دنبال پارچه نوشته های عزایشان باشیم یا نه . دلم به حال شمعدانی هایی می سوزد که قرار بود سرتاسر کوچه را با آنها برای آمدنشان زینت دهیم . 

خدایا این چه مصیبی بود ؟ خدایا این چه مرگ دردناکی بود ؟ خدایا از اینهمه ظلم از اینهمه اندوه از اینهمه رنج به که پناه آوریم جز تو ؟ خدایا مگر اینها مهمان تو نبودند ؟ خدایا چرا ؟ و این چرا مرتب توی ذهنم چرخ می زد . این چرا دست از سر من و ذهن پریشانم برنمی داشت . من مانده بودم و این چرای لعنتی . 

فوران می کردم و می سوختم و طلبکارانه چرایم را به رخ می کشیدم . انگار تمام من در این چرا خلاصه شده بود . تا دیشب .... همین که باز این چرا در ذهنم پدیدار شد ، صدایش را شنیدم . صدایی که مرا به صبر فراخواند . صدایی که هشدارم داد مراقب باش که از این آزمون سربلند بیرون بیایی. صدایی که مرا به خضوع می خواند . صدایی که مرا می خواند به "رضا" بودن . صدایی که تسلیتم گفت. صدایی که یادم آورد : لایوم کیومک یا اباعبدالله...


۳۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۶:۰۰
سیده طهورا آل طاها