فرازونشیب زندگی طلبگی ما(همنفس طلبه)

هم قدم تا خدا آباد

همنفس طلبه

طبقه بندی موضوعی

۶۶ مطلب با موضوع «تربیت فرزند» ثبت شده است

زن حدودا" 35 ساله بود . صاحب دو دختر باهوش و زیبا . مشکل این بود که دختر بزرگتر که تصادفا" باهوش تر و زیباتر هم بود شرایط خاصی داشت . همین شرایط خاص باعث شده بود که زن ، پریشان و سردرگم شود. 

زن دردمندانه تعریف می کرد : هستی بداخلاقی می کند . انگار اصلا با من سازش ندارد . سلیقه مرا قبول ندارد . حال و حوصله شنیدن حرفهایم را ندارد . هیچ بهایی برایم قائل نیست  . تلاش می کنم در برابر رفتارهایش صبوری کنم اما وقتی بی ادبی هایش را می بینم سخت آزرده می شوم . هر وقت در موضوعی نظر می دهم با تندی می گوید : اصلا تو چی می گی ؟ تو که نمی دونی . 

برایم قابل باور نبود . من هستی را می شناختم . دختر بسیار مودب و موقری بود . تازه وارد کلاس چهارم ابتدایی شده بود و دوست داشت در آینده یک خانم دکتر بشود . اما انگار این شناخت های من از او کاملا" سطحی بود . در وهله اول برای دانستن ریشه ی این مشکل نیاز به دقت بیشتری بر احوال و روحیات هستی داشتم . چیزی که بعد از یک مدت کوتاه دستگیرم شد این بود که هستی با وجودیکه دختر زیبا و باهوشی بود اما هیچ دوستی نداشت . در اردوهای مدرسه و همین طور زنگهای تفریح دختری گوشه گیر و تنها بود . هیچ اشتیاقی برای همبازی شدن با همسالانش نداشت . کم کم فهمیدم که هیچ اعتماد به نفسی در این دختر وجود ندارد . وقتی به روابطش با مادرش که اتفاقا زن بسیار مهربان و دلسوزی بود توجه کردم به وضوح نوعی عدم  احترام و توجه به مادرش در تمام رفتار و سکناتش موج می زد . خشمی فرو خورده در چهره اش نمایان . 

من به اندازه کافی هستی را شناخته بودم و حالا لازم بود که به شکل کاملا نامحسوس رفتارهای مادر هستی را بررسی کنم . خیلی جالب بود چون من متوجه شدم ریشه این مشکل نه در هستی که در مادرش است .

زنی بسیار مهربان و دلسوز که حاضر است هر کاری از دستش برمی آید برای اطرافیانش انجام دهد . او آشپز بسیار ماهری بود . وقتی مادرشوهرش از او می خواست که برای آش رشته ی نذری اش 5 کیلو پیاز بخرد ، پوست بکند، خرد کند و بعد طلایی کند و سپس مسئولیت پخت آش نذری را به عهده بگیرد ؛ با اینکه می دانست انبوهی از کار و مسئولیت مربوط به خانه به دوشش هست که باید انجام بدهد ، اما نمی توانست به مادرشوهرش "نه" بگوید و خواسته او را با مشقت فراوان انجام می داد. وقتی دوستش از او خواسته بود که برایش یک شیشه کوچک روغن بادام بخرد با اینکه می دانست مدرسه ی دخترانش در شرف تعطیلی است و باید آنها را زیر باران شدید پاییزی به خانه برساند ؛نتوانست به دوستش "نه" بگوید و زیر باران دوان دوان رفته بود و روغن را خریده بود . وقتی شوهرش به او گفته بود که دوست ندارد چادر سرکند و باید مانتویی باشد و جلوی دوستانش آرایش داشته باشد با اینکه از انجام این کار متنفر بود اما نتوانست به شوهرش "نه" بگوید . وقتی مادرشوهرش چادر سرکردن هستی را دیده بود و حسابی مسخره اش کرده بود نتوانست از حق دخترش دفاع کند و سکوت کرده بود . وقتی از او خواسته بودند که تا تجریش برود تا کارهای بیمه برادر شوهرش را انجام دهد با اینکه می دانست رفتن به آنجا برایش خیلی وقت گیر و ناراحت کننده است ، رفته بود . وقتی .... وقتی ..... 

مادر هستی از این دست " وقتی " ها زیاد داشت . خیلی زیاد . در واقع هستی شاهد مادری بود که هنر " نه " گفتن نداشت . مادری که همیشه از انجام کارهای زیاد خسته و درمانده می شد اما دم نمی زد . مادری که از اینهمه سرخوردگی مرتب گریه می کرد . مادری که اعتماد به نفس نداشت . مادری که نمی توانست برای خودش تصمیم بگیرد .تصمیمی که به نفع خودش و بچه هایش باشد . واقعیت این بود که اتفاقا" هستی مادرش را خیلی دوست داشت . اما از اینکه مادرش را این طور می دید بی نهایت ناراحت و شرمنده بود . او مادری را دوست داشت که در عین مهربان بودن ،قاطع باشد. مادری که بتواند حق خودش را بگیرد . مادری که به خودش اعتماد داشته باشد . مادری که به جای گریه کردن دنبال راه حل باشد . مادری که مدیر باشد . مادری که دارای مقبولیت اجتماعی باشد .در غیر اینصورت هرگز او را الگو قرار نمی دهد .مادر ضعیفی که مرتب به جای حل مسائل به گریه پناه می برد ، مادر موفقی نخواهد بود . هستی هرگز مادرش را تایید نمی کرد و هرگز سلیقه ی او را نمی پسندید . او به مادرش اعتماد نداشت و از اینکه می دید مادرش همیشه از موضع ضعف با دیگران برخورد می کند بی نهایت عصبانی بود .

