فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۶۶ مطلب با موضوع «تربیت فرزند» ثبت شده است

- آیین تربیت نوشته آیت الله امینی (روش تربیت دینی)


- کودک جلد 1 و 2 نوشته آیت الله فلسفی


- خانواده و کودکان دشوار نوشته دکتر علی قائمی ( روش برخورد با کودکان)

- خانواده و مسائل عاطفی کودکان نوشته دکتر علی قائمی 

- خانواده و نابسامانی های رفتاری کودکان نوشته دکتر علی قائمی 


- آموزش مفاهیم دینی نوشته دکتر ناصر باهنر


- همگام با روانشناسی رشد نوشته دکتر رشید پور

- تربیت کودک از دیدگاه اسلام نوشته دکتر رشید پور


- گامی در جهت تربیت اسلامی نوشته رجبعلی مظلوم


- نسیم مهر در 3 جلد نوشته آقای دهنوی


.... تربیت کودک نوشته حاج آقا مجتبی تهرانی

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۴
سیده طهورا آل طاها

از تمام دنیا فقط یک برادر داشت و یک برادر زاده . اینکه این خواهر چقدر برادرش را دوست داشت ، بماند . آنچه این وسط خودنمایی می کرد عشق و علاقه اش به برادر زاده اش بود .

خانواده برای تولد برادرزاده در تدارک یک جشن بودند . هر وقت اسم جشن می آمد ، زنگ خطر هم به صدا در می آمد . جشن یعنی موسیقی های آنچنانی ، یعنی به قول امروزی ها ، حرکت موزون. این آن چیزی نبود که با اصول و عقایدش سازگار باشد . 

این بار اما ، مانده بود سر یک دو راهی . برادرش را دوست می داشت و برادرزاده اش را هم . آنقدر در روزها و هفته های گذشته مشکل داشت که واقعا" دلش یک شادی می خواست . یک جشن . یک بگو و بخند حسابی . همه اینها اما ، با باورهایش تضاد داشت . امان از این تضاد ها . 

گوشی تلفن را برداشت . شرایطش را برای همسر برادرش شرح داد . از اصولش گفت . از اعتقادش . از علاقه اش . از محبتش . از اینکه دوست دارد توی جشن شان باشد . از اینکه چقدر دلش یک جشن می خواهد . اما گفت که نمی تواند دست از عقایدش بردارد . جشن را و برادرش را و برادرزاده اش را دوست دارد لاکن عقایدش را دوست تر می دارد . همسر برادرش مطمئنش کرد : جشن آن طوری می شود که شما می خواهید . همان شکلی . بدون موسیقی . بدون حرکات موزون .


دست دخترش را گرفت . روز جشن بود . تمام خانه ، کاغذ کشی شده بود . با بادبادکها و بادکنک های رنگی رنگی . چشمان دخترش برق می زد . دخترش تازه مکلف شده بود . در آن لباس سفید پف دار و کفش های به قول خودش پاشنه تق تقی عین فرشته ها شده بود . 

ساعتی گذشت . شاید هم بیشتر . صدای موسیقی بلند شد . 

زن خودش را جمع و جور کرد . 

ساعتی گذشت . شاید هم بیشتر . بچه ها آمدند وسط ، بزرگترها هم ..

زن از جایش جست . 

مجلس را بهم نزد . هیچ کلامی نگفت . حتی اخم هم نکرد . نق هم نزد . خودش را به اتاق خواب قشنگ و رنگی رنگی برادرزاده اش رساند . دستانش را به هم گره کرد و اندکی در خودش تامل کرد. به خودش گفت : من گفته بودم . از عقایدم . از اینکه دوست دارم در کنارشان باشم اما نمی توانم از اصولم دست بکشم ... او به من قول داده بود . شاید می خواست مرا در عمل انجام شده بگذارد.

مهم نبود چه گفته بود و چه شنیده بود . مهم حالا بود که وسط این معرکه مانده بود . باید تصمیم می گرفت.

می نشست و سکوت می کرد.

می نشست و سکوت نمی کرد و ناراحتی اش را نشان می داد .

مجلس را ترک می کرد . ترک کردنی که بلندترین فریاد بود . فریاد دفاع از حقانیت اعتقادش . فریاد صلابتش در اصولی که داشت . فریاد اعتراض به بدقولی و بدعهدی اما ...

راه تا منزلشان دور بود . آنها ساعتی بیشتر نبود که رسیده بودند شاید هم اندکی بیشتر.

با دخترش چه کند . دخترش با آن لباس سفید پف دار و کفش های پاشنه تق تقی .

آرام گرفت . نفس کشید . به ساعتش نگاه کرد . عقربه ها تکان نخورده بودند. انگار زمان متوقف شده بود برایش . تا تصمیم بگیرد...