تلاش بی وقفه ام را برای بهبود شرایط مادر هستی شروع کردم . تلاش کردم تا به او بفهمانم مجبور نیست مطابق میل همه رفتار کند . مجبور نیست تا همه را از خودش راضی نگه دارد . چرا که این کار عملا" غیرممکن است . اما ... متاسفانه هرگز موفق نشدم . مادر هستی تمام آنچه من می گفتم را می پذیرفت و قبول داشت . او دوست داشت تا بهتر شود اما هیچ تلاشی برای بهبود خودش نکرد. او هنوز هم همانطور رفتار می کند . هستی بسیار عصبی است و این مسئله به مدرسه هم کشیده شد . شرایط هستی روز به روز حادتر می شود . 

اگر مادر هستی برای بهبودی اش ، به خودش کمک می کرد شاید شرایط هستی اینقدر وخیم نمی شد. شاید .... 

۴۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۲۳
سیده طهورا آل طاها

من شدیدا" معتقدم که می شود از تمام لحظات برای یاد دادن و یاد گرفتن استفاده کرد . حتی وقتی میان انبوهی از کتابها و دفترهای مدرسه نشسته ای و داری بر روی تک تک آنها اسم دخترانت را می نویسی. حتی وقتی کیف های سال گذشته بچه ها را بیرون می آوری و لوازم التحریرهای شان را به عدالت میان آنها تقسیم می کنی . حتی وقتی وسط کشمکش های کودکانه و دعواهایشان بر سر فلان پاک کن یا فلان رنگ دفتر نشسته ای و آستانه ی تحملت رو به اتمام می رود .

اولین روزی را به خاطر آوردم که می خواستم به دخترهایم یاد بدهم تا خلاف جریان آب شنا کنند. همه دخترها در تمام طول مدرسه از لوازم التحریرهاییاستفاده می کنند که یا عکس های رنگارنگ باربی برآن نقش بسته یا برچسب های سیندرلا و سفید برفی هایشان در میان هیاهوی کودکانه و دخترانه شان خودنمایی می کند . اما بنا بود من به دخترانم بیاموزم که در فرهنگ ایرانی و اسلامی ما جایی برای سیندرلا و سفید برفی نیست . قرار بود من به جای این نمادهاوقهرمانهای دروغین ، قهرمان های واقعی و راستین کشورم را که عزت و سربلندی اسلامی و ایرانی مان بند قطره قطره خون آنهاست ؛ جایگزین کنم . اولش یک علامت سوال بزرگ بر چهرهای معصومانه شان نقش بسته بود . کارم این شده بود که مرتب توضیح بدهم تصویری که الان بر دفتر مشق شان نقش بسته ، تصویر مردی است که حسرت گفتن یک آخ را بر دل دشمنان این مرز و بوم گذاشت . باید اعتراف کنم خلاف جریان آب شنا کردن کار سختی است . درست مثل وقتی که تلاش می کنی از پله برقی هایی که به پایین می روند رو به بالا حرکت کنی. اما امروز خوشحالم که وقتی برای خرید دفتر به مغازه می روم چشمان دخترانم از دیدن دفترهایی که تصویر مبارک آقا یا شهدا بر آن نقش بسته برق می زند . از اینکه می شنوم دوستان صبورا به پیروی از او دفترهای مشق شان را به عکس های شهدا زینت می دهند خدا را شاکرم .

وقتی که صبورا کیف مدرسه اش را می بست برای چند لحظه غیبش زد . وقتی برگشت ، دیدم که چیزی را به کیف مدرسه اش سنجاق می کند . نگاه کردم . عکس شهید هسته ای ، مصطفی احمدی روشن بود . همان که از نمایشگاه کتاب امسال خریده بود . نگاهم کرد و گفت : این عکس را روی کیفم می زنم که هر وقت خواستم در درس خواندنم کوتاهی کنم ، چشمم به احمدی روشن بیفتد و خجالت بکشم . فرصت مغتنم بود پس ادامه دادم : هر وقت تنبلی به جانت چنگ انداخت یادت بیفتد که برای آرامش امروز تو پشت این نیمکت ها " علی " های زیادی یتیم شدند.



۷۸ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۳۲
سیده طهورا آل طاها

صبورا برای یک کار پزشکی نیاز به انداختن عکس رادیولوژی داشت . 

آن روز بعد از کمی تاخیر همراه پدرش برای انداختن عکس راهی شد . مسئول رادیولوژی تذکر داده بود که موقع انداختن عکس گوشواره ها و گردن بند و هر چیز فلزی دیگر باید برداشته شود .

پدر صبورا بیرون اتاق منتظرش بود و از آنچه داخل می گذشت بی اطلاع بود. صبورا تعریف می کرد :

مسئول رادیولوژی گفت : روسری ات را باز کن همین که دور گردنت باشد کافیست . عکس باید دقیق باشد. سپس ادامه داده بود : کمی هم روسری ات را عقب تر بکش . صبورا دنباله ی حرفش را گرفت که : روسری ام را دور گردنم بستم . کمی آن را عقب تر دادم . مسئول رادیولوژی عکس اول را انداخت . آماده شد تا عکس بعدی را بیندازد که متوجه شدم موهای جلوی سرم بیرون ریخته . سعی می کردم موهایم را داخل روسری فرو کنم که به نظرم آمد ؛ عکس رادیولوژی از صورت است نه از گردن . پس چرا باید گردنم پیدا باشد . روسری را باز کردم گردنم را کاملا پوشاندم ،روسری را جلوتر کشیدم ولی دقت داشتم که گردی صورتم برای عکس کاملا مشخص باشد. حالا نه گردنم پیدا بود و نه موهای جلوی سرم . مسئول رادیولوژی برگشت . نگاهم کرد . گفت : روسری ات را درست کردی ؟ محکم و جدی گفتم : بله برای عکس رادیولوژی صورت نیازی نیست گردنم مشخص باشد . موهای جلوی سرم افشان شود . همین گردی صورت کافیست . شما کارتان را انجام بدهید . 

مسئول رادیولوژی دو تا عکس بعدی را گرفت و بیرون رفت .

* یادمان باشد اگر فلسفه ی حجاب را ریشه ای برای بچه ها بازگو کنیم و با آن مثل یک دیکته ی رونویسی شده ی اجباری برخورد نکنیم ، بچه ها که ذاتا" شیفته ی پاکی و نجابت هستند به آن گرایشی فطری پیدا می کنند . از حریم خود دفاع می کنند و عرصه را برای کوچکترین سوءاستفاده باز نمی گذارند.

نکته بعدی اینکه : سعی کنیم تا جاییکه برایمان مقدور است دخترهایمان را همراه پدرانشان به دکتر بفرستیم تا بیشتر مورد احترام واقع شوند . همراهی پدرها در کنار دخترانشان حس خوب پشتوانه داشتن را در دخترها ارضا می کند . بیشتر دخترانی که به جنس مخالف گرایش دارند ، دخترانی هستند که رابطه ی عاطفی خوبی با پدرانشان ندارند و حس پشتوانه داشتن یا تکیه گاه داشتن در کنار یک فرد قوی تر را تجربه نکرده و ارضا نشده اند . لذا توصیه می شود که پدرها گاهی برای گرامی داشتن دخترانشان و برآورده کردن این نیاز ذاتی آنها  ، تفریحات دو نفره را در برنامه کارشان قرار دهند.

همین طور مادرها برای آموزش غیرتمند بودن و ایجاد حس اعتماد به نفس به پسرانشان ؛ گاهی تفریحات دو نفره با آنها را در لیست کارهای هفتگی شان قرار دهند تا پسرها این فرصت را داشته باشند تکیه گاه بودن و مراقبت از جنس لطیف تر از خود را تجربه کنند. 

** همین الان نوشت :

سریال " در چشم باد " که شاهد بازپخش آن از شبکه افق هستیم ، انصافا" کار تاریخی کم نظیری است که تماشای آن خالی از لطف نیست . صرفنظر از برخی ایرادات که می شود به آن گرفت ، نقاط قوت این سریال آن قدر زیاداست که ببیننده را با بخش های مهمی از تاریخ معاصر ایران زمین آشنا می کند . من اصرار دارم که بازپخش این سریال را در کنار بچه ها تماشا کنم . ممکن است تماشای یک سریال تاریخی که به واگویه کردن بخش وسیعی از وقایع تاریخ معاصر ایران پرداخته از منظر بچه ها جالب به نظر نرسد ، لذا برای تشویق کردن بچه ها به تماشای سریال در کنار هم به شیوه های مختلف متوسل می شوم . مثل همین امروزسفره ی نان و پنیر و گوجه و خیار عصرانه را روبروی تلوزیون چیدم تا به بهانه خوردن عصرانه کنار هم ، این سریال تاریخی را مشاهده کنیم . بچه ها از دیدن بعضی آداب و رسوم و وقایع مربوط به حماسه بزرگ مرد ایران "میرزا کوچک خان جنگلی " شگفت زده می شوند . 

** بعدا" نوشت :

مهرگان بانوی عزیز و بانوی طلبه بزرگوار که هر دو لطف کرده و بنده رامحرم دانستید ،محبت فرموده و کامنت خصوصی نگذارید . وقتی کامنت شما خصوصی باشد امکان پاسخگویی و انتشار آن برای بنده مقدور نیست و شرمنده شما می شوم .درصورتیکه تمایل به انتشار متن کامنت تان را ندارید ، بفرمایید تا متن را ستاره دار کنم . لطفا مجددا" یک کامنت بگذارید.

۳۷ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۳
سیده طهورا آل طاها

بارها شده بود که وقتی با افراد خانواده دور هم جمع می شدیم و حرف هایمان به تربیت فرزند کشیده می شد ، این هشدار را می شنیدم که : حالا بگذار بچه هات بزرگ بشن می بینی که این طور که می خواستی نمی شوند . با این حجاب های رنگارنگ توی کوچه و خیابان حتما" شکل حجاب آنها فرق خواهد کرد . شکل عقایدشان فرق خواهد کرد . آنوقت دیگر بچه نیستند که از شما حرف شنوی داشته باشند . دیگر بزرگ شده اند و شما حریف شان نمی شوید . 

اغلب می شنیدم که : خب شاید آب نیست وگرنه بچه های تو هم اگر در موقعیتی قرار بگیرند که شما و پدرشان نباشید و بتوانند آزادانه تر برخورد کنند ، حتما شکل رفتاری شان تغییر خواهد کرد .


خوب می دانستم که مسیری را که در مورد تربیت بچه ها طی می کنم ، مسیر درستی است . اما باور داشتم که این همه راه نیست . برای خودم مرور می کردم : برای تربیت درست باید کارهای زیادی کرد . لقمه ها باید پاک باشد . مالی که پدر سر سفره می گذارد پاک باشد. محیط زندگی ملکوتی باشد . گوش و چشم و زبانشان پاک باشد و.... اینها همه هست اما همه اینها تنها بخشی از راهی است که باید طی شود . مسئله این است که نیمی دیگر از راه به ذات خود بچه ها و پیمانی که در روز الست میان آنها و خدا رد و بدل شده بستگی دارد . راستش من می ترسیدم . می ترسیدم که نکند تمام آنچه دیگران می گویند به تحقق برسد . آنوقت مثال من ، مثال تاجری می شود که تمام سرمایه اش را در یک شب طوفانی به دل متلاطم دریای خروشان داده است . آن روز من چه باید می کردم .