تصمیم گرفت . دخترش را صدا زد : عزیزم ، یادت هست برایت گفته بودم خانه ای که ازآن صدای موسیقی بیاید ، فرشته ها آنجا نمی آیند. یادت هست برایت گفته بودم که خدا موسیقی را که با آن برقصند دوست ندارد . یادت هست که برایت گفته بودم امام زمان به خانه ای که در آن رقص و موسیقی باشد نمی آید . 

دخترک چشمهایش را تنگ کرد و یکهو گفت : آره یادمه . یادمه که گفتی اولین بار شیطان بود که موسیقی را به فرزندان آدم یاد داد . یادم هست که گفته بودی وقتی حضرت آدم از دنیا رفت ، شیطان و قابیل و فرزندانشان از شادی موسیقی نواختند. یادم هست که گفته بودی یکی از امامان اهل خانه ای که در آن موسیقی می نواختند و می رقصیدند را "آزاد" صدا می کرد و نه "بنده " . همه اش را خوب یادم هست . 

مادر خنده اش را نشان دخترش داد و آغوش گرمش را ...

بعد روی پاهایش نشست و خودش را هم قد دخترش کرد و گفت : حالا به همه ی اون دلایلی که بهت گفتم من باید از اینجا برم . جایی که امام زمان به آن ورود نکند و فرشته ها هم ، جای من نیست . من به خانه بر می گردم . تو می توانی اگر دوست داری اینجا بمانی . هیچ اجباری نداری که با من به خانه برگردی . خودت بزرگ شده ای و باید خودت ، برای خودت تصمیم بگیری . می توانی اگر دوست داری اینجا کنار بچه ها بمانی . من از دایی خواهش می کنم تا بعد از تمام شدن مجلس تو را برگرداند به خانه .

زن آماده می شد . دخترش از اتاق بیرون رفت . اشک در چشمان زن مهمان شد . اگر دخترم نیاید . اگر اینجا بماند ؟ من چگونه او را اینجا رها کنم و بروم ؟ به خودش گفت اگر همراهم نیامد . آنقدر توی خیابان می مانم تا مجلسشان تمام شود و بعد با دخترم بر می گردم . به خودش گفت من نمی توانم او را اینجا بگذارم و بدون او برگردم. به یادش آمد . دیگران همیشه به طعنه به او می گفتند : دخترت از ترس توست که چادر می پوشد و اهل آرایش و موسیقی و رقص نیست . یکبار او را به حال خودش و به اختیار خودش رها کن تا ببینی او هم همرنگ جماعت می شود .

حالا زن ترسیده بود . آیا دخترش می رفت تا همرنگ جماعت شود . سرش را به آسمان گرفت و نالید : خدایا دخترم را به تو می سپارم .

زن به عقربه های ساعت نگاه کرد . عقربه ها تکان نمی خورند . زمان انگار برایش متوقف شده بود.

چادرش را به سر کشید . آخرین بوسه ی عاشقانه را از گونه ی سفید برادرزاده اش گرفت . دستان کوچکش را بوسید و روی قلبش گذاشت . در گوشش خواند " امیرعباس عزیزم ، عزیز دل عمه ، دوستت دارم . قد یه دنیا" .

از اتاق بیرون آمد . آرام و بی صدا . 

دستگیره ی در را پایین داد . داشت از در بیرون می رفت . منتظر بود کسی پیدا شود و بگوید : نرو ما هم به عقاید تو احترام می گذاریم و این بساط را جمع می کنیم . اما هیچ صدایی جز صدای بلند موسیقی به گوشش نرسید . 

در را بست . 

در اما بسته نمی شد .

بیشتر تلاش کرد اما در باز هم بسته نشد .

صدای ظریف و دخترانه ای از آن سوی در شنیده می شد . 

در را باز کرد . قامت دخترش در چادر چقدر زیباتر شده بود .

" کجا مامان ؟ منم می آیم " 

زن مهربانانه گفت : من همین پایین منتظرت هستم . بدون تو به خانه نمی روم . خیالت راحت باشد . اگر دوست داری بمان .

دخترک انگار به رگ غیرتش برخورد . چهره اش را در هم کشید که " جایی که امام زمان نیاید ، من برای چی آنجا بمانم . " من هم با تو می آیم . 

قامت رشیده ی دو بانوی فاطمی ، در هیاهوی شهر خود نمایی می کرد .

۴۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۵ ، ۰۸:۵۴
سیده طهورا آل طاها

فرزندش را خیلی دوست داشت . 