سرکلاس درس ، استاد برایمان می گفت : فکر نکنید همه ی این راهها را اگر رفتید دیگر تمام است و بچه هایتان مهدوی می شوند نه این ها ، همه راه نیست . یک بخشی از آن را باید بگیرید . با التماس بگیرید . دستهایتان را به آسمان بگیرید و برای بچه هایتان با سوز دل و از سر نیاز و بیچارگی از خدا مدد بگیرید . عاقبت به خیری بچه هایتان را می توانید با همین توکل ها و توسل ها بگیرید .

این شده بود عادت روزهای من .... الهی به حق فاطمه و ابوها و بعلها و بنوها یا الله ... من دستهایم را می دیدم که تا خدا آباد ملکوت بالا می رفت و به دامن کریمانه اش وصل می شد . می دیدم که قطرات شفاف اشکم چطور دانه دانه به حریم آسمانی اش می چکید . می دیدم که صدایم تمام فضای امن الهی اش را پر کرده است . این من بودم : انا عبدک الذلیل و الضعیف المذنب ... انگار تازه فهمیده بودم که همه اینها هستم . تمام سرمایه ام در زندگی را به دستان باکفایتش می سپردم و از عرش به فرش بازمی گشتم...


آنشب شکورا اصرار می کرد که شب را کنار عمه و دو تا دختر عمه اش که درست هم سن و سال هم هستند به صبح برساند . تلاش های یواشکی و چشم و ابرو آمدن هایم فایده نداشت . من و همسر هر دو میان رودربایستی با خواهر و خواهر شوهر چاره ای جز رضایت به ماندن شکورا کنار آنها نداشتیم . من و همسر و صبورا در حالی به سمت خانه برمی گشتیم که من دل توی دلم نبود . اضطراب داشت خفه ام می کرد . این اولین بار بود که از دخترم جدا می شدم . یاد مادرم افتادم که هر وقت در دوران کودکی ام اصرار می کردم که شب را پیش دخترعموهایم بمانم با چشم غره حالی ام می کرد که : دختر باید شب سرش رو روی دست مادرش بگذاره و بخوابه . ای داد ... آن روزها چقدر از مادرم دلخور می شدم که نمی گذاشت من پیش دخترعموهایم تا صبح گل بگویم و گل بشنوم.اما حالا ، حالش را انگار می فهمیدم .

به خانه که رسیدیم همه ساکت بودیم . جای خالی دخترم پیدا بود . آقا سید که سخت شیفته و وابسته به شکوراست انگار بغض کرده بود . همه در حال خودمان بودیم . هنوز یکساعتی نگذشته بود که زنگ زدند . هر سه پریدیم . شاید تا سقف ...

عمه بچه ها بود. پشت سرش دخترهایش . پشت سرش شوهرش . پشت سرش شکورا .

شکورا با هیبتی عجیب و غریب ، شبیه کسی که سخت عصبانیست وارد خانه شد . همه به هم نگاه می کردیم . عمه در حالیکه قربان صدقه ی برادر زاده اش می رفت رو به من گفت :

شما که رفتید ما هم سوار ماشین شدیم تا توی خیابان یه گشتی بزنیم بستنی بخوریم و خلاصه سعی کنیم تا به بچه ها خوش بگذرد. کمی که راه افتادیم عباس آقا(شوهرش) ضبط ماشین را روشن کرد تا سی دی شادی ( شما بخوانید مطرب) بگذارد و بچه ها دست بزنند و کیف کنند . هنوز چند دقیقه نشده ، شکورا کاملا جدی به من و شوهرم گفت : ببخشید اگه می شه صدای ضبط رو ببندید این موسیقی که شما گذاشتید مطربه . حرامه . من چند وقت دیگه به سن تکلیف می رسم دوست ندارم موسیقی حرام گوش کنم . 

عمه می گفت : من و عباس آقا کمی این دست و آن دست کردیم که شکورا جدی شد و با صدایی که معلوم بود به سختی عصبانیتش را نگه می دارد گفت : منو برگردونید خونه مون من جایی که توش حرام باشه نمی مونم ...


راستش من هنوز هم می ترسم اما به رحمت خدا امیدوارم ...

۶۴ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۴۲
سیده طهورا آل طاها

خورشید با تمام قدرتش می تابد. تابستان گرم ، حریف می طلبد . هوا به غایت داغ است . در میان این واویلای گرما ، روزه داری سخت است . زن ، گاهی توی خیابان ، می دید کسانی را که بی اعتنا به روزه داری بقیه ، آب یخ سر می کشند . آدامس می جوند . سیگار می کشند . بستنی می خورند . انگار نه انگار . با بعضی هایشان که همکلام می شد می گفتند : سخته خانوم . آدم هلاک می شه توی این گرما. نمی شه تحمل کرد.

امسال اولین سالی هست که دخترش باید روزه بگیرد . با آن قد و قامت ظریف و شکننده . با آن بازوهای لاغرش . دلش می سوخت . مگر می شود یک دختر نه ساله دوام بیاورد اینهمه ساعت تشنگی و گرسنگی را . یادش می آمد روزهایی که غذا دیر آماده می شد چقدر دخترش توی لاک خودش فرو می رفت از بی تابی گرسنگی . احساسات مادرانه اش بی قراری می کرد . دخترش را تصور می کرد وقتی که به غایت گرسنه و تشنه است . وقتی که بی حال و بی رمق می افتد و نای بازی کردن ندارد. 

مادر شیطان را لعنت می کرد . با خودش زمزمه می کرد خدایا ... حکم آنچه تو فرمایی ..

حالا دخترش اولین روز، روزه داری را تجربه می کند. ساعت 5 عصر است . بااینکه کولر روشن است اما انگار چیزی از گرمای هوا کاسته نمی شود . مادر تمام وجودش چشم شده است تا دخترش را در مقام بندگی به نظاره بنشیند اما امان از احساس مادری ...