خیلی ، شاید واژه ی کاملی برای بیان میزان علاقه اش به فرزندش نبود . اما چه می شود کرد که گاهی قدرت واژگان ، در همین حد است و بیش از این توقع داشتن از حروف و کلمات ساده لوحانه است . 

این علاقه باعث شده بود تا تمام هم و تلاش خود را برای تربیت مهدوی او بکند . از زمانی که کودکش چیزی بیشتر از یک نقطه ، در وجودش نبود تا حالا که برای خودش قد کشیده بود ، بزرگ شده بود و از آب و گل در آمده بود . 

هر چه فرزندش بزرگتر می شد ، دست و پا زدن های مادر هم بیشتر می شد . هر چه فرزندش برومندتر می شد ، هر چه زیباتر می شد ، هر چه هوش سرشارش بیشتر خودنمایی می کرد مادر بی تاب تر می شد . 

همسرش قصد سفر به کربلا داشت. زن تا جلوی در خانه بدرقه اش کرد . مرد پرسیده بود سوغات چه می خواهید ؟ زن گفته بود : کفن . مرد به خیالش زن ، کفن را برای خودش می خواهد ، ایستاد که : این چه حرفیست بانو ، صد سال زنده باشید ان شاالله . زن خندیده بود که : ان شاالله . خیالتان راحت آقا من شما را به دست کسی نمی سپارم . حالا حالاها باید تحملم کنید و با من بسازید . مرد خندید . زن هم ...

زن گفت : برای خودم نمی خواهم ، برای کسی است . 

زن به مردش نگفت این کفن را برای فرزندش می خواهد .

زن امیدوار بود . اطمینان داشت . مادر بود . می خواست فرزندش را  ، فرزند همه چیز تمامش را تقدیم آقایش کند . یقین داشت که امام زمانش ، این کمترین را از او خواهد پذیرفت . این پذیرش همه امید زن ، همه امید مادر بود . 

تا آن روز ...

دکترها می گفتند : فرزندتان به بیماری بدخیمی مبتلاست . بیماری که او را چهل بهار بیشتر زنده نمی گذارد . بیماری که ریه هایش را می پوساند . بیماری که ....

چه اهمیتی داشت که این بیماری چه بود . نامش چه بود . آنچه برای مادر رنج آور بود این بود که دیگر فرزندش را نمی تواند به امام زمانش تقدیم کند . آنچه مهم بود این بود که درد این بیماری ، فرزندش را به مرور و ذره ذره آب خواهد کرد و نه مثل گلوله ای که زود او را به خدایش برساند .

او دیگر خودش را مادر وهب نمی دید که رزم آوری فرزندش را در میدان مبارزه به تماشا بنشیند و قد و بالایش را قربان  ، صدقه برود . آنچه می دید مادری بود که فرزندش ، در مبارزه با بیماری روی تخت سرد بیمارستان است. از این بیمارستان به آن بیمارستان..

تمام غصه اش شده بود اینکه فرزندش به مرگی جز شهادت از دنیا برود . 

رنج بیماری وجودش را ، حس مادری اش را نشانه رفته بود . احساسش را شعله ور کرده بود ولی غصه این اندوه ، جگرش را آب می کرد .

دست به دامن باب الحوائج شده بود . دست به ریسمان علمدار کربلا آویخته بود . هر چه بیشتر می خواست اما ... کمتر می گرفت ... 

دلش شکست . دلش گرفت . خواست به رسم عرب های بادیه ، که هر بار به حاجت خواهی در خانه ی عباسِ علی (ع) می روند انگشت اشاره را به سمت ضریح مقدسش نشانه می روند و تهدید می کنند که اگر حاجتشان را ندهد به شکایت پیش پدرش ، علیِ مرتضی می روند ؛ عمل کند . دیده بود که اعراب بادیه با این کار چطور حاجت می گیرند . 

دهان باز کرده بود به شکایت . شکایت به عباس . عباسِ حسین ...

اما .... مگر می شد . او عباس بود . عباسِ علی ، عباسِ زهرا ، عباسِ حسین ، عباسِ زینب .....

مادر در خودش مچاله شد . زن در خودش آتش گرفت . همسرِمرد در شعله های خودش می سوخت .صدای خودش را می شنید ... فدای سرت .. فدای سرت عباسِ علی ، عباسِ زهرا ، عباسِ حسین ، عباسِ زینب ... فدای سرت اگر فرزندم خوب نشد . مرا چه به شکایت . شکایت از چون تویی ؟! هیهات ... که هستم مگر من ؟! 

زن لب فرو بست . مادرلب فرو بست و راضی شد . همسر لب فرو بست و برای احساسش فاتحه خواند ...


۳۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۱۵:۴۸
سیده طهورا آل طاها

* استفاده بیش از حد از صفحه های نوری مثل تلوزیون ، کامپیوتر و تلفن همراه و... امواجی را به بخشی از مغز انعکاس می دهد که مسئولیت برنامه ریزی و کنترل رفتار را دارد . 

این وسایل قدرت برنامه ریزی و کنترل اعمال را از فرد می گیرد.


** نکاتی در سلامت جنسی کودکان و نوجوانان :

- جدا خوابی از حدود دو سالگی

- پدر و مادرها برای جلوگیری از ایجاد حساسیت در مواردی که نیاز نیست ؛ در اتاقشان را باز بگذارند . اینکه پدرو مادر یک اتاق به بچه بدهند و هر وقت خواستند وارد آن اتاق بشوند در بزنند ، درست نیست.

اینکه بچه ها اتاق داشته باشند برای درس خواندن و خوابیدن اشکالی ندارد اما اینکه اتاق حریم شخصی شان شود و در آن بسته باشد و پدر و مادر برای ورود به آن اجازه بگیرند درست نیست.

ما در روایات داریم که بچه ها 3 نوبت هنگام ورود به اتاق والدین اجازه بگیرند : صبح ، عصر و شب. 

اما هیچ جا نداریم که والدین اجازه بگیرند. 

- کامپیوتر را نباید در اتاق شخصی بچه ها گذاشت خصوصا اینکه صفحه مانیتور رو به دیوار نباید باشد بلکه به شکلی باشد که والدین به آن کنترل داشته باشند و در معرض دید والدین باشد.



موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۰۹:۳۱
سیده طهورا آل طاها

جلوی بچه ها از ناتوانی هایی مان نگوییم تا الگوی مناسبی برای آنها باشیم :


مادری که به فرزندش می گوید درس بخوان تا مثل من بدبخت نشوی ، در واقع دارد می گوید که من آدم موفقی نبودم و الگوی مناسب و خوبی نیستم .

لذا فرزندان از فلان هنرپیشه یا ورزش کار که از نظر اعتقادی در جایگاه موجهی نیستند اما در عوض محبوبیت دارند ، الگو برداری می کنند . 

خودمان را پیش بچه ها خرد نکنیم و از موفقیت هایمان بگوییم .

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۶
سیده طهورا آل طاها

وقتی پدر و مادر احترام هم را جلوی بچه رعایت کنند بچه ولایت مدار می شود.

یعنی زن ابهت و اقتدار و غرورو فرماندهی همسرش را حفظ کند . مرد هم نسبت به همسرش مهربانی و دلسوزی داشته باشد .

مادر باید بحث ولایت مداری را نسبت به پدر برای بچه ها جا بیندازد اگر اقتدار مرد شکسته شود دخترها در حجاب مشکل پیدا می کنند و دست به تبرج می زنند.

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۳۸
سیده طهورا آل طاها

عادت من بر این است که وقتی بین بچه ها دعوا می شود تا جاییکه ممکن هست دخالت نمی کنم . فرصت می دهم تا بچه ها خودشان با هم کنار بیایند . این البته شامل مواقعی که کار به جاهای باریک می کشد نمی شود .

آن روز هم گویا یکی از همین روزها بود . همین روزهایی که کار داشت به جاهای باریک کشیده می شد. خصوصا اینکه من مشغول صحبت با خانمی بودم که نیاز به کمک داشت . صحبتم مطابق معمول طولانی شده بود . مشاجره ی کودکانه ی بچه ها به دعوا تبدیل شده بود . من از داخل آشپزخانه ، اتاق بچه ها و موقعیت آنها را رصد می کردم . اوضاع داشت وخیم تر می شد و من تلفن به دست کار خاصی از دستم بر نمی آمد . 

تا تلفن تمام شود کار بچه ها به زد و خورد کشیده بود . موهای بافته ی شکورا توی دستهای صبورا جا خوش کرده بود و تلاش های شکورا برای دست یافتن به موهای صبورا به سرانجام نمی رسید . با ناراحتی بالای سرشان رسیدم . با دیدن من ، خودشان را جمع و جور کردند و سیخ سرجایشان نشستند. اول از همه ، علت دعوایشان را جویا شدم . مثل اکثر وقتها بر سر یک چیز کوچک بحثشان شده بود. 

رو به شکورا کردم و با ناراحتی گفتم : خواهرت از تو بزرگتره و حق نداری که بهش بی احترامی کنی . بعد از کمی صحبت ، مشابه همان حرفها را به صبورا گفتم که : خواهرت از تو کوچکتر است و تو باید مراعات حالش را بیشتر بکنی . یادت باشد که او چند سال کوچکتر از الان شما می فهمد . چند سال کمتر از الان شما ، صبر داره . 