دخترک بی رمق و تشنه روی مبل افتاده است . موهای مشکی و بلندش یک طرف و دستان کوچک و لاغرش به سمت دیگر. مادر احساس می کرد چهره ی دخترش زرد شده است . اصلا انگار تمام تن مادر در حال سوختن بود . سر دخترک را روی پاهایش گذاشت و سوالی که بارها با خودش عهد کرده بود نپرسد را پرسید . 

تشنه ای ؟ دخترک همان طور که سرش روی پای مادر بود تکانی خورد و آرام گفت : اوهوم. مادر گویی چنگ به قلبش می کشند پرسید ؟ گرسنه ات هست ؟ ....

همزمان با پرسش آخر ، خودش را آماده کرده بود تا بعد از پاسخ دخترش سخنرانی مفصلی در باب فواید روزه داری برای دخترش بگوید .

مادر منتظر بود دختر باز هم بگوید : آره گرسنه ام . تا برایش یادآوری کند قصه ی علی اصغر و تشنگی اش را . قصه رقیه و گرسنگی اش را . قصه ی کربلا و داغی که تا قیامت به دلمان گذاشته شده را .

اما دختر سکوت کرده بود. مادر خم شد تا چهره ی دختر را ببیند شاید دخترش خوابیده. 

دخترک سر از پای مادر برداشت .با همان چشمان درشت مشکی اش صاف و خیره به چهره ی مادر نگاه کرد . روبرروی مادر ایستاد . محکم و بی درنگ گفت : من تشنه ام ، گرسنه ام . اما... تشنگی و گرسنگی روز قیامت سخت تره . هوا گرمه ، اما گرمای آتش جهنم سنگین تره . من روزه هام رو می گیرم هر چقدر هم که هوا گرم بشه . هر چقدر هم که تشنه و گرسنه باشم.

مادر مات و مبهوت به دخترش نگاه کرد . نگاه یک شاگرد به استاد . مادر سراپا گوش شده بود تا سخنرانی دخترش را بشنوند انگار تمام وجودش گوش شده است .


۴۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۰۰
سیده طهورا آل طاها

بچه ها خوب می دانند که من و پدرشان برای تحصیل آنها بسیار اهمیت قائل هستیم . می دانند که برایمان مهم است که خوب درس بخوانند و رفتار مناسبی در محیط های اجتماعی داشته باشند. بارها به بچه ها آن جمله معروف حضرت امام را گفته ام که : دانش آموزی که درس نخواند حرام است در مدرسه بماند. آنها می دانند که این موضوعی نیست که من یا پدرشان از آن کوتاه بیاییم . اما خیلی هم خوب می دانند که ملاک برای ما اصلا" و ابدا" نمره ی بیست نیست . برایشان گفته ام که ملاک برای ما این است که تلاش کنید و این تلاش همراه با انگیزه و هدف باشد. اینکه دولت امام زمان به سربازان متعهد و تحصیل کرده نیازمندتر است تا بتوانند اهداف قیام مهدوی حضرت را با دانش خود به اقصی نقاط جهان گسترش دهند.

اما صبورا ، امسال جور عجیبی درس می خواند . برایش آوردن نمره ی بیست بسیار اهمیت پیدا کرده بود. در طول سال تحصیلی ، با پشتکار مثال زدنی و خاصی درس می خواند . او همیشه شاگرد خوبی بود اما درس خواندن های امسالش آهسته آهسته نگرانم می کرد . کاملا" متوجه بودم که با هیچ کس از بچه های کلاس رقابت نمره ای ندارد اما ، برایش خیلی مهم است که حتما" بیست بیاورد . شبها تا دیروقت درس می خواند و روزها بلافاصله بعد از مدرسه و ناهار می نشست پای درس تا شب . دیگر آستانه ی تحملم تمام شده بود. کارم شده بود اینکه مرتب با لطایف الحیل متوجهش کنم که برای ما همین تلاش کردن هایش کافی است . لازم نیست اینقدر برای آوردن نمره بیست خودش را به آب و آتش بکشد. کم کم فهمیدم فقط پای نمره بیست وسط نیست . صبورا می خواند تا معدل کارنامه اش بیست شود.

 روزی که کارنامه اش را گرفتم ، معدل بیستش مثل ستاره می درخشید . 

مشتاقانه به سمتم دوید : مامان معدلم چند شد ؟ گفتمش : همان که می خواستی " بیست " . نفس راحتی کشید . کارنامه اش را مثل کسی که حاصل یک عمر تلاشش را شکوفا می بیند در آغوش کشید . توی اتاقش رفت و با یک نامه برگشت . گفت : مامان این نامه رو برای امام خامنه ای نوشته ام . این نامه را با این کارنامه برایشان بفرستید.

جا خوردم . تمام آن تلاشها برای همین بود . برای اینکه می خواست حاصل زحمتش را ، چیزی که بابتش زحمت زیادی کشیده بود به کسی بدهد که مولا و مقتدایش است .

تای کاغذ را باز کردم . انتهای نامه نوشته بود : آقا جان اگر دیگران با کارهایشان خون به دل شما می کنند غصه نخورید ، همان طور که سربازان امام خمینی در زمان شاه در گهواره ها بودند و در زمان جنگ در برابر تهاجم دشمن از انقلاب و کشور اسلامی ما دفاع کردند ، ما هم امروز در مدرسه و فردا در میدان جنگ نرم از انقلاب و کشورمان دفاع می کنیم .

************

همین الان نوشت : انگشت کوچکش را به سمت یکی از طرفهای مذاکرات هسته ای گرفت و با لهجه ی کودکانه اش گفت : مامان ، این آقاهه دشمن ماست . مادر گفت : بله دشمن ماست . دخترک متعجب گفت  : این یکی آقاهه ایرانیه ؟! مادر گفت : بله ، ایرانیه . کودک متعجب تر پرسید: پس چرا این ایرانیه داره با دشمن دست می ده و می خنده ؟! مادر عکس را از دخترک گرفت . نگاهی به پوستر غواصان شهید انداخت و گفت : چون این آقای ایرانی می خواد با دشمن مذاکره کنه . دخترک با چشمان گرد شده باز هم پرسید : چراااااا؟؟! مادر صورتش را برگرداند تا دخترش اشکهایش را نبیند.

۲۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۰
سیده طهورا آل طاها

شکورا مدتی بود که گلایه ی معمول همه بچه ها را تکرار می کرد ." حوصله ام سر رفته ." این البته اصلا" و ابدا" حرف تازه ای نبود. تقریبا" هر بار که ما از سفر بر می گردیم ، درست وقتی که بعد از چند روز گشت و گذار ، با کوله باری از لباس هایی که نیاز مبرم به ماشین لباس شویی دارند و ایضا" خستگی راه ، در نخستین ساعات رسیدن به خانه از شکورا می شنویم که  : " حوصله ام سر رفته ." آنوقت است که در نهایت استیصلال ، ملتمسانه فقط نگاهش می کنم . 

آن روز ، خودش رفت به سمت سی دی که تازه از فروشگاه گرفته بودیم. نقاشی زیبای روی جلد سی دی برایش جاذبه داشت . اسمش هم همین طور.   " سرزمین پری ها ".

 به نظرم نباید بد می آمد اما با تردید قبول کردم که برایش تهیه کنم . طبق روال همیشه که سی دی تازه ای می خریم ، پا به پایشان از ابتدا تا انتهایش را دیدم. به نظر جالب بود. رنگ بندی های جذاب و داستان زیبا. شخصیت هایی که همه پری بودند به لطف شرکت های ایرانی اندامی پوشیده داشتند و از این نظر هم بی مشکل بود. اما هر چه سی دی پیش می رفت به نظرم یک نقص جدی و عمیق خودش را کاملا" پررنگ نشان می داد . 

بچه ها غرق تماشا بودند . من هم موشکافانه همین طور. بالاخره نکته کاملا" کلیدی مسئله را کشف کردم. توی این سی دی نه خبری از رقص و آوازهای غیرمعمول بود و نه به لحاظ پوشش مشکل داشت . بعد از تمام شدن کارتون ، اول خواستم خودم کشفم را برای بچه ها بازگو کنم و نظرشان را بپرسم و همین طور واکنش آنها را . به نظرم می آمد اصلا متوجه شکاف عمیق داستان این سی دی نشده بودند. اما بعد نظرم را 180 درجه چرخاندم.

گفتم : بچه ها یه مسابقه . گوشهایشان تیز شد و چشمانشان برق زد . ادامه دادم " هرکس برنده بشه 5000 هزار تومن جایزه می گیره ." بچه ها مثل کسانی که منتظر مسابقه دو هستند ، گارد گرفتند. به هر کدامشان یک برگه و یک خودکار دادم . و ادامه دادم:

"این سی دی ، قشنگ بود . اما یه مشکل توی داستان این فیلم بود . یه مشکل مهم و اساسی . می خوام خوب فکر کنید و برام بنویسید که مشکل کجا بود."

منتظر بودم که صبورا ، زودتر موضوع را کشف کند اما برخلاف انتظارم شکورا بعد از چند لحظه از جا جست و برگه اش را به دستم داد .

" توی سی دی برای هر چیزی که در طبیعت هست یک پری وجود داشت . پری آب ، پری برف و.... این پری ها با خنده ی یک نوزاد انسان بوجود می آمدند و تمام کارهای اساسی را در طبیعت آنها انجام می دادند . این یعنی خدا هیچ نقشی در خلقت موجودات یا هرچیز دیگر ندارد . حتی خود پری ها را هم خدا خلق نکرده . قدرت پرواز کردن پرندگان و بوجود آمدن همه چیز به دست پری هاست نه خدا. "

باید اعتراف کنم شگفت زده شده بودم. اصلا فکرش را هم نمی کردم که شکورا به نتیجه ی مورد نظر من برسد ، اما رسید. این یعنی قرار نیست همیشه لقمه را حاضر و آماده به بچه ها بدهیم . گاهی باید به بچه ها اجازه بدهیم که فکر کنند ، نظر بدهند و بعد تشویق شوند.


۳۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۸
سیده طهورا آل طاها

عصر امروز تماس گرفت . گریه می کرد . مضطرب بود . صدای نازک و دخترانه اش می لرزید . می گفت : مادرش شاغل است . می گفت اوضاع مالی مناسبی دارند و او تک دخترخانواده است . با برادری که سالها از خودش کوچکتر است . می گفت : از صبح تا عصر در خانه تنها هستم . مادر خسته و کوفته و بی حوصله به خانه می آید . کسی نیست تا حرفهای مرا بشنود . کسی نیست تا پای درد و دلش بنشیند . می گفت : مادرش خیلی سخت گیر است . اما همین مادر سخت گیر ، هم خودش وایبر دارد و هم به دخترش اجازه داده تا بعنوان سرگرمی هم که شده از وایبر استفاده کند . تعریف می کردکه همه چیز از وقتی شروع شد که وایبر را نصب کردم . از وقتی که عضو گروه های وایبری شدم . در این عضویت با پسری آشنا شدم که دم از خدا و پیامبر می زد . پسری که پای درد و دل هایم می نشست . پسری که به من محبت می کرد . پسری که می گفت : قصد خیر دارد. تعریف می کرد که از این آشنایی یکی دو ماه می گذشت و مادر شاغل سخت گیر از این رابطه بی خبر بود . کم کم پسر از او خواسته بود که از فضای مجازی خارج شوند و حقیقی شوند . دخترک می گفت : در اولین برخوردمان حتی به من نگاه هم نمی کرد . می گفت : از کاری که می کردم می ترسیدم. احساس بدی داشتم . احساس آدمی که در شرف سقوط است . دوست داشتم تا با مادرم حرف بزنم . دوست داشتم از آنچه در شرف وقوع است باخبرش کنم ، اما می ترسیدم . تا سه روز قبل از سال 94. به اینجا که رسید قلبم انگار در سینه سنگینی می کرد . به تجربه تا آخر داستان را رفتم اما منتظر شنیدن ماندم شاید به امید اینکه اینبار ماجرا آن چیزی نباشد که من حدس زده ام. دخترک ادامه داد : سه روز قبل از نوروز ، پسر از من خواست تا بر سر قرار حاضر شوم . به مادرم گفتم که با دختر خاله ام به مرکز خرید نزدیک خانه می روم .دختر بر سر قرار حاضر می شود. پسرک باز دم از خدا و اسلام می زند. از سادگی و بلاهت دخترک استفاده می کند و به بهانه ی اینکه خواهرش در منزل است او را به خانه می برد. 