بعد از صحبت برایشان شرح دادم که چطور می شد راحت تر و ساده تر ، مشکل را حل کرد . تاجاییکه اجازه ندهند کار از یک مشکل کوچک به جاهای باریک کشیده شود . 

مرحله ی بعدی برایشان ، خصوصا برای شکورا گران تمام شد . هر دو از پول توجیبی ماهانه شان محروم شدند . این تنبیه اخم هر دویشان را در هم کرد و اشک شکورا را سرازیر کرد.

صبورا را صدا زدم : فکر می کنی تا کی می توانی با داد زدن کارها را مطابق میلت پیش ببری ؟ تا کی می توانی به جای حل مسئله صورت مسئله را پاک کنی ؟ فکر می کنی تا کی می توانی که با دعوا کردن و بگو مگو های مکرر ، ورق را به نفع خودتی برگردانی؟ 

هیچوقت دعوا کردن ، داد زدن و بلند کردن صدا چاره ی کار نیست . گاهی باید یاد بگیری که بجای دعوا کردن دنبال راه حل منطقی و آسان تر بگردی . باید یاد بگیری تا عصبانیتت را مدیریت کنی تا در لحظات بحرانی ، خودت و زندگی ات را مدیریت کنی . در زندگی که دو طرف معرکه جز داد زدن و دعوا کردن راه حل دیگری برای به کرسی نشاندن خواسته ی خودشان ندارند ، جهنمی به پا می شود که هر دو سو درآن می سوزند . یادت باشد تا وقتی که در حل مشکلات و اختلاف سلیقه ها حرف زدن و گوش دادن جایگاهی نداشته باشد ، این مشکلات هستند که فرمانروایی می کنند. 

شاید امروز بتوانی با داد زدن نظر و خواست خودتت را اعمال کنی اما مطمئن باش که فردا و در زندگی مشترکت این راه حل محلی از اعراب ندارد . آن روز مردی در مقابل توست که درست به اندازه ی خودت می خواهد تا حرفش را به کرسی بنشاند . آن روز تو با مردی مواجه می شوی که هم صدایش از تو بلندتر است و هم زورش از تو بیشتر است . به تمام این احوال غرور مردانه ای را که نمی خواهد در برابر تو کم بیاورد را هم اضافه کن . اگر نتوانی خشم و حتی خواسته هایت را مدیریت کنی و عصبانیتت برایت تصمیم بگیرد ؛ زندگی ات مسابقه ی طناب کشی می شود که هر دو طرف سعی بر برنده شدن در این مسابقه دارند و برنده آن کسی می شود که زورش از تو زیاد تر باشد . به زودی می بینی که وقتی در برابر حرفهای مادر شوهر یا خواهر شوهرت کم می آوری و از خواسته هایشان ناراحت می شوی دیگر نمی توانی از قدرت داد زدن استفاده کنی . خلاء و ناتوانی تو در مدیریت بحران کار دستت می دهد . آیا می توانی در برابر دلخوری از خانواده ی همسرت از قدرت صدایت استفاده کنی ؟

واقعیت این است در زندگی کسی برنده است که قدرت مدیریت خشم و بحرانش از دیگری قوی تر است و عنان عصبانیتش به دست خودش است .

یادمان باشد به بچه ها از کودکی و نوجوانی توان مدیریت خشم و کنترل عصبانیت شان را بیاموزیم تا در آینده با بحران های جدی روبرو نشوند . 

۳۴ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۲ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۶:۳۳
سیده طهورا آل طاها

شهریه ی حوزه را که گرفت در اولین فرصت ممکن ، بازار رفت . از مغازه ای که لباس طلبگی می فروخت یک پیراهن سفید یقه آخوندی خرید . مدتها از آخرین باری که مخارج خانه و زندگی و بچه ها اجازه داده بود که برای خودش چیزی بخرد گذشته بود.

به خانه که رسید بچه ها دوره اش کردند . از سروکول خسته اش بالا می رفتند . صدای شیطنتها و شیرین زبانی های فاطمه خانوم که فقط 4 سالش بود ، تمام خانه را پر کرده بود . آقا جواد با خوشحالی جلو آمده بود و دفتر دیکته اش را نشان می داد تا بابا ببیند که پسرش تمام دیکته اش را بدون غلط نوشته است . مربم بانو در حالیکه پیش بند آشپزی مادر را از تنش در می آورد جلو آمد تا عبا و قبای بابا را بگیرد. آقا ابوالفضل با همان آرامش همیشگی اش جلو آمد و با نجابت سلام داد . انگشتش لای کتاب مکاسب بابا بود . امتحاناتش نزدیک بود و کتابها و یادداشتهای بابا به دردش می خورد.

مادر جلوتر از همه ایستاده بود . همیشه عمامه ی شوهرش را با احترام می گرفت و بالای کمد می گذاشت . می دانست که شوهرش به مرتب بودن عمامه اش حساس است . پس همیشه آن را در بالاترین جای کمد می گذاشت تا از شیطنت فاطمه خانوم در امان باشد.

مرد به اتاق رفت و با پیراهن نوی سفیدش بیرون آمد . همه دورش را گرفتند که : به به مبارک باشه . ان شاالله لباس مکه رفتنت. مادر جلو آمد و گفت چقدر جنسش خوب است . خیلی کار خوبی کردی که بالاخره برای خودت یک پیراهن نو خریدی. 

پیراهن به تنش بود که خوابش برد . 

قبل از اذان صبح بلند شد . مشغول عبادت بود . بعد از نماز صبح و تسبیحات حضرت زهرا تازه یادش افتاد که شب را با پیراهن سفیدی که تازه خریده بود ، خوابیده است .

احتمال می داد که پیراهنش حسابی چروک شده باشد . جلوی آیینه قدی ایستاد تا خودش را در پیراهن جروک شده اش تماشا کند . اما از دیدن خودش در آن پیراهن کاملا شوکه شد . تا جاییکه می دانست پیراهنش سفید ساده بود اما چیزی که الان تنش بود یک پیراهن با خطوط قرمز و آبی بود. پر از گل و درخت و خانه . پر از آدمهای کوچک و بزرگ . با یک خورشید بزرگ که وسط آن همه نقش و نگار خودنمایی می کرد. خوب که دقت کرد نقاشی خودش را دید در عمامه ای که به سرداشت .همین طورنقاشی همسرش با یک چادر و پوشیه ای که بصورت داشت . آن طرف تر یک دختر کوچک با موهایی بلند که تا مچ پایش می رسید وکفشهایی که پاشنه هایش حسابی بلند بود و لپ هایی قرمز و لبخندی که تا بنا گوش در رفته بود . او فاطمه خانم را در نقاشی اش خوب می شناخت.

دیگر هیچ اثری از پیراهن نو و سفیدی که دیروز خریده بود ، نبود . در عوض یک پیراهن داشت که فاطمه خانوم برایش نقاشی کرده بود . پیراهنی که شبیه یک تابلوی نقاشی شده بود . معلوم بود که فاطمه خانوم از خواب شبانگاهی بابا حداکثر استفاده را کرده است .

مرد خودش را بالای سر دخترش رساند . خودکار آبی و قرمز توی دستهای کوچولویش جاخوش کرده بود . تمام دست و صورت فاطمه اش پر از خط های قرمز و آبی خودکار بود . مشخص بود که شب پرکاری را گذرانده است . 

مرد دوباره جلوی آیینه قدی ایستاد . دلش برای پولی که هدر شده بود می سوخت . دلش برای آن پیراهن نوی سفید تنگ شده بود . مات و مبهوت یک نگاه به خودش می کرد ، یک نگاه به پیراهنش ، یک نگاه به دخترش . دستش را در محاسن پر پشتش فرو کرد . یاد توصیه پیامبر افتاد که بچه ها تا 6 سالگی امیر خانه هستند . 

صورت فاطمه اش را بوسید . خودکارها را از دستش بیرون آورد . پتوی گلدارش را تا زیر چانه ی دخترش بالا کشید . گونه هایش را بوسید .

..............

...................

ساعت 8 صبح ... 

طلبه های جوان به احترام استادشان ایستادند . استادی که پیراهن گلدار عجیبش از زیر قبا خودنمایی می کرد .


۵۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۸:۱۹
سیده طهورا آل طاها

دو سالی می شود که فاطمه را شناخته ام . دختری با یک چهره ی معصوم و دخترانه . ظریف با قدی متوسط . اوایلش برایم یک دختر بود مثل خیلی از دخترهایی که هرروز می بینم . اما کم کم فاطمه توجه مرا به خودش جلب کرد . 

پدرومادر فاطمه هر دو متولد کربلا هستند و این یعنی اصالتا" از مردم اهل عراق و عرب زبان هستند .  سالهای زیادی است که ساکن ایران شده اند . فاطمه و تمام برادرانش متولد این مرز و بوم هستند. همزمان با پیروزی انقلاب ، پدرومادر فاطمه که از مجاهدین عراقی بودند از بیم آزارهای رژیم بعث به ایران مهاجرت کرده بودند و اکنون سالهاست که در هوای این مرزو بوم نفس می کشند.