و .......... ادامه ماجرا...............

دخترک وحشت زده با التماس فرار می کند . می گفت تا امروز سه بار دست به خودکشی زده ام. می گفت : پسرک مرا تهدید کرده که همه چیز را به خانواده ام می گوید . می گفت : توبه کرده ام ، حالا خدا مرا می بخشد. می گفت : حالا چکار کنم ؟ می گفت و می گفت و می گفت .... و گریه می کرد...

دوست داشتم با مادرش حرف می زدم . دوست داشتم از مادرش خیلی چیزها بپرسم . دوست داشتم بپرسم چرا با دخترش دوست نبود ؟ چرا اعتماد دخترش را جلب نکرده بود ؟ چرا دخترش اینقدر از او می ترسید ؟ چرا فکر می کرد با محدود کردن های بی منطقش می تواند دخترش را از معضلات اجتماعی دور کند ؟ چرا فکر می کرد وایبر می تواند جای خالی او را برای دخترش پر کند ؟ چرا بهترین اوقاتش را کار می کند و خستگی و بی حوصلگی اش را به خانه می آورد؟ چرا دخترش اینقدر تنهاست ؟ من دوست داشتم سوالات زیادی از مادرش بپرسم اما افسوس ....

شما را بخدا ، شما را بخدا ، دخترانتان را دریابید .




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۳۲
سیده طهورا آل طاها

- بچه ها مادرانی را دوست دارند که دارای مقبولیت اجتماعی هستند. مادرانی که از ضعف های خود می گویند، اشتباه می کنند . مثلا" مادری که از مشکلاتش با عمه و خاله و سایرین برای فرزندش تعریف می کند شاید بتواند محبت و دلسوزی فرزندش را جلب کند اما همان فرزند او را الگو قرار نمی دهد و در لحظات حساس زندگی کمتر از او نظر می خواهد. مادرانی که همیشه موضع ضعف دارند و گریه می کنند موفق نیستند.

- فراموش نکنید هرگز برای نوجوانتان از نقص هایتان یا حتی اشتباهاتتان نگویید چرا که فرزندان نسبت به انجام آن عمل به نوعی مهر تایید از طرف شما دریافت می کنند.به جایش از موفقیت هایتان برای آنها تعریف کنید.

- در خانه هایی که پدر ستون اصلی خانه نیست ، دخترها برای داشتن ستون و احساس امنیت به دنبال پسرهای به ظاهر مقتدر یا حتی مردان متاهل یا مسن می گردند.

- پسرهایی که جذب جنس مخالف می شوند به این دلیل است که با مادرهایشان رابطه صمیمی ندارند. با آنها به پیاده روی بروید تا غیرت آنها تقویت شود.

- پدر خانواده حداقل دو روز در هفته را به بودن در کنار دخترش اختصاص بدهد. با هم تفریح بروند ، مسافرتهای نیم روزی یا یک روزی ترتیب بدهند و پیاده روی کنند . این کار پدر نیاز ذاتی دختر را که داشتن یک پشتوانه ی قوی است را تامین می کند و لذت خاصی را در او تقویت می کند.

- گاهی در قبال کارهای خانه به پسرتان پول بدهید چرا که باید بداند چطور پول به دست بیاورد و چطور آنرا مدیریت کند . در قبال انجام کارهای خانه از دخترتان با دادن کادو تقدیر کنید و به او بفهمانید که زحماتش را ارج می نهید.

- خرید همه چیز برای دختر توسط والدین اشتباه است . مگر شوهر می تواند همه چیز را برایش تهیه کند؟ به توصیه حضرت آقاتوجه کنید که می فرمایند : گاهی بعضی چیزها را به بچه ها ندهید ، گاهی لباس کهنه تن آنها کنیدیا شلوارهای وصله دار به آنها بپوشانید تا آنها به سختی خو بگیرند.

- اینکه مادر یک دختر به او می گوید : لازم نیست کار خانه انجام بدهی تو فقط درس بخوان .وقتی رفتی خانه شوهرت به قدر کافی کار می کنی ، اشتباه محض است . دختر بدون هیچ هنر و توانایی اداره ی یک زندگی وارد منزل شوهری می شود که هر وقت به خانه می آمده ، با غذایی آماده و خانه ای مرتب و منظم و لباسهایی شسته و اتو کشیده روبرو بوده ، حاصل خطای مادر دختر کشش پسر به سمت مادرش و دلخوری از همسرش خواهد بود . همان طور که مادر یک پسر وقتی مرتب به پسرش رسیدگی می کند و تمام کارهای او را انجام می دهد نمی داند که دارد قدرت مدیریت بحران را و توانایی اداره ی یک زندگی را از او می گیرد.

- به دخترهایتان در این سن مهارتهای خانه داری را بیاموزید . در حد مهارت داشتن و نه در حد بلد بودن و یاد گرفتن.