اولین چیزی که توجه مرا جلب کرده بود همین بود . همین که والدینش متولد کربلا هستند . ولی کم کم رفتارهای فاطمه برایم جالب شد . می دیدم که به شدت به انجام اعمال عبادی اش حساس و دقیق است . می دیدم که وقتی دستش را برای انجام کاری بلند می کند ، محکم لبه ی آستینش را به کمک انگشتانش می گیرد مبادا اندکی از ساق دستش نمایان شود . می دیدم که وقتی به دلیلی مجبور به همکلامی با نامحرم می شود آرام و متین و شمرده صحبت می کند . می فهمیدم که می خواهد آهنگ صدایش از نامحرم دور بماند . می دیدم که مستقیم به چشم نامحرم خیره نمی شود . نگاهش به زمین دوخته می شود و با متانت قدم برمی دارد . او تنها دختر مدرسه است که پوشیه می زند و هیچگاه نگاه ها و خنده های زیر زیرکی بچه ها او را از حجابش دور نمی کند.

فاطمه شیفته و شیدای امام حسین است . این را می شود از پیاده روی های اربعینش فهمید . وقتی که مصمم است با پای پیاده از مرز تا خود کربلا برود . کافیست که در مجلسی باشد و نام مولایش را بشنود . چنان بی خود از خود به سبک زنهای عرب هروله می کند که تماشایی است و تحسین برانگیز.

فکر می کردم که فاطمه در همین ها خلاصه می شود . اگر چه همین ها هم کم نیست اما ... همه ی اینها فاطمه هست و اینها همه فاطمه نبود . کم کم چیزهای بیشتری از فاطمه کشف کردم . او یک خانه دار به تمام معناست . دست پختش مثل خیلی از زن های عرب ، حرف ندارد . غذاهای عربی را خیلی خوب می پزد . گاهی در بازارچه ی مدرسه ، غذاهایش را به معرض نمایش می گذاردو بچه ها برای خوردن تکه ای از غذاهای فاطمه سرو دست می شکنند. 

تابستان امسال که بچه ها را برای شرکت در کلاسهای ورزشی می بردم و می آوردم ، از مادرش شنیدم که خیاطی می کند . در این کار هم مهارت نسبی خوبی دارد . گاهی با هم حرف می زنیم و من آثار پختگی در گفتار و رفتار را در او هویدا می بینم . 

حالا بعد از دو سال آشنایی با خانواده ی فاطمه می دانم که او آمادگی لازم برای تشکیل یک خانواده را دارد . به خوبی از پس اداره یک زندگی بر می آید . مادرش می گفت که این رسم ما عربهاست که دخترها را از سنین پایین برای زندگی مشترک آماده می کنیم .  

می شنیدم که فاطمه خیلی در جمع همشاگردی هایش نیست . اولش فکر می کردم شاید منزوی است اما کم کم فهمیدم فاطمه بیشتر از سنش می فهمد . بیشتر از سنش درک می کند . همین مسئله باعث شده که رفتارها و گفتارها و حتی دغدغه های دختران همسن و سالش به نظر برایش کودکانه بیاید . فاطمه دختر همین عصر است . همین زمانه . می پرسند : مگر می شود ؟ مگر می شود که یک دختر در این سن و سال از پس اداره یک زندگی بربیاد ؟ باید بگویم صرفنظر از بعضی استثنائات ، البته که می شود . این بستگی به تربیت صحیح والدین دارد . 

والدین فاطمه ثابت کرده اند که می شود . امکان دارد . کافیست که دیدمان را نسبت به فرزندانمان عوض کنیم . باور کنیم که می توانند . باور کنیم که خدایی که آنها را در 9 سالگی مکلف نموده و به آنها اذن بندگی داده ، یقینا" افق های طولانی تری را برای آنان رقم زده است . فقط کافیست که ما استعدادها و توانایی های ذاتی شان را بارور کنیم . آنقدر که به آخرین مدل لباس هایشان ، آخرین رنگ سال، آخرین موسیقی فلان خواننده ی اروپایی ، برایشان توجه می کنیم و به خیال خودمان اجازه می دهیم که بچه گی شان را بکنند و در آینده حسرت نکرده هایشان را نخوردند ، کمی فقط کمی آنها را باور کنیم . به آنها اعتماد کنیم . 

خواهیم دید که می شود تا در خانه ی همه ما یک فاطمه باشد . او ، فاطمه ... 14 سال دارد ....

۷۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۸
سیده طهورا آل طاها

گوش کنید ، زمان دارد به سرعت می گذرد . فرصتها به گفته ی مولایم علی ، چون ابر در حال گذرند. وقت تنگ است . زمان آن رسیده که میان رفتن و ماندن یکی را انتخاب کنیم . یا باید حسینی بود و در لشکر حسین تا پای جان ، تا پای اسارت ، تا پای دیدن سر نازنین عزیزت بر فراز نیزه ها صبر کرد یا باید یزدی شد و در لشکر عمرسعد ، پای سرهای به نیزه افراشته شده هلهله کرد . این جا میانه بودن ، حد وسط بودن معنا ندارد . یا باید سفید باشی یا سیاه . خاکستری شدن عین تباه شدن است. زمان اینکه بچه هایمان را نازک نارنجی بار بیاوریم و نگذاریم آب توی دلشان تکان بخورد گذشته است . ظهور ان شاالله نزدیک است و باید کاری کرد . دیر بجنبیم فرزندانمان از صف لشکریان آخرالزمانی امام عصر جا می مانند . دیر تکان بخوریم در صف ملعونین تاریخ جای خواهیم گرفت و می شویم مایه عبرت آیندگان. 


تازه از مدرسه آمده بود . ناهارش را خورده بود و پای سینک ظرفشویی ، مشغول شستن ظرفهای ناهار بود. باید کارهای باقیمانده خانه را با سرعت بیشتری سروسامان می دادم . به درس شکورا می رسیدم و برای کلاس زبان آماده اش می کردم . بی تاب عزاداری هیات بودم . تا عاشورا چیزی نمانده بود . 

شروع به تعریف کرد. همیشه همین عادت را دارد . صبورا را می گویم . " امروز توی مدرسه مان عزاداری بود . خانمی آمده بود توی نمازخانه و مداحی می کرد . خیلی قشنگ می خواند . دلم می خواست با فرازهای زیارت عاشورا گریه کنم اما بچه ها مسخره بازی در می آوردند . هر کس که گریه می کرد یا سینه می زد را دست می انداختند . نگاه کردم دیدم فاطمه بی وقفه بدون نگرانی از اینکه بچه ها دستش بیندازند گریه اش را می کند . خواستم مثل او شوم . اما نشد . نتوانستم . دلم می خواست مثل فاطمه شوم اما دوست نداشتم تا بچه ها دستم بیندازند و مسخره ام کنند . جلوی ریزش اشکهایم را گرفتم و نگذاشتم که فرو بریزند. "

صبورا برگشت . نگاهم کرد . دستم را ستون بدنم کردم . محکم چهارچوب در را گرفتم . از دیدنم یکه خورد. صدایم لرزید . من کجا را اشتباه رفتم ؟؟! صدایم کرد : مامان .... نگاهش کردم : کسی که امروز از ترس مسخره شدن از گریه کردن برای جدش می ترسد مطمئن هست که فردا ، وقتی امام عصر ظهور کرد و چهره از پس ابر بیرون کشید از مسخره شدن ها نمی هراسد و به ندای هل من ناصر امامش لبیک می گوید ؟ آن وقت که دیگر پای جان هم وسط می آید . پای قربانی کردن و قربانی دادن . مطمئن هستی که آن روز از مسخره شدن نمی ترسی . مطمئنی که آن روز ترس از دست دادن مال و جانت تو را به ماندن فرا نمی خواند ؟

پای سینک ظرفشویی خشک شده بود . آن شب رنگ گریه های صبورا در زیر بیرق جدش ، انگار رنگ شرمندگی بود . صدایش را می شنیدم که می گفت : من امیدت را ناامید کردم ...


خودم خوب می دانم که گاهی به دخترانم سخت می گیرم . روی چیزهایی انگشت می گذارم که مادرهای دیگر خیلی ساده و سطحی از کنارش رد می شوند . خوب می دانم به نکاتی توجه می کنم که مادرهای دیگر اصلا" آن ها را نمی بینند. برای این کارم دلیل بزرگی دارم . من دخترانم را برای بزرگ شدن ، برای دانشگاه رفتن و شاگرد برتر شدن ، برای ازدواج کردن و فرزند آوردن به دنیا نیاورده ام . من دخترانم را به دنیا آورده ام تا به مدد دعای امام عصر ، از زمره ی سربازان حضرتش باشند . بارها به خودشان گفته ام که : شما برای کار بزرگی به دنیا آمده اید . قرار است تا تحت لوای امام موعود دنیا را دگرگون کنید . من باید فرزندانم را برای روزی که وعده داده شده مهیا کنم . از امروز باید به فکر فردایشان باشم . من باید برای فریادهای نخراشیده ی دشمن که " هل من مبارز " می طلبد ، فرزندانی تربیت کنم که بی هیچ واهمه ای به ندای امامشان " لبیک " گویند . راستش را بخواهید من کفن فرزندم را هم خریده ام.

فصلِ سوسول بازی گذشته ، صدای بانگ الرحیل می آید ....

۶۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۱
سیده طهورا آل طاها