- ایام تابستان فرصت مناسبی برای یادگیری حرفه های مختلف و مطابق علاقه و سلیقه ی خود اوست . باید کمک کنید تا پسرها شیوه ی مدیریت مالی و اقتصادی خانه را یاد بگیرند. زندگی فراز و نشیب های فراوان دارد ، پسرها باید حداقل به یک حرفه مسلط باشند تا بتوانند در صورت لزوم امورات خانه را تا پیدا کردن شغل مناسب تر اداره کنند.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۰
سیده طهورا آل طاها

- درسنین 7تا 14سال باید مرتب نماز را به بچه ها یادآوری کرد. گفتن راز نماز، خوبی های نماز ، عزتی که در نمازخواندن به دست می آید همه باعث می شود که بچه ها به نماز راغب شوند اگر خودتان نمی توانید اینکار را بکنید بچه ها را پیش یکی از علما ببرید تا او برایشان صحبت کند . همان طور که وقتی بچه ها بیمار می شوند آنها را نزد پزشک می برید .

- اگر فرزندی کاهل نماز است باید علتها و عوامل را جست و جو کرد . نحوه رفتار والدین با سایر فرزندان در خانه مهم هست . مادرها می توانند با استغفار زیاد صاحب نفوذ کلام شوند و امرشان در این مورد مطاع شود. مراقبت های ایام بارداری و لقمه حلال هم در این مورد موثراست . مادر باید رابطه خودش را با خدا اصلاح کند تا توقع او در ایجاد رابطه درست فرزندش با خدا منطقی باشد. در وهله اول باید نکات مثبت رفتاری بچه دیده شود یا حتی روی یک برگه کاغذ نوشته شود . در مرحله بعدی اصطلاحا" گیر دادن های مدام را متوقف کنید . سپس به او بگویید که دوستش دارید و نکات مثبت او را به او یادآو شوید و برایش آزوی سعادت کنید . پیاده روی های مکرر با فرزندتان را ترک نکنید و هرگز در خلال این کار او را نصیحت نکنید . خواهید دید که به آرامی فرزندتان به شما اعتماد می کند و بسیاری از نگفته هایش را با شما درمیان می گذارد . کم کم او به شما نزدیک شده و علقه میان شما تقویت می کند و فرزندتان سعی می کند خودش را به خواسته ها و توقعات شما نزدیک کند . آگاه باشید که این کار ممکن است تا یکسال طول بکشد پس سعه صدر شما در این میان خیلی مهم است .

- راهنمایی خطرناکترین سن برای بچه هاست . ابتدا میزان اطلاعات آنها را بسنجید و بعد راهنمایی اش کنید از او بخواهید اگر موردی پیش آمد به شما اعتماد کند . یادتان باشد مسائل جنسی مرز نمی شناسد . صرف اینکه فرزندتان اهل مسجد و نماز جماعت رفتن یا عضویت در بسیج است نباید شما را مطمئن کند تا جاییکه کنترل خود را روی او قطع کنید . این ساده اندیشی والدین است که بچه ها را به این امید که عضو بسیج مسجد شده اند یا مکرر به نماز جماعت یا مسجد می روند ، رها کنند. خصوصا" هرگز اجازه ندهید که به طور مستمر به تنهایی به این اماکن رفته و با افراد بزرگتر از سن و سال خود مراوده داشته باشند.

- به استقلال طلبی بچه ها در این سن احترام بگذارید . خودتان را از جزئیات زندگی کودک دور کنید. وقتی سوالی در جمع از فرزندتان پرسیده می شود اجازه بدهید تا خودش پاسخگوی سوال باشد نه اینکه شما به جای او پاسخ بدهید یا اینکه تاکید کنید: بچه ام خجالتی است .. 

- اغلب والدین شکایت دارند که بچه ها در مورد انجام تکالیفشان به آنها تکیه دارند و به محض دور شدن والدین از کنار بچه ها ، از ادامه انجام تکالیف سرباز می زنند. یادتان باشد استقلال در امر انجام تکالیف نباید ناگهانی انجام شود . این کار نیاز به مراحل مختلف دارد.مثلا بچه ها باید هر روز در ساعتی مشخص شروع به انجام تکالیف خود کنند.در وهله اول یکی از والدین کنار بچه بنشیند او را تشویق و در مواردی که مرتکب خطا می شود به او متذکر شود. در صورتیکه بچه سوالی دارد از دادن پاسخ در وهله اول صرف نظر کند و از بچه بخواهدکه ابتدا خودش فکر کند و به جواب برسد و در صورتیکه باز به جواب صحیح نرسید آنوقت کمکش کنند.

بعد از گذشت چند ماه از مرحله اول ، مرحله دوم شروع می شود.در این مرحله پدر یا مادر فقط ناظر باشند و گاهی از کنار کودک بلند شده و به کارهای خود رسیدگی کنند و مجدد کنار کودک برگشته و به او نظارت کنند. مدت این غیبت باید کم کم زیادتر شود.

در مرحله بعد باید والدین از دور ناظر باشند و گاهی کودک را رها کرده به او بگویند که برای انجام کاری می روند و باز می گردند . اگر بعد از بازگشت فرزندشان ، او از انجام تکالیفش سرباز زده بود ، دعوا نکنند بلکه صبور باشند و به مرحله قبل بازگردند تا فرزندشان به این روند عادت کند.تشویق های شما در صورت موفقیت او در این مرحله کاملا می تواند موثر باشد.

در مرحله نهایی این کودک شماست که باید به این درک برسد که چه زمانی تکالیفش را شروع کند تا به باقی برنامه ریزی هایش مثل بازی کردن یا مطالعه کردن لطمه وارد نشود.اشکالاتش را از والدینش می پرسد و کلیه تکالیفش را به تنهایی و درست انجام می دهد. در این محله والدین آخر شب نتیجه کارهای او را بررسی می کنند.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۹
سیده طهورا آل طاها